نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

من هفته ی دیگر می میرم
دکترها گفتند.
خوشحالم
زندگیم بالاخره نظم پیدا کرد.
حالا هدفم را در زندگی می دانم.
کتاب های کنکورم را دور می ریزم
به همه ی آدم هایی که ازشان بدم می آید
تلفن می کنم و می گویم
«من همیشه از تو متنفر بوده ام»
همه ی کارهایی را که نکرده ام
نمی خواهم بکنم.
فقط موهایم را سبز می کنم یا آبی یا نارنجی.
و خودم تنهای تنها
به افتخار زنده بودنم
چس فیل می خورم.

سیما غفوری
عروسک سخنگو، شماره ی 251 و 252


دردهای معده ام که می گرفتند، می رفتم توی دستشویی و به شکم می خوابیدم کف آنجا و توی کاسه ی توالت عُق می زدم و مهتا همان جا کنارم نشسته بود و بازی می کرد و کسی نبود به دادم برسد. ناله می کردم و خدا را صدا می زدم. هفته ها درد کشیدم تا بالاخره سومین دکتر، بیماری ام را تشخیص داد و یک ماه طول کشید تا قرص ها اثر کردند. خیلی تلخ بود که خدا هیچ کاری برایم نکرد. اما تلخ ترش وقتی بود که دوزاری ام افتاد خدا هیچ کاری برای هیچ کس نمی کند. خدایی که اسیرها را آزاد کند، گرسنه ها را سیر کند، مریض ها را شفا دهد، فقیرها را پولدار کند، یا حالمان را به بهترین حال تبدیل کند، خدایی کودکانه است که عملا وجود ندارد. هیچ وقت وجود نداشته است.
سنگینی ِ تحمل ناپذیر ِ این تنهایی ِ خوفناک، می تواند ویران مان کند. می تواند قوی ترمان کند.


وقتی فریزر برای بار سوم خراب شد، زورمان آمد باز هم برای تعمیرش هزینه کنیم، تصمیم گرفتیم یکی بخریم. تا آن موقع قرار شد هر بار که دور لوله هایش یخ می بندد و چراغش چشمک زن می شود، همه ی کشوهایش را خارج کنیم و با آب گرم یخ ها را آب کنیم و از نو کشوها را بگذاریم سر جایش و مدتی همینطور با آن سر کنیم تا بالاخره شرایط خرید فریزر جدید مهیا شود. موقع اسباب کشی به خانه ی موقتی تازه، کارگر ها اصلا آن طور که باید دلسوزی وسایل ما را نمی کردند. مایکروفر را دور از چشمان ما با ظرف شیشه ای داخلش، (که بدون آن، عملا استفاده از مایکروفر ممکن نبود) بدون اینکه درش را با چسب بچسبانیم برداشته بودند و توی کامیون جا داده  بودند. اینطور شد که موقع خالی کردن بار از کامیون، فرتی در ِ مایکروفر باز شد و ظرف شیشه ای اش شکست. شوفاژهای خانه ی جدید کار نمی کردند. دو سه نفری تعمیرکار آمدند و نظر دادند که لوله، جایی در زیر زمین ترکیده و باید لوله کشی تازه کنیم. بعد از کلی توی سرما خوابیدن، یکی پیدا شد که پول خون پدرش را طلب نکرد و خدا را شکر شوفاژهای حال را راه انداخت. وقتی کارش نزدیکی های شب، با آن همه کندن و سوراخ کردن و سیمان کردن، تمام شد فهمید که پمپ مشکل داشته و نیازی به لوله کشی نبوده. با این حال لوله های قبلی که حمام و اتاق ها را هم گرم می کرد، دیگر عملا بلااستفاده بودند. ماشین ظرفشویی ِ رومیزی را فعلا کنار گذاشته ایم. کابینت ها استاندارد نبودند و ارتفاع ماشین ظرفشویی کمی بیشتر از فاصله ی موجود بود. تعمیرکار منصف، زحمت نصب ماشین لباس شویی را هم کشید. صبح فردایش با کلی ذوق و شوق، سری اول لباس های کثیف را ریختم توی ماشین و روشنش کردم. یک ساعت بعد که برگشتم لباس ها را ببرم آویزان کنم، دیدم ماشین در همان مرحله ی شستشو جا خوش کرده است. زنگ زدم به تعمیرکار و گفت فیلترش را تمیز کنم و تمیز کردم و باز هم کار نکرد و قرار شد در اولین فرصت، بیاید ببیند ماشین لباسشویی چه بلایی سرش آمده. لباس های خیس کثیف و سنگین هم ماندند روی دستم. تلفنم با تعمیرکار را که قطع کردم خیلی اتفاقی چشمم به چراغ چشمک زن فریزر جلب شد. وقتی یادم افتاد که آشپزخانه ی کوچک خانه ی تازه، راه ِ آب ندارد، دلم می خواست زار زار گریه کنم.
این دنیای مدرن لعنتی، که حالا دیگر راه گریزی از آن نیست، گاهی مثل یک شاهزاده با آدم رفتار می کند، و گاهی بدترین تحقیرها را بر آدم روا می دارد.


با مامان بزرگ رفته بودیم خرید. خانه که رسیدیم، بهت گفتم زود برو دستشویی. یک کاره سر جایت ایستاده بودی و نگاهم می کردی. بلندتر گفتم: دِ بدو برو دستشویی! مامان بزرگ برآشفت که سرش داد نزن بچه است. رفتی توی دستشویی و ادای گریه کردن درآوردی.
گفتم واسه چی گریه می کنی؟
گفتی: من توچویواَم. (کوچولوام)


دیشب بابات رمزی گفت: گلاسکه بخوریم؟ منظورش کافه گلاسه بود. می خواست ببینه اگر دوز بستنی ِ این هفته ات تمام نشده همه با هم بخوریم. من گفتم نه! آخه این هفته سه بار بستنی خورده بودی. تو گفتی: من میخوام! بابا خندید و گفت چی می خوای؟ گفتی: بستنی با آبش.


آقای محمدی نظافتچی، دارد راهرو را تمیز می کند. مبایلش زنگ می زند و شروع می کند به حرف زدن. تو هم رفته ای پشت در خانه نشسته ای و انگاری که دارد با تو حرف می زند بلند بلند جوابش را می دهی.


خاله داشت بهت ماست و خیار می داد (خیارش رنده ای نبود، تکه تکه بود).
یک دفعه از خاله پرسیدی: تو ماستش سالاده؟


بابا شب خانه نمی آمد و با هم تنها بودیم. داشتی با موسیقی ای که از تلویزیون پخش می شد، می رقصیدی. یکدفعه آمدی سمت من و گفتی: "پوشُ" یعنی پاشو. بعد دستت را دراز کردی و دستم را گرفتی و با هم رقصیدیم. خوب حال و هوای نبودن بابا را عوض کردی.


چند وقتی بود که مداد رنگی هایت گم شده بودند. همه جای خانه را بی نتیجه دنبالشان گشته بودم. تا بالاخره امروز وقتی لباس ها را بر می داشتم تا ببرم بشویم، ته سبد لباس چرک ها پیدایشان کردم.


مامان حسن همیشه می گفت: حسن نکن! نکن حسن! می گم نکن حسن. وای نکن! برگرد ببینم! یواش حسن! با غذات بازی نکن! بسه حسن! بگیر بخواب! آروم بگیر! دست تو دماغت نکن! اسباب بازی هاتو جمع کن! خونه جای توپ بازی نیست حسن! گفتم که نکن! بیا پیش من حسن! دوستت دارم حسن!

حسن در خانه، نویسنده و تصویرگر: دیوید شانن، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


زن بودنم را
دوست دارم
برای خاطر ِ این نقاب های نفرینی
که می شود
سنگینی ِ همه ی اندوه های دنیا را
پشت شان
پنهان کرد
تا
آب از آب
در دل تو
تکان نخورد.

 

 آبان 87


نمی دانم همکلاسی هایم در شیطنت ها و شوخی های آن روزهای من، چه چیزی دیده بودند که متفق القول می گفتند، شوهرم آدم خوشبختی است. می گفتند من از همه زودتر ازدواج می کنم. از همان موقع بود که باورم شد اگر مرد زندگیم را پیدا کنم، زن ایده آلی برایش خواهم شد. تمام پیش بینی های دوران دبیرستان اما اشتباه از آب درآمد. من از همه دیرتر ازدواج کردم و به محض اینکه وارد زندگی زناشویی ام شدم، با خود ِ واقعی ام، که چندان هم برای یک مرد ایده آل نبود روبرو شدم. با گذشت زمان، زنی را در خودم پیدا کردم که بسیار شبیه مادرم بود با همان غرولندها، حق با من است ها و باقی چیزهایش.
یک زمانی رسید که دیوانه وار می خواستم، مادر باشم. در مورد پسرم شک داشتم اما مطمئن بودم اگر صاحب دختری شوم، مادری چنین و چنان برایش خواهم بود. از اتفاق صاحب دخترکی شدم که می گفتند شیطنت هایش به خودم رفته است، بلبل زبانی اش به خودم رفته است. من اما خیلی وقت بود دست از همه ی این چیزهایی که می گفتند شسته بودم. رویای مادری فلان و بهمان بودن، خیلی زود جایش را به واقعیت ِمادری با آستانه ی تحمل پایین داد.
یک جمله ای بود که قابش کرده بودم و زده بودم روی دیوار ِ چسبیده به انتهای میزم. از آن شعارهایی که هر کداممان لااقل یکی اش را توی زندگیمان داریم. «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم». با خودم فکر کردم بالاخره یک جایی باید با خودم صادق باشم. از روی دیوار برداشتمش!


دلم  برای شوق کودکانه ی عابر بانک، بازار روز، ذرت مکزیکی دار شدن شهرک ِ کوچک حومه ی شهری مان تنگ می شود. برای پایین آوردن کالسکه ی سنگین و گشت و گذار روزهای تنهایی ام با مهتا روی آسفالت پر دست انداز پیاده روها، در هوای تازه ی صبح و همهمه ی شیرین عصرها. عادت کرده ام دلم که می گیرد، پنجره را باز کنم و از لابلای برگ های همیشه اندک ِ چناری که پدرت در باغچه ی جلوی خانه کاشته، مسیر خلوت کوچه را هی نگاه کنم، درخت ها را، آفتاب روز را، تاریکی شب را، باریدن برف و باران را، بازی بچه ها را، تو را که می روی، که می آیی. سلام کنم از آن جا به همسایه ها، خداحافظی کنم با مهمان ها. دلم برای خستگی شبهای دراز برگشتن از مهمانی تنگ می شود. دلم برای دیر رسیدن های تو، انتظار کشیدن های خودم تنگ می شود.


می خواهم برایت نامه ای بنویسم که مثل هیچ نامه ای نباشد / و زبان تازه ای خلق کنم / زبانی هم اندازه ی تنت / و مساحت عشقم.
آن صبح خرداد که آمدی / شعری قشنگ بودی بر پاهایش ایستاده.
وقتی گفتم: «دوستت دارم» / می دانستم انقلابی ست علیه قبیله / می دانستم بربرها / با نیزه های زهرآلود و کمان های کشیده / تعقیبم می کنند / می دانستم مردم مقابلم هستند / آل عثمان / دراویش / و جاهل ها / آنها که در وراثت شان از عشق تهی اند.
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی / در را می بندی / و من اعتراض نمی کنم / چرا؟
هر چه موهات بلندتر / عمر من بلندتر.
زنانگی ات درباره ام چه می گوید! / اگر اجازه دهم لبانت یکدیگر را بگزند.
بی امتداد بازوهایم / ابعاد روشنی نداری.
عشق در کتاب نیست / عاشقان بزرگ / خواندن بلد نبودند.
مردم از عطر تنم می فهمند / با من بوده ای / دیگر نمی توانم پنهانت کنم / از درخشش نوشته هایم می فهمند به تو می نویسم.
بعد از من / هر که تو را ببوسد / روی لبت / نهال کوچک انگوری خواهد دید / که من کاشته ام.
کتاب هایم را ببند / خطوط دستم را بخوان / خطوط چهره ام را / وقتی مثل بچه ای شگفت زده / به تو نگاه می کنم.
نوشتن تنها چیزی است / که برهنه ام می کند / وقتی حرف می زنم / بعضی از لباس ها هست / اما وقت نوشتن ...
آه، اگر روزی از غریزه ی خرگوشی ات رها شوی / و بفهمی / شکارچی ات نیستم / عاشق توام.
نیامده ام تا با تو دفترهای قدیمی را / دوباره خوانی کنم / آمده ام ازتو تشکر کنم / به خاطرگل های اندوهی که در تنم کاشته ای.
نه من می توانم / نه تو / زخم، با کارد سفر کرده در خود چه می تواند بکند؟
باران یعنی / قرارهای خیس / وقت برگشتن تو و شعر.
ماه ها گذشته / دور همه چیز سیم خاردار کشیده ای / شماره ی تلفنت را نمی دانم / نمی دانم کجا می نشینی / چه مجله هایی می خوانی / ملافه هات چه رنگی ست / پرده هات چگونه اند / چیزی از جهان افسانه ای ات نمی دانم.
دشنه ات را از پهلویم بیرون بکش / بگذار زنده باشم / بگذار زندگی کنم / بگذار با زنی تازه آشنا شوم / بگذار راه هایی بی تو را بروم / صندلی های بی تو را بنشینم / و قهوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند ...
تو با من با دستکش دانتل دست دادی / اما من نیمه ی دهانم را در دهانت / و نصف انگشت هایم را در دست هایت جا گذاشتم.


صد نامه ی عاشقانه، نزار قبانی، ترجمه ی رضا عامری، نشر چشمه


زری نعیمی در کلمک ِ بیست و سه صفحه ای این شماره ی عروسک سخنگو، حرف هایی زده است که به قول خودش نوشته نشده اند تا چیزی را تغییر دهند چرا که هیچ سمعکی نمی تواند راهی به شنوایی باز کند، تنها نوشته شده اند برای گریز از فرهنگ شفاهی به فرهنگ مکتوب.

- می خواستیم در تکرار نمانیم و نپوسیم تا پیر شویم. می خواستیم تا نیکی و زیبایی و دانایی را به هم پیوند بزنیم تا جریانی از هنر در ادبیات کودک خلق شود. برای همین ماهنامه ی عروسک پا به دنیا گذاشت و گفت ها! اومدم ... سلام! این فقط یک نیمه از جهانی بود که عروسک می خواست. نیمه ی دیگرش شنیدن صداهای ناشناخته بود و کشف آن ها. از آغاز بر این باور بودم و از این باور نوشته ام و تحلیل کرده ام که مسیر ماهی سیاه کوچولو، مسیر به دست آوردن هویت فردی و آزادی فردی است. هویت فردی با اعتراض و انتقاد علیه وضع موجود آغاز می شود. اما تفکر انتقادی آغاز مدرنیته است. فرهنگ تفکر انتقادی، مقطعی نیست تا از یک دوره شروع شود و در نقطه ای دیگر تمام. جریانی مستمر و پویاست تا بتواند ادعا کند از جنس «هنر» است. ادبیات کودک و نوجوان ما هنوز وارد این مرحله نشده است. ناشنوایی ادبیات کودک ایران از نوع خاصی است. اگر بروی بغل گوش هایشان فریاد هم بکشی، نمی شنوند. من رفته ام. از نزدیک ترین فاصله ی ممکن با بلندترین صدایی که داشتم. از همان اول حواس شان جمع جمع بود. برای همین پای صمد بهرنگی و تک تک آثارش را از ساحت ادبیات کودک ایران بریدند و بعد پای همه ی آن هایی که نگاهی معترض داشتند و منتقد. به جای توجه، پاسخگویی و گفت و گو، گوش ها را کیپ تر کردند و خود را به کوچه ی علی چپ زدند. دائم می کوشند خود را در فرم، به روز کنند. میز و صندلی ها را جا به جا کنند. زاویه ی دوربین ها را تغییر دهند. دنیا را آب و باد و خاک و آتش هم که ببرد، آن ها محکم و استوار و نفوذ ناپذیر بر تخت های خود لمیده اند. قله های فخر و افتخارشان امروز، عین سی سال قبل می نویسند. عین سی سال قبل می اندیشند. ویژگی مهم بهشت کوچک جویبار داستان ماهی سیاه کوچولو «بستن تمام روزنه های دانایی و شناخت» و خراب کردن «پل دانایی» بود که صمد بهرنگی می خواست از طریق ادبیات بسازد: « ادبیات کودک ایران باید پلی باشد بین دنیای رنگین بی خبری و خیال های شیرین کودکی وَ دنیای تاریک و آگاه ِ غرقه در واقعیت های تلخ  دردآور و سرسخت محیط اجتماعی ِ بزرگترها. کودک باید از این پل بگذرد». «آلبوس دامبلدور» هم مثل صمد بهرنگی می اندیشد. او را که خوب می شناسید. جادوگر بزرگ و اسطوره ای هری پاترها. او نادانی، بهشت مرفه و لوس و ننری که خانواده ی دورسلی برای پسرشان دادلی ساخته اند را «لطمه ی اسفناک» می داند. ادبیات کودک ایران خیلی شبیه خانواده ی دورسلی است و محصولش هم «دادلی» است.

عروسک سخنگو، شماره ی 249 و 250، مرداد و شهریور 91


داستان کوتاه


آن شب ما خانه نبودیم. فردایش از همسایه ها شنیدیم. هر کس به ظن خودش چیزی می گفت. این جور خبرها را زیاد توی روزنامه ها می خوانیم، ولی همیشه فکر می کنیم مال آدم های دیگر است در جاهایی دیگر. ولی وقتی خبر مال خانه ی خودت می شود، مال آدمی که بالای سرت راه می رفته و گاهی توی راهرو او را می دیدی ... هر چند باهاشان سلام و علیک نداشتیم. پول گازشان را ماه ها بود نمی دادند. توی هیچ جلسه ای هم حاضر نمی شدند. صاحبخانه می گفت شش ماه است موعد اجاره شان سر آمده و خالی نمی کنند. این حرف ها البته فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمی کند. به خصوص که ربطی به دختر هجده ساله شان هم پیدا نمی کند. همه مان مجرد که بودیم، مدل زندگی پدر و مادرمان را قبول نداشتیم. اما چاره ای نبود. باید تاب می آوردیم. این وسط، دخترها وضعشان بدتر از پسرها بود. باید منتظر می نشستند یکی بیاید ببردشان. اگر هم مثل دختر طبقه ی چهارم ِ بلوک ِ ما، عاشق می شدند وضع بدتر می شد. معیارهای پدر و مادرها خیلی با مال ما فرق داشت. معمولا کسی که چشم ما را می گرفت خاری در چشم آنها بود. یواشکی هم که هیچ کاری نمی شد کرد. دخترها برای همه ی کارهای سرنوشت سازشان، باید اجازه ی کتبی می گرفتند. اما پسر ِ طبقه ی سوم غربی، بدون اجازه ی مادر و پدرش رفت با زن مطلقه ای که دو سال از خودش بزرگ تر بود و یک دختر هفت ساله داشت ازدواج کرد. مادرش هم چند جلسه ای رفت پیش روانشناس و دست آخر، با همه چیز کنار آمد.

دائم به آن لحظه ای که خودش را از پنجره ی اتاق آخری پرت کرده روی شمشادهای قسمت ِ بیرونی باغچه فکر می کنم. انگاری موقع پریدن خیز برداشته است. مثل آدمی که می خواهد پرواز کند. فکر کنم تا لحظه ی آخر از کاری که می کرده، مطمئن بوده است. شجاعتش یک جورهایی مرا می ترساند. توی کلاس های شنا، همیشه موقع آموزش شیرجه، آنقدر می ایستادم تا طاقت مربی طاق می شد و هُلم می داد.
ماجرا را که شنیدم به پارسا گفتم از خانه بیرون بزنیم. رفتیم توچال. دلم هیجان می خواست. تنهایی سوار «تله سی یژ» شدم و تا آن بالا  برسم جان دادم. پایم که به زمین سفت رسید اما، با خودم فکر کردم شاید اگر مرا هم مثل دخترک عاشق طبقه ی چهارم، توی یک اتاق حبس کنند و ارزشی برای افکارم قائل نباشند، ارتفاع چیز پیش پا افتاده ای بشود برایم و به چیزهای قلمبه سلمبه تری فکر کنم.
مثلا به باورهایی که حاضرم برایشان بجنگم. به جنگ نابرابری که هیچوقت به نفع من تمام نمی شود. به کوتوله های فکری ای که گمان می کنند می توانند تا ابد پشت درهای بسته نگهم دارند. به پنجره.


داستان کوتاه


ساعت سه ی نیمه شب، از صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. آنقدر زنگ خورد که رفت روی پیام گیر. اینجور وقت ها هزار و یک فکر عجیب و غریب به ذهنم هجوم می آورند. ظرف چند دقیقه همه ی عزیزان خودم و منوچهر را زیر خاک می کنم و اشک ریزان از خاکسپاری شان بر می گردم. هیچوقت، شجاعت بلند شدن و چک کردن شماره ای که روی تلفن افتاده است را ندارم. می ترسم یکی از هزارها فکر دیوانه کننده ام با بلند شدنم به حقیقت بپیوندد. ترجیح می دهم زیر پتو خودم را مچاله کنم و آنقدر فکر کنم تا خوابم ببرد و فردا شود. اینبار ولی بلند شدم. بعد از گذشت ده یا پانزده دقیقه بود که شجاعتش را پیدا کردم. از ایران نبود و از آنجایی که کسی را در آن ور آب ها نداشتیم نفس راحتی کشیدم. با این حال، خواب، دیگر حسابی از سرم پریده بود. دنبال کتاب نیمه خوانده ی دیشبم گشتم تا سرم را به آن گرم کنم. پیدایش نبود. نمی خواستم از صدای دنبال ِ چیزی گشتنم، منوچهر را بیدار کنم. رفتم روی فرش وسط حال دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. بدم نمی آمد منوچهر ناگهان بیدار شود و مرا وسط حال پیدا کند و بپرسد که چرا بیدارم و .. اما همه اش همین بود. تصویر بیشتری نداشتم. مثلا می شد تصور کنم بعدش بیاید کنارم، روی فرش دراز بکشد و دستم را بگیرد و با هم به سقف خیره شویم. یا اصرار کند که برویم بخوابیم و تا خوابمان ببرد کمی یاد خاطرات خوب قدیمی کنیم تا حال و هوایمان عوض شود. ولی مطمئن بودم خواب است. اگر هم بیدار باشد، چه محرکی می تواند آنقدر قوی باشد که او را از تختخواب جدا کند و سراغ من بفرستد، وقتی همین دیروز پیش مشاور خانواده کلی از هم گلایه کرده بودیم. یک دفعه از اینکه تصویر بیشتری در ذهنم نداشتم، دلم گرفت. فکر کردم شاید تقصیر این فیلم های هالیوودی است که همیشه توی این جور سکانس هایش، مردها بیدار می شوند و سراغ زن ها می روند. شاید هم تقصیر دنیای واقعی است که مردهایش این جور وقت ها هیچوقت بیدار نمی شوند. اما حتمی این داستان یک نسخه ی مردانه هم دارد. توی آن نسخه، لابد مرد از زن مالیخولیایی اش که نیمه شب به بهانه ی زنگ تلفنی اشتباه، تختخوابشان را ترک می کند و بعد هم خواب از سرش می پرد و تنهایی را به در کنار مرد بودن ترجیح می دهد، شاکی است و با خودش فکر می کند چقدر ابلهانه خواهد بود اگر بلند شود و برود کنار زن، وقتی دیروز پیش مشاور، آنهمه از هم گلایه کرده اند.


وقتی غمگینم، احساس می کنم که همه چیز تیره و تار و پژمرده است و می توانم آن قدر گریه کنم که سیل راه بیفتد! دوست دارم بروم توی رختخوابم و ملافه را بکشم روی سرم. بعضی چیزها مرا واقعا غمگین می کند. وقتی مریضم و حالم خوب نیست. وقتی پدر و مادرم دعوا می کنند. وقتی کسی که دوستش دارم می میرد.
اشکالی ندارد که گاهی غمگین باشیم. وقتی غمگینم دوست دارم توی وان بنشینم یا به موسیقی مورد علاقه ام گوش بدهم. اگر با دوستم حرف بزنم و گریه کنم حالم بهتر می شود. گاهی وقتی با دوستان و خانواده ام هستم حالم بهتر می شود. ولی وقتی یک آدم مهربان منو بغل می کند و می گوید: «همه چیز رو به راه خواهد شد، نگران نباش» حالم از همیشه بهتر می شود.

* خرگوش کوچولوی غمگین، نویسنده و تصویرگر: تریس مورونی، ترجمه ی صبا رفیع، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


با آخرین نیرویی که نمی دانم از کجا پیدایش کردم، برای بار آخر بردمش دستشویی و ملتمسانه درخواست کردم اگر کاری دارد همین الان انجامش دهد که برویم بخوابیم. موقع بستن پوشک، اصرار کرد که خودش اینکار را بکند. هر جوری بود بالاخره این کار را کرد. من هم آنقدر خسته بودم که کوتاه آمدم. توی خواب و بیداری، نخ دندانم را کشیدم و مسواک زدم. مسواک زدن او را هم سپردم به «ف». وقت هایی که من می خواهم دندان هایش را مسواک بزنم دیوانه ام می کند. تمام مدت می خواهد مسواک را از توی دستم بیرون بکشد یا مسواک را محکم بین دندانهایش فشار می دهد ولی در برابر «ف» مقاومت کمتری دارد. چند وقت پیش جایی خواندم که بچه ها در برابر مادر یا کسی که مراقبت مستمر آنها را به عهده دارد، مقاومت بیشتری می کنند، می خواهند به او ثابت کنند که خودشان هم می توانند. گذشته از آنکه «ف» به اندازه ی من تمام روز را با او سر و کله نزده و می تواند صبوری بیشتری به خرج دهد. به «ف» شب به خیر گفت و رفت توی اتاقش. باورم نمی شد. هر شب کلی بلوا راه می انداخت که سه تایی باید بخوابیم. از آنجایی که توان کتاب خواندن و قصه گفتن را در خودم نمی دیدم چراغ را زودی خاموش کردم و گفتم که دیگر بخوابیم. چشمم را نبسته بودم که شیر شیر گفتنش شروع شد. بدون بحث و فحث بلند شدم و رفتم یک لیوان شیر برایش ریختم. اینطوری زودتر می توانستم بخوابم. دنبالم آمد آشپزخانه. خورد و گفت بازم بده. باز هم دادم و رفتیم که اینبار بخوابیم. یک کاره بر عکس شب های دیگر پاشد نشست روی تشکش و گفت که می خواهد روی تختش بخوابد نه روی زمین. رفت روی تختش و گفت متکا و پتویم را هم بده. دادم و برق را خاموش کردم. خیلی نگذشته بود که یکهو آروم گفت :"دیش تـَدَم". گفتم اشکالی نداره صبح پوشکت را عوض می کنم. اما دست بردار نبود. چراغ را روشن کردم و دیدم ای وای! نه اینکه خودش پوشکش را بسته بود، خوب چفت و بستش به هم نیامده بود و یک چیزهایی نشت کرده بود روی شلوار و روتختی ای که تازه شسته بودم. بردمش توی حمام و سر تا پایش را شستم. تعویض پوشک و شلوار و روتختی و این حرفها. خوابیدیم و باز کمی نگذشته بود که گفت: "نماغ دااَم. دسبال بده" منگ خواب بودم، اولش نفهمیدم. بعد دوزاری ام افتاد. چراغ را روشن کردم و رفتم از توی حال دستمال کاغذی آوردم و یک چیزهایی که به سر ِ انگشت ِ اشاره اش چسبانده بود را به دستمال مالید و چراغ را خاموش کردم. نمی گذاشت بخوابم. یکسره تکرار می کرد که دستمال را می خواهد بیندازد توی سطل. «ف» هم که اصلاً خبری ازش نبود. ترجمه داشت و رفته بود توی کتابخانه و در را با خیال راحت از تو قفل کرده بود. انقدر تکرار کردم فردا، فردا، ایشالا فردا، حالا بخواب... که نفهمیدم کی خوابم برد.


اولین باری که بدون چرخ های کمکی، سوار دوچرخه می شوی شجاعت نشان داده ای. وقتی دو تا شکلات داری و یکی از آنها را برای فردا نگه می داری شجاعت نشان داده ای. وقتی به محله ی جدیدی اسباب کشی کرده اید و برای اولین بار به سراغ بچه های ناآشنا می روی  و می گویی: "سلام بچه ها، اسم من سامی است. اسم شماها چیه؟" شجاعت نشان داده ای. وقتی ساختن قلعه ی شنی را دوباره شروع می کنی شجاعت نشان داده ای. وقتی در طول سفر و هنگام عبور از مناطق خوش منظره، در صندلی عقب ماشین و بین دو نفر دیگر می نشینی شجاعت نشان داده ای. وقتی بعد از دعوا برای آشتی پیش قدم می شوی شجاعت نشان داده ای. وقتی با عزیزانت خداحافظی می کنی شجاعت نشان داده ای. شجاعت همه ی خوبی هایی است که در حق یکدیگر می کنیم. سر برآوردن علفی نازک از زیر برف شجاعت است.

* پسرک شجاع، برنارد وبر، ترجمه ی فراز پندار، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران