نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

شاید با حذف «صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ها» اوضاع همه‌ی زن و شوهرهای جهان فرق کند. وقتی پیش‌فرض ذهنی‌شان این باشد که هر کس هر وقت که بخواهد می‌تواند چمدانش را ببندد و برود، برای مطمئن شدن به دوام رابطه‌شان و حفظ همدیگر می‌افتند به تلاش و تکاپو. می‌افتند به جان خودشان برای اینکه احساس بهتری را در دیگری پدید بیاورند. می‌افتند به حرف زدن با یکدیگر و حل مساله. شاید هم حوصله‌ی این کارها را نداشته باشند و بگذارند طرف چمدانش را ببندد و برود اما خوبی‌اش این است که اگر کنار هم مانده باشند، نه انفعال برآمده از یک ورق کاغذ، یک خواسته و حرکت مستمر، آنها را کنار هم نگاهداشته است.


ادعاهایی که با کلمه‌ی «همه» آغاز می‌شوند بدجوری آزارم می‌دهند. نه بخاطر اینکه «مغالطه‌ی اکثریت» هستند و استدلال قابل قبولی برای یک منتقد در خود ندارند و با وجود حتی یک مثال نقض از اعتبار ساقط می‌شوند. نه.
به نظرم گوینده‌ی چنین جملاتی، انفعال و سکون تهوع‌آوری را روی شنونده بالا می‌آورد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد فریاد بزنم: پس کِی قرار است راهمان را از این همه‌ی لعنتی جدا کنیم؟!


بعد از پیروزی ترامپ در آمریکا، یاد دیالوگ پایانی تئاتر سقراط افتادم. وقتی در رای‌گیریِ برآمده از دموکراسی! مردم به کشتن سقراط رای دادند، سافو رو به او گفت: «خنده‌داره سقراط، «دیکتاتوری» فقط از تو خواست که دهنت رو ببندی اما «دموکراسی» تو رو به کشتن داد».


من فکر می‌کنم تا یک جایی از زندگی، آدم سخت درگیر سر و سامان دادن به رابطه‌هایش با آدم‌هاست. کلی تلاش می‌کند تا بالاخره به جایگاهی می‌رسد که مرزهایش را مشخص کرده و آدم‌های زندگیش را هم پذیرفته اما هنوز حالش خوب نیست. می‌افتد در کار سر و سامان دادن به گزاره‌های توی سرش! ارزیابی خودش و باورهایش. صادقانه با موانع رشد انسانی‌اش روبرو می‌شود و در بازه‌ی زمانی‌ِ قابل توجهی ازشان عبور می‌کند. اما هنوز حالش خوب نیست. با قدرت به سمت رویاهایش می‌تازد و می‌بالد و رشد می‌کند و ... هنوز حالش خوب نیست. به نظرش می‌رسد زندگی باید چیزی فراتر از موثر کردن رابطه ها و عبور از موانع ذهنی‌ و عینی کردن رویاهایش باشد. زندگی باید چیزی «فراتر از خودش» باشد!  هیچ شکی ندارد که باید در جایگاه «خدمت به دیگران» قرار بگیرد و پیش از تمام شدنش یک کاری بکند و یک آوازی در جهان سر بدهد.
اگر شانس بیاوریم و مثل توران جان خانم به اینجای زندگی برسیم، حالمان خوبِ خوب می‌شود ...


- توران میرهادی


خودم را
نه «همینطور که هستم»
«همینطور که به پیش می‌روم و می‌شوم»
دوست دارم.


سربازان، بعد از اینکه از کشتارِ شوهرانِ زنانِ سرزمینهایِ دیگر فارغ می‌شوند، بی‌خبر به وطن بازمی‌گردند و در نقش گارسون، زنانشان را در رستوران‌ها غافلگیر می‌کنند و در حالیکه هیچ خبرگزاری‌ای در جهان، اجازه‌ی پخش تصاویر فجیع و ظالمانه‌ی جنگ را ندارد، تماشای تصاویرِ این غافلگیری‌ِ عاشقانه با تیتر «فوق‌العاده احساسی» در شبکه‌های مجازی رکورد می‌شکند.

وقتی غمگینم، دلم می‌خواهد بروم برای خودم چند شاخه گل بخرم. زمستان دلم با چند گل، بهار ‌می‌شود. 


یاسواکی‌چان با چشمانی بسته و در بستری از گل در تابوت خود آرمیده بود. توتو‌چان کنار او زانو زد و گل را روی دست او گذاشت: «خداحافظ. شاید روزی دیگر، در جایی دیگر، هنگامی که خیلی بزرگ‌تر شده‌ایم یکدیگر را ببینیم. شاید تا آن هنگام فلج تو هم خوب شده باشد.»
آن گاه از جا برخاست و دوباره به یاسواکی جان نگریست. بعد گفت: « فراموش کرده‌ام کتاب کلبه‌ی عموتم را بیاورم. تا وقتی دوباره یکدیگر را ببینیم، آن را برایت نگه می‌دارم.»
در حالی که از تابوت دور می‌شد اطمینان حاصل کرد صدای یاسواکی‌چان را شنیده است که گفت: «توتو‌چان! ما با هم خیلی خوش بودیم. اینطور نیست؟ هرگز فراموشت نخواهم کرد.»

...

مدتی به طول انجامید تا بچه های مدرسه‌ی توموئه باور کنند یاسواکی‌چان دیر نکرده است، بلکه دیگر هرگز نخواهد آمد. تنها چیزی که باعث تسلی می‌شد این واقعیت بود که در کلاس آنها هر کس برای خود جای مشخصی نداشت. اگر یاسواکی‌چان میزی مخصوص به خود داشت، خالی بودن آن ترسناک‌تر می‌شد.


- توتو‌چان دخترکی آن سوی پنجره، تتسوکو کورویاناگی، ترجمه سیمین محسنی، نشر نی


امروز صبح نامه‌ی تازه منتشر شده‌‌ی فروغ به گلستان (شاهی) را در خوابگرد خواندم. همینطوری نگاهی هم به بخش نظرات انداختم. کلی آدم درباره‌‌ی فروغ مُرده‌، حرف زده بودند. نوشته بودند شخصیت مرزی داشته و عشقش را مبتذل خوانده بودند. بعضی هم درباره‌ی گلستان زنده، حرف زده بودند که به تشییع جنازه‌ی فروغ نرفته و آدم عوضی‌ای است و سر پیری جنجال به پا کرده است. چند نفری هم منتشر‌کنندگان نامه را فضول و بیمار خطاب کرده بودند و موافقان این حرکت را خاله زنک و وراج.
کسی درباره‌ی آن «چیز دیگری» که به سمت خواندن و نوشتن درباره‌ی این فروغ مبتذل و گلستان عوضی هُلش می‌داد چیزی ننوشته بود.


- شاهی‌جانم، قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم. ( از نامه فروغ به گلستان)