نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

از هشیاری ماست یا از ناچاری‌مان.
هر چه که هست هرازگاه برای بقای خود باید یک چیزهایی را از توی سرمان خط بزنیم. انگیزه‌های شیرینی مثل دوست داشته‌شدن، دیده شدن یا تایید شدن فقط تا حول و حوش سی سالگی آدم را سرپانگه ‌می‌دارند. از یک جایی به بعد زندگی دردناک می‌شود و آدم از این‌همه طاقت و بلاهت حوصه‌اش سر می‌رود. یا باید شانس بیاورد و جوانمرگ شود یا باید برای بقای خود، یک چیزهایی را از توی سرش خط بزند.


شهرزاد، قصه‌ی آزادی و عشق نزیسته‌مان است. کوچه‌ای که هنوز در آن نگشته‌ایم. عاشقانه‌ای که هنوز نگفته‌ایم.

با آن بخشی از جامعه که لبهاشان را می‌گزند و بچه‌هاشان را در آغوش می‌گیرند و خدا را شکر می‌کنند که به کودکشان تجاوز نشده است، کاری ندارم. با آن‌هایی که همواره معتقدند کِرم از پوشش و عملکرد قربانی است کاری ندارم. با آن‌هایی که برای نشان دادن بی‌تفاوتی‌شان نسبت به خبر منعکس شده، ناگهان حرفِ تعداد مدعیان فرزندی پرینس را پیش می‌کشند  یا با تبریک تولد امام حسین و حضرت عباس گروه‌های تلگرام را چراغانی می‌کنند کاری ندارم. با آنها که خودشان را در این جهان کاره‌ای نمی‌بینند و همه چیز را به خدا می سپارند و برای درمان همه‌ی دردهای جهان، ختم صلوات می‌گیرند و به امام رضا قسممان می‌دهند که پیامشان را برای ده نفر بفرستیم و قطع کننده‌ی زنجیره شان نباشیم کاری ندارم. با مبدعین نظریه‌ی «ما به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستیم تا بتوانیم تغییرات بزرگ ایجاد کنیم» که به این وسیله خودشان را از هفت دولت آزاد کرده‌اند کاری ندارم. با آنها که می‌گویند «خبرهای بد را انتشار ندهید!» تا ما بتوانیم به جای زمین، بر روی ابرها زندگی کنیم، کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکرِ منفعلی که می‌گویند تجاوز به کودکان در همه جای دنیا به وفور صورت می‌گیرد و ماجرای سوییتی، دختر فیلیپینی ده ساله‌ی مجازی را پیش می‌کشند کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکر منفعل دیگری که پیگیری ماجرا را به انجمن‌های حقوق کودکان حواله می‌دهند کاری ندارم. اینجا در ایران با خودخواهی‌ها، بی‌تفاوتی‌ها و انفعال‌های هیچ کس نمی‌شود کاری داشت. زیرا روابط دوستی، کاری و فامیلی‌مان را شدیداً تحت تاثیر قرار می‌دهد.


به دختر 9 ساله‌ای تجاوز می‌شود و ما لبهامان را می‌گزیم ... پس چرا از اندوه نمی‌میریم؟


رفتن به نمایشگاه کتاب، هوسی است شهوتناک!
وقتی هنوز شش هفت کتابِ اساسیِ خوانده نشده دارم و دو سه کتابِ اساسیِ خوانده‌ شده‌ هم هستند که فقط خوانده شده‌اند.


وقتی شادم، خنده‌های همیشگی. وقتی غمگینم، گلایه‌های همیشگی. وقتی عصبانیم، پرخاش‌های همیشگی. ابلهانه نیست؟! سی و پنج سال است دارم یک نقش را بازی می‌کنم.


خدای من، حضور بی‌موعظه‌ای در زندگی‌ام دارد.
به من اجازه‌ی تجربه و خطا می‌دهد.
و با تکلیف مخالف است.
تنها، نگاه می‌کند.
بارِ نگاهش را دوست دارم.


برای شروعِ هر جمله‌ی تازه‌ای، باید تهِ جمله‌ی قبلی نقطه گذاشت.



«زندگی» باید چیز ملایمی باشد فراتر از آرزوهای تهوع‌آور شخصی‌مان.


مهتا، آدم‌ها را به شیوه‌ی خودت دوست بدار و اگر این دوست‌داشتن، آنها را برای دوست داشتنت قلقلک نداد، پرچم سفید را بالا ببر. زیرا آدم‌ها حق انتخاب دارند. یادت باشد جنگیدن بر سر عشق، از تو یک ابله تمام عیار می‌سازد. به جای آن با خودت بجنگ! بر سرِ «دیگر شدن».