نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

وقتی تا قاشق آخر غذایت، دهانت را با رضایت کامل باز می کنی.
وقتی موقع شستن سرت در حمام تصمیم می گیری به جای گریه سر دادن، سرت را بدون مقاومت بالا بگیری تا آب توی چشم هایت نرود.
وقتی مامان بزرگ دوباره بهت شکلات می دهد و می گویی دیگر نمی خورم دندان هایم خراب می شوند.
وقتی موقع بستن کمربند ماشین، خودت بندش را می دهی دستم.
وقتی بالاخره مربع و مثلث را از هم تشخیص می دهی.
وقتی خسته، روانه ی خواب شبانه ات می کنم و تو ناگهان برمی آشوبی که: مسواکم رو نزدی!
وقتی کفش هایت را از پا در می آوری و دم در جفت می کنی.
وقتی می آیی دم در به استقبالم و با شور می گویی "سلام دلم برات تنگ شده بود".
وقتی اعتراض می کنم که دیدی توی خانه لخت گشتی و سرما خوردی و تو می گویی: ایشالا خوب می شم.
وقتی خودت پیشنهاد بازی فکری می دهی.
وقتی شکمت خوب کار می کند.


امروز سه کتاب به عنوان هدیه از انتشارات سخن گستر برایم رسید. میان کتاب ها، کتابی بود با نام آرزوهای کودکانه. خواندنش هفت هشت دقیقه بیشتر طول نکشید. در هر صفحه یک آرزو را نوشته بودند و روی هم صد و پونزده، شونزده تا آرزو بود. کتاب را که تمام کردم دلم گرفت.بچه ها یک صدا می خواستند بزرگ شوند، عروس و داماد شوند، زورو و بَتمن و مرد عنکبوتی و پرنسس و خلبان و فوتبالیست و دکتر و قهرمان اسکیت شوند، از تمام عروسک های دنیا یکی یک دانه می خواستند، آرزوی داشتن ماشین مسابقه و هیوندا و سرزمین عجایب و موبایل و تفنگ بادی داشتند، خانه ای از ژله و پیتزا و یک عالمه خوردنی می خواستند با اسب و لپ تاپ و کفشهای پاشنه دار و چوب جادویی ...
تنها یک بچه آرزو کرده بود همیشه بچه بماند. یکی می خواست پروانه شود. دو تاشان می خواستند خدا را ببینند و چند تایی آرزوی دو بال برای پریدن داشتند.

«ف» از اول، علاقه ای به تعویض پوشک مهتا نداشت. به خصوص اگر پی پی کرده بود. می گفت اصلا حرفش را نزن. به محض اینکه بوی خرابکاری اش بلند می شد، پیت پیت گویان روانه اش می کرد به آغوش مادرانه و ناگزیر من. کم کم که دخترمان بزرگ می شد شروع کردم به نصایح از سر دانایی های ناتمام مادرانه ام که این برخورد تاثیر بدی رویش می گذارد و فکر می کند کار بدی کرده است و عزت نفسش را از دست می دهد و از این حرف ها. بی تاثیر نبود و «ف» خیلی زود شروع کرد به باب کردن تکه کلام «بابا با پی پی هم تو را دوست دارد». نتیجه اش اما این شد که حالا وقتی پی پی می کند و می خواهم بشویمش فرار می کند و داد می زند که بابا با پی پی مرا دوست دارد. انگار نه انگار که من اول، با پی پی دوستش داشته ام. حالا شده ام دیو یک سر و دو گوشی که می خواهد طناب اتصال عاشقانه ی دختر و بابا را با بی رحمی تمام قطع کند.


پدرم اهل قضاوت کردن است. درباره همسایه ها، رقبای کاری اش، اقوام، آشنایان. دایره ی قضاوت های مادرم اما به میان خودمان هم کشیده شده است. آنقدر که کیفیت روابط خانوادگی مان، تحت تاثیر این قضاوت ها قرار گرفته است. اما این ها عواقب حاشیه ای بزرگ شدن زیردست پدر و مادری قضاوت گر است. حالا در سی و دو سالگی به خودم آمده ام و می بینم در طول تمام این سال ها کسی از درون، مدام من را قضاوت کرده و بی رحمانه ترین نکوهش ها را بر من روا داشته است.
کسی که مادرم نبوده است، پدرم نبوده است، خواهرم نبوده است، برادرم نبوده است، همسرم نبوده است ...


من دوست ندارم شبیه دیگران باشم. یا هم قد دیگران باشم. یا کارهایی را بکنم که دیگران می کنند. خیلی خوبه که خودم هستم. من با بعضی ها دوستم. بعضی ها مرا همینطور که هستم دوست دارند. حتما نباید اول باشم. حتما نباید بهترین باشم. فقط باید تا می توانم تلاش کنم. انجام بعضی کارها برای من آسان است. بعضی کارها سخت است. ولی اشکالی ندارد، برای اینکه هر کسی یک جور است. نقاشی و کاردستی های من با مال دیگران فرق دارد. بعضی ها نقاشی و کاردستی مرا دوست دارند. به بعضی ها کمک می کنم. وقتی به دیگران کمک می کنم احساس خوبی دارم. دوست دارم دوست های تازه پیدا کنم و چیزهای جدید یاد بگیرم. وقتی اشتباه می کنم دوباره سعی می کنم. من خودم را دوست دارم!

موشی و خودش، کرنلیا ماد اسپلمن، تصویرگری کتی پارکینسون، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


من و پدربزرگ می رویم قدم بزنیم. ما آهسته قدم می زنیم. چون نه پدربزرگ عجله ای دارد و نه من. با هم پیش می رویم، می ایستیم و نگاه می کنیم تا هر وقت که دوست داشته باشیم.
مردم دیگری که ما می شناسیم همیشه عجله دارند. مادرها عجله دارند. آنها تند و تند راه می روند. تند و تند حرف می زنند و از شما می خواهند که عجله کنید. اما من و پدربزرگ اصلا عجله ای نداریم ...
پدرها عجله می کنند. آنها برای رفتن به سر کار و برگشتن به منزل عجله دارند. وقتی تو را می بوسند عجله دارند و زمانی که از تو می خواهند سوار ماشین بشوی باز عجله دارند. اما من و پدربزرگ ...
برادرها و خواهرها عجله دارند. بیشتر وقت ها نزدیک است تو را هُل بدهند و وقتی با تو برای قدم زدن بیرون می آیند، همیشه از آنها عقب می افتی. اما من و پدربزرگ ...
همه عجله می کنند. سواری ها و اتوبوس ها، قطارها و قایق ها. آنها وقتی عجله دارند سر و صدا به راه می اندازند. بوق می زنند، سوت می کشند و در شیپور می دمند ...
اما من و پدربزرگ اصلا عجله ای نداریم. ما با هم قدم می زنیم، جلو می رویم، می ایستیم و نگاه می کنیم تا هر وقت که دوست داشته باشیم و وقتی به خانه بر می گردیم روی صندلی راحتی می نشینیم، تکان می خوریم، کمی کتاب می خوانیم، کمی حرف می زنیم و نگاه می کنیم. تا هر وقت که دوست داشته باشیم.


من و پدربزرگ، هلن بوکلی، ترجمه ی حسین سیدی، تصویرگری جین اُرمرُد، انتشارات مدرسه


بار اول که تصمیم جدی بستم تا تو را از پوشک جدا کنم، یک هفته ی متوالی آب میوه به خوردت دادم. ساعت را نیم ساعت به نیم ساعت کوک کردم و مرتب بردمت دستشویی. هر بار نشستم دم در دستشویی. شعر خواندم. کتاب خواندم. با خمیر بازی، پیشی و لیوان و ظرف میوه درست کردم. و با خودم تصور کردم که دارم با این کارها، لحظات خوب و دلچسبی برای خارج کردن ِ متمدنانه ی چیزهای بی فایده از بدنت، برایت فراهم می کنم، در حالیکه تو داشتی تلاش می کردی آنها را با تمام قوا در درونت نگه داری تا به محض خروج از دستشویی یک جایی روی فرش و موکت و سرامیک ها روانه شان کنی.

بار دوم دو سه ماهی بعد از بار ناموفق اول بود. صندلی ات را از دستشویی به حمام منتقل کردم. قرقره نخ سفید را برداشتم و شروع کردم به آویزان کردن اسباب بازی و مداد رنگی و پاستل و لواشک و النگو و انگشتر و جعبه های سک سک به میله ی پرده حمام. این آخری خیلی دلخوشکنک، مثلا فقط مخصوص پی پی بود.potty  Power را آنقدر برای خودم گذاشتم که دیگر پلیر علاقه ای به نشان دادنش نداشت، درست مثل تو که علاقه ای به تماشایش.

بار سوم یکی دو ماهی بعد از بار ناموفق دوم بود. رفتم کلی عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز خریدم. با هم نشستیم از توی اینترنت، کارتون یک نی نی را پیدا کردیم که با افتخار روی صندلی دستشویی اش لم داده بود و کنارش دو سه تا شورت خوشگل کشیده بودند و بالای سرش نوشته بودند «من می توانم!». پرینت گرفتیم. با ماژیک رنگش کردیم و چسباندیمش به در یخچال. قرار شد هر دستشویی، یک عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز شود کنار عکس نی نی ِ روی در یخچال!

این بار چهارمی بود که تلاش ابلهانه ی بیهوده ام را شروع کرده بودم. این بار تقصیر تو شد. پوشک تنت نکردی و گفتی اذیتم می کند. دوباره من را دلقک خودت کردی تا بالاخره بعد از سه هفته تلاش طاقت فرسا، به بهانه ی یک دفع دردناک، ترس از دستشویی رفتن پیدا کنی و آنقدر بعضی چیزها را توی دلت نگهداری که مجبور شویم برویم سراغ دکتر و تو داد بزنی دیگر شورت نمی خواهم و من با دل و جان راضی شوم تا زمان دانشگاه رفتن پوشکت کنم، فقط اگر دوباره مثل قبل بی ترس و دردسر دستشویی کنی.


از وقتی بخشی از باورهای مذهبی ام را از دست داده ام، متوجه این نکته شده ام که مقدار زیادی از «امید به زندگی»ام را از دست داده ام. مدام دچار نوعی تناقض دردناک هستم. هم با تمام وجود نیازمند امیدهای بزرگ پیشین ام، هم عقلانیت ام اجازه ی عقب گرد نمی دهد ... چقدر دلم می خواست امروز صبح زود می رفتم خانه ی مادرم، کفگیر بزرگ آهنی را از دستش می گرفتم و مثل قدیم ها چند بار دور تا دور دیگ شل زرد می چرخاندم و زیر لب آرزوهایم را می شمردم و در دلم قند آب می شد که حتمی تا شل زرد سال دیگر حاجت هایم برآورده می شوند ...


مادرم مثل خیلی از مادرهای دیگر، محرم و صفرها، هنوز عادت ِ رفتن به جلسات مذهبی اش را حفظ کرده است. امسال ولی زیاد سر کیف نیست. دو سه باری رفت خانه ی یکی از دوستان قدیمی اش، که یک طبقه ی خانه شان را حسینیه بزرگی کرده اند. بار چهارم اما جا زد. می گفت از سرما یخ می زند. بخاری البته دارند اما از پچ پچه ها اینطور برمی آید که به خاطر بزرگ بودن فضای حسینیه و هزینه ی بالای گاز، به بهانه ی خرابی روشنش نمی کنند. پریشب هم که برای بار دوم از مراسم قدمت دار همسایه ی کوچه پشتی برگشته بود، می گفت دارد از سردرد می میرد و محال است هشت شب باقیمانده را برود. آخر یک نفر را آورده اند که تند و نامفهوم صحبت می کند و حرف هایش هم هیچ چنگی به دل نمی زند. آشناهای قدیمی که به خانم خانه اعتراض کرده اند، پاسخ شنیده اند «آنهایی که باب میل شما هستند دندانشان گرد است و فعلا بودجه مان به همین آقا می رسد». قیمه های امسال هم اصلا باب طبع مزاج و معده ی مادرم نبودند. می گفت خدا ازشان قبول کند ولی لپه را با آب و رب قاطی کرده اند و ریخته اند روی برنج پاکستانی. خلاصه که محرم و صفر هم، محرم و صفرهای قدیم که انصافا بعضی چیزها را زنده نگه می داشتند.


وقتی سر کار می روی، دلم برایت تنگ می شود. دلم می خواهد پیشم باشی ولی نیستی. دلم می خواهد چیزی به تو نشان بدهم ولی نمی توانم. اگر مجبور باشی به مسافرت کوتاهی بروی دلم برایت تنگ می شود. دوست دارم موقع خوابیدن تو را ببوسم و به تو شب به خیر بگویم. نمی خواهم دلم برایت تنگ شود. تو را همین الان می خواهم.
همه گاهی دلشان برای یک نفر تنگ می شود. کاش می شد با هم باشیم ولی نمی توانیم.  همه ی ما کارهایی داریم که باید حتما انجام بدهیم. اما دوباره به زودی همدیگر را می بینیم. من هم می توانم خودم را سرگرم کنم. می توانم پتو یا اسباب بازی پشمالویم را بغل کنم. می توانم جای گرم و نرمی پیدا کنم و کتاب هایی را که دوست دارم ورق بزنم. می توانم نقاشی بکشم تا به تو نشان بدهم. تو خیلی زود بر می گردی. هر دو خوشحالیم که دوباره با هم هستیم.

موشی و دلتنگی، نویسنده: کرنلیا ماد اسپلمن، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


مادر مضطرب بود نکند بابا تشنج کند یا قلبش بایستد. زیر لب دعا می کرد. برای یک لحظه هیچ صدایی از انباری نیامد و بعد، ناگهان در با شدت باز شد و بابا عرق ریزان بیرون آمد و فریاد زد: پس این تفنگ من کو؟
من به مادر نگاه کردم، مادر به من و بعد هر دو به بابا نگاه کردیم. مادر خیلی آرام پرسید: کدام تفنگ؟ بابا خیلی زود جواب داد: کدام تفنگ! مگر من چند تا تفنگ دارم؟ همان تک لول آمریکایی را می گویم.
چشم هام گرد شده بود و مادر هم هاج و واج مانده بود. بابا خیره مانده بود منتظر جواب. نمی دانستم چه کنم. خواستم چیزی بگویم که مادر نجاتم داد و کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: تفنگ را فروختی. یادت نیست؟
بابا یکهو میخکوب شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: فروختم؟ کی؟
مادر باز کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: سال شصت و نه. بعد از این که بچه ها تفنگ را از کمد درآورده بودند بیرون باهاش بازی می کردند. گفتی بچه ها بزرگ شده اند خطر دارد اسلحه در خانه باشد ... بابا اما این بار پرسید: پس بگویید لنسرم کجاست؟
با سوالش انگار که مشتی به گیجگاهم خورده باشد، تا مرز بیهوشی رفتم  و برگشتم. مادر همان طور که چیزی زیر لب زمزمه می کرد گفت: شما که هیچ وقت لنسر نداشته اید. بابا که انگار نمی خواست این دفعه کم بیاورد، گفت: پس چه جوری ماهی می گرفتم؟ مادر که یک قدم جلوتر آمده بود، گفت: شما اصلا اهل ماهی گیری نبودی. کبک و قرقاول می زدی. آن هم نه همیشه. بابا این جمله را که شنید، نشست. مکثی کرد و گفت: پس من اهل چه کاری بوده ام؟
مادر رفت نزدیک. سر بابا را بوسید و گفت: اهل کوه بودی. اهل سفر بودی ...

بابا باتری دار می شود، نویسنده: رضا ساکی، تصویرگر: سلمان طاهری، انتشارات گل آقا


- دستت زخم شده. ازم می پرسی: این چیه؟
میگم: زخم!
میگی: چرا اومده پیشم! زخم نیا پیشم، اوخ می شم.

- سوزن گم شده. داری دنبالش می گردی. میگی:
سوزن تجایی؟ (کجایی) می خوای منو پیدا تُنی!

- لواشک بهت دادم. نمی تونی درش رو باز کنی. به لواشک میگی:
اِ دَباشَد (لواشک)چرا باز نمی شی؟ من دوسِِت دارم. می خوام بخورمت.

- تیله هات قل خوردن روی زمین، گم شدن. خطاب به تیله ها میگی:
توشین؟ توشین؟ (کوشین) هَـمَـتونو بدین به من.


شب سردی بود. توی صف تاکسی ایستاده بودیم. مردی که با عصبانیت دستش را بالا و پایین می برد و بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زد و تیپ خاصی لباس پوشیده بود، روبروی چشمانمان هی مسیری را توی خیابان می رفت و بر می گشت. نزدیک که شد شنیدم می گفت: دخترها را کی گفتم پابند بزنید! پسرها را گفتم. دخترها را همان دستبند بزنید ... بعد دور شد و حرف های ترسناکش نامفهوم. سوار تاکسی که شدیم راننده گفت، شیرین عقل است. یکی از مسافرها هم گفت هرازگاه این دور و برها او را می بیند ... یادم می آید بچه که بودم، یک بار مادرم از دیدار آشنایی شیرین که به آسایشگاه سپرده شده بود، برگشته بود. می گفت زنی آنجا پاپیچش شده بوده و پشت هم می گفته: بگو زری خوشگله! بگو زری خوشگله! و مادرم هی گفته بود زری خوشگله. زری خوشگله ...
از آن موقع تا حالا، انگاری همه چیز، حتی دیوانگی ِ دیوانه ها هم تلخ تر شده است.


هرازگاهی باید دست ِ کسی را که دوست داری بگیری و بنشانی اش روبروی نوشتجاتت. حتی اگر با دلخوری یا بی تفاوتی بپرسد: چرا این چیزها را می نویسی!

مارکز: هیچ کس مرا به خاطر نخواهد آورد اگر افکارم را چون رازی در سینه محفوظ بدارم.


در اتاق شفاف هیچ رنگی نیست
و معنای هر کلمه
فقط همان کلمه است.
وقتی می گویم «ماه»
تو می دانی که از ماه حرف نمی زنم،
فقط می گویم «ماه».


مارتین آور، ترجمه ی سولماز حدادیان
عروسک سخنگو، شماره ی 253 و 254


خاطره ی اولین باری که بعد از مادر شدنم، گوشت گوساله خُرد کردم هیچوقت فراموشم نمی شود. اشک می ریختم و مادر گوساله را در حال به دنیا آوردن یا شیر دادنش تصور می کردم. به وضوح، احساس تکه تکه کردن گوشت پاره ی تن یک مادر را داشتم. خیلی ها این جور احساس ها را به تغییرات هورمونی زن ها بعد از زایمان نسبت می دهند اما من مطمئنم آن یک احساس واقعی بود که بعد از مدتی، جایش را به رذالت بی تفاوتی و بی پرسشی و عادت انسانی داد. همین چند لحظه ی پیش بود که از خواب بیدار شدم و دست های دختر کوچکم را که کنارم به خواب رفته بود نوازش کردم. این از آن لحظه هایی است که به آدم، امید به زندگی می دهد اگر درست در همان لحظه به یاد نیاوریم که آدم هایی هستند که از سر رذالت بی تفاوتی و بی پرسشی و عادت، روی خواب کودکان، موشک می اندازند.  همه ی این ها را نوشتم که بگویم زندگی کردن را بسیار دوست دارم، اما با تمام وجود از یک پایان واقعی استقبال می کنم.

پی نوشت: می گویند فردا، 21 دسامبر 2012 زمین به پایان خود می رسد.


هیچوقت درکی از همجنسگرایی نداشتم. هنوز هم ندارم. اما چند شب پیش به سرم زده بود که شاید همجنسگراها یک جورهایی از همه ی ماها که هیچوقت درکی از آنها نداشته ایم، پیشروتر باشند. از همه ی ما مریخی-ونوسی ها که تمام عمرمان، درگیر و دار شناساندن آداب و رسوم سیاره مان به یکدیگریم و از پَس ِ این همه سال، راه به هیچ جای درست و درمانی نبرده ایم.
کسی چه می داند شاید بعدها علم پزشکی به اثبات برساند که همجنسگراها، کمتر از ما مریخی-ونوسی ها مریض می شوند. چون به احتمال زیاد، اعصاب های دست نخورده تری دارند. مثلا اگر ونوسی-ونوسی باشند، لابد برای شنیدن حرف دل هم، وقت می گذارند. هرازگاهی گل به خانه می آورند و در روشنایی روز هم عواطف از خودشان در می کنند و اگر مریخی-مریخی باشند ...
درباره ی آداب این سیاره چیز زیادی نمی دانم!


پنج شش سال پیش کلاسی می رفتم با نام «زبان زندگی» یا الگوی ارتباط بدون خشونت، که برای اولین بار توسط کامران رحیمیان به ایرانی ها معرفی می شد. درباره ی آن دوره با هر که مرا می شناسد حرف زده ام. چند روز پیش بود که با یکی از افرادی که به واسطه ی همان فضا آشنایم شده بود دیداری داشتم و یادی هم از استاد کردم. خیلی برآشفتم وقتی فهمیدم انسان های دانا و دلسوزی چون او و برادرش، مثل بسیاری انسان های دیگر از این دست، در زندان هستند و ...
جینی قورباغه ی خوبی باش! یکی از چندین کتابی است که برای آشنایی کودکان با این الگو به زبان فارسی ترجمه شده است. در این داستان کودکان تلاش می کنند تا تقاضاهای مبهم و انتزاعی بزرگسالان را حدس بزنند. این کتاب به چگونگی بیان تقاضا می پردازد و در نهایت یادمان می دهد که هر چه واضح تر بیان کنیم که مایلیم دیگران چه عملی را انجام دهند، احتمال بیشتری وجود خواهد داشت که آنها تقاضای مان را اجابت کنند.

- مادر جینی در حالی که او را بدرقه می کرد گفت: جینی قورباغه ی خوبی باشی! جینی باید از وسط جنگل کوچکی می گذشت تا به مدرسه برسد. در طول راه بالا و پایین می پرید و خوشحال بود که دوستان جدیدی پیدا می کند. او شعر می خواند و .. ناگهان خشکش زد: راستی منظور مادر از این که به من گفت قورباغه ی خوبی باشم چه بود؟ جینی ایستاد. بعد روی یک سنگ نشست. با خودش فکر کرد: شاید منظور مادر این بود که من نباید پاپیون جدیدم را کثیف کنم!  ...
موش کور سعی کرد حدس بزند: شاید منظور مادرت این بوده که به موقع به مدرسه برسی و در جنگل گم نشوی! یک جغد که صحبت های آنها را شنیده بود، توی حرفشان دوید و گفت: فکر کنم منظور او این بوده که تو باید وقتی وارد کلاس شدی به معلم و همکلاسی هایت مودبانه سلام کنی. می دانی مودبانه سلام کردن یک رفتار خوب است ...

نویسنده: ویلما کاستِتی، تصویرگر: مونیکا رینالدینی، مترجم: کیوان رحیمیان


بچه ها قصه های تکراری را دوست دارند. هر بار که می خواهید کتابی را که قبلا برایشان خوانده اید، دوباره خوانی کنید چشمهایشان برق می زند و با خوشحالی منتظر ِشروعش می نشینند. یادم هست پارسال یا پیرارسال بود که در کتابی خواندم، بچه ها از اینکه بتوانند چیزی را پیش بینی کنند، احساس امنیت می کنند. مثلا اگر هر شب شیر بخورند، بعد مسواک بزنند، بعد برایشان کتاب بخوانید و آخر سر روانه ی تختخوابشان کنید و این برنامه را به همین منوال حفظ کنید، در شب های بعد، از اینکه می توانند پیش بینی کنند که بعد از شیر خوردن، مسواک خواهند زد و بعد هم کسی برایشان کتاب خواهد خواند، نوعی امنیت روانی برایشان ایجاد می شود.
این امنیت روانی، درست همان چیزی است که خیلی وقت است از ما ایرانی ها سلب شده است. چون خیلی وقت است که دیگر نمی توانیم چیزی را پیش بینی کنیم، چون هیچ چیزی بر یک منوال، ادامه پیدا نکرده است. از واردات داروی مورد نیاز و شامپوی مورد علاقه مان گرفته تا قیمت روغن زیتون بودار و خانه ی هفتاد متری و  مردن به مرگ طبیعی ...

جوی کاولی، نویسنده ی کودکان، بیش از 50 سال است که می نویسد و یکی از محبوب ترین نویسندگان نیوزیلند به شمار می رود و کتاب هایش جزو پر فروش ترین ها در کشورش می باشند. کاولی نامه های زیادی از سوی کودکان دریافت می کند. او معتقد است واکنش های کودکان بسیار صادقانه و صریح است: «دختر نه ساله ای از کالیفرنیا در نامه اش، چند سوال عادی از من پرسیده بود. مثل اینکه آیا حیوان خانگی داری، یا این که اسم فرزندانت چیست و در آخرین سوال پرسیده بود: آیا هنوز زنده ای؟ مجبور شدم نگاهی به خودم در آیینه بیندازم.»

عروسک سخنگو، شماره ی 251 و 252