نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳۰ مطلب با موضوع «کتاب خوب» ثبت شده است

اخیرا کتاب «35 کیلو امیدواری» از آنا گاوالدا را خواندم. خواندن این تیپ سرگذشت‌ها را دوست دارم. سرگذشت آدم‌هایی که یک خردمندی توی زندگیشان دارند که خیلی خوب آنها را می‌شناسد و تصویر روشنی از آنها در برابرشان می‌گذارد. خردمند آرام و مهربانی که بیشتر گوش می‌دهد اما هرازگاهی هم یکی از آن چیزهایِ در خشت خام دیده‌ی تکان دهنده نثارشان می‌کند و هلشان می‌دهد توی مسیر درست‌تر. از آن بزرگترهای قاطع و دوست داشتنی که صاف توی چشمهایت نگاه می کنند و حرفی که وقت شنیدنش فرا رسیده است را روانه‌ی گوشهایت می‌کنند. می‌دانم که این یکی از آن حرفهای سخت، بی‌رحمانه‌ام است که خیلی‌ها اگر به گوششان برسد مواخذه‌ام خواهند کرد. اما انصافا از این بزرگترها توی دنیای واقعی کم پیدا می‌شود. بزرگترهای دنیای واقعی مدام حمایت طلب می کنند. به آدم، بابت نکرده‌هایش احساس گناه می‌دهند و درباره‌‌ی شرایط خودشان شکوه می‌کنند. بزرگترهای دنیای واقعی، ما را که پیشکش، خودشان را هم درست و حسابی نمی‌شناسند. آنها هیچ وقت توی چشمهای آدم خیره نمی‌شوند و از آن جمله‌های تکان‌دهنده‌ی قاطعانه تحویل آدم نمی‌دهند. نمی‌دانم این خوب است یا بد. اما بزرگترهای دنیای واقعی آدم را به سمت خودکفایی در «بزرگتر داشتن» سوق می‌دهند. اینطوری که خودمان، بزرگترِ خردمند و مهربان و امیدبخش خودمان بشویم.


جاش داد می‌زند: ایش! نگاه کن! تمام دور آستینش خیسه از آب دهنش! مثل سگ ها آب دهنش آویزانه!

آستینم را از دهانم بیرون می‌آورم. گرچه نمی‌دانم چرا می‌گوید ایش!  من سگها را دوست دارم. سگ ها کنار آدم می‌نشینند و چانه‌ی‌شان را روی پای آدم می‌گذارند. سگ ها دوست داشتنی و مهربان هستند. اگر کسی فکر کند سگ هستم خوشحال می‌شوم.

مرغ مقلد - کاترین اِرسکین - نشر افق


یاسواکی‌چان با چشمانی بسته و در بستری از گل در تابوت خود آرمیده بود. توتو‌چان کنار او زانو زد و گل را روی دست او گذاشت: «خداحافظ. شاید روزی دیگر، در جایی دیگر، هنگامی که خیلی بزرگ‌تر شده‌ایم یکدیگر را ببینیم. شاید تا آن هنگام فلج تو هم خوب شده باشد.»
آن گاه از جا برخاست و دوباره به یاسواکی جان نگریست. بعد گفت: « فراموش کرده‌ام کتاب کلبه‌ی عموتم را بیاورم. تا وقتی دوباره یکدیگر را ببینیم، آن را برایت نگه می‌دارم.»
در حالی که از تابوت دور می‌شد اطمینان حاصل کرد صدای یاسواکی‌چان را شنیده است که گفت: «توتو‌چان! ما با هم خیلی خوش بودیم. اینطور نیست؟ هرگز فراموشت نخواهم کرد.»

...

مدتی به طول انجامید تا بچه های مدرسه‌ی توموئه باور کنند یاسواکی‌چان دیر نکرده است، بلکه دیگر هرگز نخواهد آمد. تنها چیزی که باعث تسلی می‌شد این واقعیت بود که در کلاس آنها هر کس برای خود جای مشخصی نداشت. اگر یاسواکی‌چان میزی مخصوص به خود داشت، خالی بودن آن ترسناک‌تر می‌شد.


- توتو‌چان دخترکی آن سوی پنجره، تتسوکو کورویاناگی، ترجمه سیمین محسنی، نشر نی


یک گله فیل در جنگل زندگی می‌کرد. تو این گله همه جور فیل بود. فیل بزرگ. فیل کوچک. فیل لاغر. فیل چاق. فیل جوان. فیل پیر و فیل خیلی بلند. آن‌ها خوشحال بودند. البته همه به رنگ فیلی بودند به جز اِلمِر.
اِلمِر با همه فرق داشت. المر رنگارنگ بود. زرد، نارنجی، قرمز، صورتی، آبی، سبز، سفید، سیاه، ارغوانی. المر مثل بقیه فیل‌ها نبود ...
یک شب المر خوابش نمی بُرد. چون فکرش خیلی مشغول بود. پیش خودش می‌گفت: چرا من با بقیه فرق دارم. کی تا حالا یک فیل رنگارنگ دیده! ...
فردا صبح وقتی فیل‌های دیگر از خواب بیدار شدند، المر نبود. او شبانه رفته بود ...

بقیه اش را اینجا بخوانید:
المر فیل رنگارنگ - دیوید مک کی - ترجمه‌ی کیانوش مصباح - کتابهای شکوفه


وقتی گِرِگ برای پدرش خرید می‌کند، بقیه‌ی پول را به او برمی‌گرداند. او آدم قابل اعتمادی است .
برایان مراقب خواهر کوچولویش است حتی وقتی دوستان برایان به او سر می‌زنند. او آدم قابل اعتمادی است.
حتی وقتی بیلی حواسش نیست، هیتر مهره‌های شطرنج را جابجا نمی‌کند. او آدم قابل اعتمادی است.
...

قابل اعتماد باشید - مری اِسمال - ترجمه هایده کروبی . انتشارات فنی ایران


سال 1326 برای مادرم و برای تک تک ما سرآغاز یک غم بزرگ بود.
مادر می گفت که آدم به دو گونه می تواند با رنج رو به رو شود. یک گونه اش این است که زیر بار غم خُرد شود و نتواند با آن مقابله کند. گونه ی دیگرش این است که از غم نیرو بگیرد. غم زمینه ای شود برای تبدیل شدن به یک نیروی بزرگ که می توان با آن چیزی ساخت.
آن لحظات برای من سرآغاز عهدهایی شد که با خود بستم. عهد بستم که غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنم.

مادر و پنجاه سال زندگی در ایران، توران میرهادی، نشر قطره


گفت: «من نمی تونم همه ی کارها رو روبراه کنم. پس اونایی رو که می تونم درست می کنم.»
از چشم های سرخش فهمیدم که احتمالا گریه کرده بود.

در انتظار یک زندگی طبیعی، لسلی کانر، فرح بهبهانی، نشر افق


(اِلا): انگار نه انگار که دوست صمیمی ِ من بوده! حالا با یکی دیگر دوست شده. همه ی این ها تقصیر توست. این خیلی بی انصافی است.
(ناپدری): چی شد؟! چرا تقصیر من!
(اِلا): اگر تو مامان را ندیده بودی و ما به این خانه نمی آمدیم، هنوز خانه مان نزدیک خانه ی آنها بود و با من بازی می کرد نه با آن دُری ِ احمق.
(ناپدری): چه حرف مسخره ای! اگر سالی یک دوست واقعی باشد، تو هر جا که زندگی کنی باز هم دوست تو می ماند. حتما از آن دوست های خیلی مهربان نیست وگرنه درست موقعی که تو بهش نیاز داری، نمی رفت با یکی دیگر دوست بشود. من که می گویم خودت را از شر سالی خلاص کن.


طولانی ترین آواز نهنگ، ژاکلین ویلسون، ترجمه ی نسرین وکیلی، نشر افق


مامان می گوید: «جیسون دلش برایت تنگ شده بود.»
- خودش گفت؟
- آره! گفت به کاترین بگو همه چیز حالم را به هم می زند.
مامان از بالای قاب عینکش معنی دار و طولانی نگاهم می کند.

مقررات، سینتیا لرد، ترجمه ی کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.


- مامان، مامان؟
- جونم؟
- مامان، مامان، مامان؟ چند تا دوستم داری؟ چند تا؟
- به اندازه ی همه ی عروسک ها و لاک پشت ها و پروانه ها و بستنی ها و ستاره ها و زنبورها و میمون ها و ببعی ها و ابرهای دنیا!
- مامان، مامان؟ شیرها چی؟
- خوب به اندازه ی همه ی عروسک ها و لاک پشت ها و پروانه ها و بستنی ها و ستاره ها و زنبورها و میمون ها و ببعی ها و ابرها و شیرهای دنیا!
- مامان اگه من شیر بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه منو می خوردی!
- مامان اگه من ابر بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه بارون می شدی و می باریدی!
- مامان اگه من ببعی بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه گل های گلدونو می خوردی!
- مامان اگه من میمون بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه می رفتی بالای درخت و پایین نمی اومدی!
- مامان اگه من زنبور بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه منو نیش می زدی!
- مامان اگه من ستاره بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه روز می شد و می رفتی!
- مامان اگه من بستنی بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه آب می شدی!
- مامان اگه من پروانه بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه پر می زدی و می رفتی!
- مامان اگه من لاک پشت بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه می رفتی توی لاکت و بیرون نمی اومدی!
- مامان اگه من عروسک بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه با من حرف نمی زدی!
- مامان، مامان؟
- جونم؟
- مامان بالاخره چند تا دوستم داری؟ چند تا؟
- به اندازه ی همه ی بچه های دنیا.


به اندازه ی همه ی بچه های دنیا، نویسنده و تصویرگر: سهیلا شمس اللهی، واحد کودک و نوجوان انتشارات نسل نواندیش


وزغ بیدار شد. گفت: لعنت! این خانه چقدر ریخت و پاش است. کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
قورباغه از پنجره داخل را نگاه کرد. گفت: وزغ حق با تو است. این جا خیلی ریخت و پاش است.
وزغ پتو را از روی سرش کنار زد و گفت: امروز می خواهم راحت باشم. فردا همه ی کارها را انجام می دهم.
قورباغه آمد داخل خانه و گفت: وزغ شلوار و ژاکت ات روی زمین افتاده است.
وزغ از زیر پتو گفت: فردا.
قورباغه گفت: ظرفشویی پر از ظرف های کثیف است.
وزغ گفت: فردا.
قورباغه گفت: روی صندلی ها پر از خاک است.
وزغ گفت: فردا.
قورباغه گفت: پنجره هایت باید تمیز بشوند و گلدان هایت آب می خواهند.
وزغ فریاد زد: فردا. فردا همه ی این کارها را انجام می دهم!
وزغ گوشه ی تخت نشست و گفت: اَه، احساس می کنم افسرده ام.
قورباغه گفت: چرا؟
وزغ گفت: به فردا فکر می کنم. به همه ی کارهایی که فردا باید انجام بدهم.
قورباغه گفت: آره، فردا برای تو روز سختی خواهد بود.
وزغ گفت: اما قورباغه اگر من امروز شلوار و ژاکتم را بردارم، فردا این کار را نباید بکنم، مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ لباس هایش را برداشت و توی کمد گذاشت. بعد گفت: قورباغه اگر الان ظرف ها را بشویم، فردا مجبور نیستم آن ها را بشویم. مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ ظرف ها را شست و خشک کرد و آنها را توی کابینت گذاشت. بعد گفت: قورباغه اگر الان صندلی ها را گردگیری کنم و پنجره ها را تمیز کنم و به گلدان ها آب بدهم، مجبور نیستم فردا این کارها را انجام بدهم. مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ صندلی ها را گردگیری کرد.
شیشه ها را تمیز کرد.
گلدان ها را آب داد.
گفت: خُب حالا حالم بهتر است. دیگر افسرده نیستم.
قورباغه پرسید: چرا؟
وزغ گفت: چون همه ی کارها را انجام دادم. حالا می توانم از وقت فردایم برای کاری که واقعا می خواهم انجام بدهم استفاده کنم.
قورباغه گفت: که آن چه کاری باشد؟
وزغ گفت: فردا می توانم از وقتم لذت ببرم.
و دوباره برگشت به رختخواب. پتو را رویش کشید و خوابید.

روزهایی با قورباغه و وزغ، نویسنده و تصویرگر: آرنولد لوبل، ترجمه ی فرمهر منجزی، نشر چشمه و کتاب ونوشه


لیزا توی این فکر بود که چرا اول همه چیز به نظر ساده می آید اما وقتی آن را تجزیه و تحلیل می کنیم پیچیده می شود! مارک راست می گوید. ما حیوان ها را سلاخی می کنیم، این خیلی وحشتناک است. اما آخر اگر آنها را نکشیم چه طور آن ها را بخوریم؟ سر در نمی آورم، من که عاشق مرغ سوخاری یا کباب بره هستم چه طوری می توانم مخالف کشتن حیوان ها باشم؟ ... آیا باید دست از خوردن این جور غذاها بردارم؟


لیزا، کودکی در مدرسه - متیو لیپمن، ترجمه ی حمیده بحرینی، نشر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی


روزی خرچنگ جوانی به این فکر افتاد:
«چرا همه ی خویشاوندان من مثل هم راه می روند! آن ها عقب عقب می روند اما من می خواهم یاد بگیرم که برعکس به جلو راه بروم. مثلا مثل قورباغه ها.»
در میان رودخانه ی زادگاهش شروع به تمرین کرد. در ابتدا این کار برایش خیلی پر زحمت بود. تمام مدت با چیزی تصادف می کرد و چنگال هایش به یکدیگر گیر می کردند. اما کم کم اوضاع رو به راه شد. زیرا اگر کسی بخواهد می تواند هر چیزی را در این دنیا یاد بگیرد.
وقتی خرچنگ کاملا از خودش مطمئن شد، میان خانواده اش برگشت و گفت: «نگاه کنید!» و با غرور از مقابل آن ها گذشت. مادرش گریان گفت: «فرزندم مگر به تو یاد نداده ام که از عقلت استفاده کنی؟» برادرانش با بدجنسی زیر لب خندیدند و پدرش با اخم به او نگاه کرد و گفت: «اگر می خواهی با ما زندگی کنی مثل همه ی خرچنگ ها راه برو، اگر نه از این جا برو و دیگر برنگرد.»
خرچنگ شجاع خانواده اش را خیلی دوست داشت اما آنقدر به برحق بودن خودش مطمئن بود که جای تردیدی برایش باقی نمانده بود. مادرش را بغل کرد، با پدر و برادرانش خداحافظی کرد و روانه ی ساحل دوردست شد. چند قورباغه داشتند روی برگ بزرگ نیلوفر آبی، جمع می شدند تا خبرچینی کنند. همین که نگاهشان به خرچنگ افتاد، شروع به اظهار نظر کردند:
- خدای من! چه کارها، آن هم در روز روشن.
- اصلا برای سنت ها احترام قائل نیستند.
- وای! وای!
خرچنگ جوان اعتنایی نکرد و راه خود را پیش گرفت و رفت تا این که ناگهان شنید که کسی صدایش می کند. خرچنگ پیری که زیر سنگی عزلت گزیده و تنها زندگی می کرد مدتی طولانی به او نگریست و سپس گفت: «حتما فکر می کنی که داری عملی قهرمانانه انجام می دهی؟ من هم در جوانی می خواستم به جای عقب عقب رفتن به پیش بروم. اما سرانجام من چه شد؟ زندگی در انزوا. به حرف من گوش کن و آرام بگیر و مثل همه ی خرچنگ ها رفتار کن.»
خرچنگ جوان نمی دانست چه جوابی بدهد. سکوت کرد، با خرچنگ پیر و منزوی خداحافظی کرد و مستقیم راه خود را به پیش گرفت و دور شد. آیا او دورتر رفت؟ خوشبختی را پیدا کرد؟ چیزی را در این زندگی تغییر داد؟ ما چیزی نمی دانیم. فقط می توانیم از صمیم قلب برای او آرزو کنیم: سفر به خیر.

بنفشه ای در قطب، جانی روداری، ترجمه ی فرشته ساری، نشر چشمه و کتاب ونوشه.


بعضی کلمه ها خیلی کوتاه اند. بعضی کلمه ها خیلی بلندند و بعضی کلمه ها خنده دارند.
کلمه ها به شما کمک می کنند تا بتوانید چیزهای مهمی را بگویید: «دوستت دارم!» «متشکرم که به من کمک کردی!»
بعضی وقت ها شما کلمه ها را با صدای بلند می گویید. گاهی کلمه ها را آرام و نرم بر زبان می آورید. گاهی هم به شکل آواز در می آیند. کلمه ها مال شما هستند. شما می توانید کلمه ها و نحوه ی گفتن آن ها را انتخاب کنید. کلمه های شما می توانند باعث ناراحتی دیگران بشوند یا به آن ها کمک کنند.
این کلمه ها کمک کننده و مفیدند: «بیا با هم نقاشی کنیم.» «من از اینکه با هم دوستیم خیلی خوشحالم!» «می خوای از این با هم استفاده کنیم؟»
این ها کلمه های ناراحت کننده هستند: «تو نمی تونی با ما بازی کنی!» «چقدر لباست زشته!» «تو احمقی» « گمشو!»
تو وقتی حرف های ناراحت کننده می شنوی، چه احساسی پیدا می کنی؟ عصبانی می شوی، غمگین می شوی، می ترسی، احساس تنهایی می کنی ... وقتی کلمه های ناراحت کننده می شنوی چه کار می توانی بکنی؟ می توانی بگویی: «کلمه ها برای ناراحت کردن دیگران نیستند. لطفا اون کلمه ها رو نگو!»
تو وقتی حرف های ناراحت کننده می زنی چه احساسی پیدا می کنی؟ شاید احساس پشیمانی می کنی. یک کاری هست که تو می توانی انجام بدهی! می توانی حرف هایت را پس بگیری. اینطوری: «من نباید اون حرف ها رو می زدم!» دو کلمه ی خوب دیگر هم هست که می توانی بگویی: «من متاسفم!» این دو کلمه ی کوچک می توانند کمک بزرگی باشند.

کلمه ها برای اذیت کردن نیستند، الیزابت وردیک، تصویرگر ماریه کا هین لین، ترجمه ی افسانه طباطبایی، نشر چکه با همکاری نشر شهر قلم.


مار و مارمولک در حال گفتگویی جدی در بیابان سفر می کردند.
مارمولک به مار گفت: «تو هدفت تو زندگی چیه؟»
مار گفت: «می خوام مددکار باشم. واقعا کمک کردن رو دوست دارم.»
مارمولک گفت: «من هم همین طور. فکر کنم من هم مددکار بشم.»
...
مار و مارمولک، گرم صحبت در بیابان جلوتر رفتند. در فکر بودند که چطور می شود کسب و کاری در زمینه ی مددکاری راه انداخت. بعد از یک مدت طولانی مارمولک ایستاد و به دور و بر نگاه کرد. «می دونی کجا داریم می ریم؟»
مار سرش را بالا گرفت تا سنگ ها و بوته را به دقت نگاه کند. «نه.»
مارمولک گفت: «فکر کنم زیادی از لونه مون دور شدیم.»
همان موقع خرگوشی از پشت یک کاکتوس بیرون پرید.«هی، شما دو تا انگار گم شدید. کمک می خواهید؟»
مارمولک گفت: «نه، ممنون. ما خودمون مددکاریم.»
مار توضیح داد: «مددکارها کمک می کنند، کمک نمی گیرند.»

خرگوش شانه هایش را بالا انداخت و با جهش های بلند از آن جا دور شد تا بوته ای بجود. مار و مارمولک داشتند خرگوش را نگاه می کردند و حواسشان نبود که توی ساحل رودخانه اند. شن های زیر پایشان فرو ریخت و لحظه ای بعد قل خوردند و از ساحل پرت شدند پایین و توی آب افتادند. جریان آب فورا آنها را همراه خود برد. اما شانس آوردند که چند تا صخره لب رودخانه وجود داشت. آب آنها را نزدیک صخره ها برد و آنها توانستند همدیگر را از آب بیرون بکشند. سردشان شده بود. در آفتاب دراز کشیدند. تیلیک تیلیک می لرزیدند و نفس نفس می زدند.

مارمولک گفت: «خرگوشه رو دیدی؟ فقط نشست و بر و بر ما رو نگاه کرد.»
مار سرفه کرد و مقداری دیگر آب رودخانه را از گلوش بالا آورد. بعد گفت: «داشتم فکر می کردم که شاید بهتر باشه اجازه داشته باشیم هم کمک بگیریم و هم کمک کنیم.»
مارمولک مدتی طولانی ساکت بود. بعد گفت: «باشه.»

مار و مارمولک، جوی کاولی، ترجمه ی فریده خرمی، نشر آفرینگان


آیا عدد 2 واقعا کوچکتر از 9 است؟ یعنی آیا عدد 2 دیرتر از 9 به دنیا آمده؟ یا اول 1 بوده بعد 2 آمده و همین طور تا سال ها بعد 9 آمده یا این که از اول همه ی این اعداد بوده اند؟ درست مثل مادر و پدر که از اول بوده اند و نمی توانم بگویم کدام از دیگری کوچکتر است. در این صورت 2 و 9 با هم برابرند حتی با 1 و 3 و 5 یا 7 هم برابرند. تازه اگر هم قبول کنیم که اول 1 بوده و بعد 2 و بعد 3 تا سرآخر برسیم به 9، نتیجه جذاب تر هم می شود. یعنی 2 بزرگ تر از 9 است. درست مثل من که 7 سال زودتر از برادرم به دنیا آمدم و 7 سال از او بزرگ ترم. اما این ها همه غلط است چون کسی که مسئله های امتحان ریاضی را این طوری جواب بدهد حتما صفر می شود. شاید حق با شاگردهای تنبل است. شاید آن ها اصلا تنبل یا کودن نباشند و اتفاقا زرنگ تر و باهوش تر باشند، چون به راحتی هر حرفی را قبول نمی کنند و راضی اند صفر بشوند اما دروغ نگویند و تازه صفر هم برایشان هیچی نیست. شاید معنای صفر را هم فهمیده اند.

فیلسوف کوچولو، روزبه گیلاسیان، نشر آفرینگان.


من دوست ندارم شبیه دیگران باشم. یا هم قد دیگران باشم. یا کارهایی را بکنم که دیگران می کنند. خیلی خوبه که خودم هستم. من با بعضی ها دوستم. بعضی ها مرا همینطور که هستم دوست دارند. حتما نباید اول باشم. حتما نباید بهترین باشم. فقط باید تا می توانم تلاش کنم. انجام بعضی کارها برای من آسان است. بعضی کارها سخت است. ولی اشکالی ندارد، برای اینکه هر کسی یک جور است. نقاشی و کاردستی های من با مال دیگران فرق دارد. بعضی ها نقاشی و کاردستی مرا دوست دارند. به بعضی ها کمک می کنم. وقتی به دیگران کمک می کنم احساس خوبی دارم. دوست دارم دوست های تازه پیدا کنم و چیزهای جدید یاد بگیرم. وقتی اشتباه می کنم دوباره سعی می کنم. من خودم را دوست دارم!

موشی و خودش، کرنلیا ماد اسپلمن، تصویرگری کتی پارکینسون، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


من و پدربزرگ می رویم قدم بزنیم. ما آهسته قدم می زنیم. چون نه پدربزرگ عجله ای دارد و نه من. با هم پیش می رویم، می ایستیم و نگاه می کنیم تا هر وقت که دوست داشته باشیم.
مردم دیگری که ما می شناسیم همیشه عجله دارند. مادرها عجله دارند. آنها تند و تند راه می روند. تند و تند حرف می زنند و از شما می خواهند که عجله کنید. اما من و پدربزرگ اصلا عجله ای نداریم ...
پدرها عجله می کنند. آنها برای رفتن به سر کار و برگشتن به منزل عجله دارند. وقتی تو را می بوسند عجله دارند و زمانی که از تو می خواهند سوار ماشین بشوی باز عجله دارند. اما من و پدربزرگ ...
برادرها و خواهرها عجله دارند. بیشتر وقت ها نزدیک است تو را هُل بدهند و وقتی با تو برای قدم زدن بیرون می آیند، همیشه از آنها عقب می افتی. اما من و پدربزرگ ...
همه عجله می کنند. سواری ها و اتوبوس ها، قطارها و قایق ها. آنها وقتی عجله دارند سر و صدا به راه می اندازند. بوق می زنند، سوت می کشند و در شیپور می دمند ...
اما من و پدربزرگ اصلا عجله ای نداریم. ما با هم قدم می زنیم، جلو می رویم، می ایستیم و نگاه می کنیم تا هر وقت که دوست داشته باشیم و وقتی به خانه بر می گردیم روی صندلی راحتی می نشینیم، تکان می خوریم، کمی کتاب می خوانیم، کمی حرف می زنیم و نگاه می کنیم. تا هر وقت که دوست داشته باشیم.


من و پدربزرگ، هلن بوکلی، ترجمه ی حسین سیدی، تصویرگری جین اُرمرُد، انتشارات مدرسه


وقتی سر کار می روی، دلم برایت تنگ می شود. دلم می خواهد پیشم باشی ولی نیستی. دلم می خواهد چیزی به تو نشان بدهم ولی نمی توانم. اگر مجبور باشی به مسافرت کوتاهی بروی دلم برایت تنگ می شود. دوست دارم موقع خوابیدن تو را ببوسم و به تو شب به خیر بگویم. نمی خواهم دلم برایت تنگ شود. تو را همین الان می خواهم.
همه گاهی دلشان برای یک نفر تنگ می شود. کاش می شد با هم باشیم ولی نمی توانیم.  همه ی ما کارهایی داریم که باید حتما انجام بدهیم. اما دوباره به زودی همدیگر را می بینیم. من هم می توانم خودم را سرگرم کنم. می توانم پتو یا اسباب بازی پشمالویم را بغل کنم. می توانم جای گرم و نرمی پیدا کنم و کتاب هایی را که دوست دارم ورق بزنم. می توانم نقاشی بکشم تا به تو نشان بدهم. تو خیلی زود بر می گردی. هر دو خوشحالیم که دوباره با هم هستیم.

موشی و دلتنگی، نویسنده: کرنلیا ماد اسپلمن، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


مادر مضطرب بود نکند بابا تشنج کند یا قلبش بایستد. زیر لب دعا می کرد. برای یک لحظه هیچ صدایی از انباری نیامد و بعد، ناگهان در با شدت باز شد و بابا عرق ریزان بیرون آمد و فریاد زد: پس این تفنگ من کو؟
من به مادر نگاه کردم، مادر به من و بعد هر دو به بابا نگاه کردیم. مادر خیلی آرام پرسید: کدام تفنگ؟ بابا خیلی زود جواب داد: کدام تفنگ! مگر من چند تا تفنگ دارم؟ همان تک لول آمریکایی را می گویم.
چشم هام گرد شده بود و مادر هم هاج و واج مانده بود. بابا خیره مانده بود منتظر جواب. نمی دانستم چه کنم. خواستم چیزی بگویم که مادر نجاتم داد و کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: تفنگ را فروختی. یادت نیست؟
بابا یکهو میخکوب شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: فروختم؟ کی؟
مادر باز کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: سال شصت و نه. بعد از این که بچه ها تفنگ را از کمد درآورده بودند بیرون باهاش بازی می کردند. گفتی بچه ها بزرگ شده اند خطر دارد اسلحه در خانه باشد ... بابا اما این بار پرسید: پس بگویید لنسرم کجاست؟
با سوالش انگار که مشتی به گیجگاهم خورده باشد، تا مرز بیهوشی رفتم  و برگشتم. مادر همان طور که چیزی زیر لب زمزمه می کرد گفت: شما که هیچ وقت لنسر نداشته اید. بابا که انگار نمی خواست این دفعه کم بیاورد، گفت: پس چه جوری ماهی می گرفتم؟ مادر که یک قدم جلوتر آمده بود، گفت: شما اصلا اهل ماهی گیری نبودی. کبک و قرقاول می زدی. آن هم نه همیشه. بابا این جمله را که شنید، نشست. مکثی کرد و گفت: پس من اهل چه کاری بوده ام؟
مادر رفت نزدیک. سر بابا را بوسید و گفت: اهل کوه بودی. اهل سفر بودی ...

بابا باتری دار می شود، نویسنده: رضا ساکی، تصویرگر: سلمان طاهری، انتشارات گل آقا