نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقتی تا قاشق آخر غذایت، دهانت را با رضایت کامل باز می کنی.
وقتی موقع شستن سرت در حمام تصمیم می گیری به جای گریه سر دادن، سرت را بدون مقاومت بالا بگیری تا آب توی چشم هایت نرود.
وقتی مامان بزرگ دوباره بهت شکلات می دهد و می گویی دیگر نمی خورم دندان هایم خراب می شوند.
وقتی موقع بستن کمربند ماشین، خودت بندش را می دهی دستم.
وقتی بالاخره مربع و مثلث را از هم تشخیص می دهی.
وقتی خسته، روانه ی خواب شبانه ات می کنم و تو ناگهان برمی آشوبی که: مسواکم رو نزدی!
وقتی کفش هایت را از پا در می آوری و دم در جفت می کنی.
وقتی می آیی دم در به استقبالم و با شور می گویی "سلام دلم برات تنگ شده بود".
وقتی اعتراض می کنم که دیدی توی خانه لخت گشتی و سرما خوردی و تو می گویی: ایشالا خوب می شم.
وقتی خودت پیشنهاد بازی فکری می دهی.
وقتی شکمت خوب کار می کند.


امروز سه کتاب به عنوان هدیه از انتشارات سخن گستر برایم رسید. میان کتاب ها، کتابی بود با نام آرزوهای کودکانه. خواندنش هفت هشت دقیقه بیشتر طول نکشید. در هر صفحه یک آرزو را نوشته بودند و روی هم صد و پونزده، شونزده تا آرزو بود. کتاب را که تمام کردم دلم گرفت.بچه ها یک صدا می خواستند بزرگ شوند، عروس و داماد شوند، زورو و بَتمن و مرد عنکبوتی و پرنسس و خلبان و فوتبالیست و دکتر و قهرمان اسکیت شوند، از تمام عروسک های دنیا یکی یک دانه می خواستند، آرزوی داشتن ماشین مسابقه و هیوندا و سرزمین عجایب و موبایل و تفنگ بادی داشتند، خانه ای از ژله و پیتزا و یک عالمه خوردنی می خواستند با اسب و لپ تاپ و کفشهای پاشنه دار و چوب جادویی ...
تنها یک بچه آرزو کرده بود همیشه بچه بماند. یکی می خواست پروانه شود. دو تاشان می خواستند خدا را ببینند و چند تایی آرزوی دو بال برای پریدن داشتند.