نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

همسترمان، انگشت «ف» را گاز عمیقی گرفته بود. فوراً با درمانگاه تخصصی ِ نزدیک منزلمان تماس گرفتم. داستان را گفتم و پرسیدم که کزاز می زنند یا نه. وصلم کرد به بخش دیگری که هیچ کس گوشی اش را برنداشت. دوباره زنگ زدم و داستان را تکرار کردم. اپراتور با عصبانیت گفت: خانم مگر وصلت نکردم اورژانس. گفتم کسی گوشی را برنداشت. با لحن حق به جانبی گفت: خانم خوب وقت نماز زنگ زدی. الان همه رفته اند برای نماز!

اینجور وقت ها ما یک اصطلاحی داریم که داستانش بر می گردد به روزی که «ف» با دوستانش داشتند می رفتند آهار، کوهنوردی. توی میدان امام حسین جمعیت زیادی منتظر آمدن اتوبوس بوده اند. «ف» پیشنهاد می دهد برای رعایت نوبت، صف درست شود و همه به ترتیب آمدنشان صف می بندند. اما به محض اینکه اتوبوس مورد نظر می رسد چند تا از آهاری های تیز و بز، در حرکتی محیر العقول شیشه های اتوبوس را از بیرون باز می کنند و می پرند تو. از آن بالا هم ساک و چمدان و مرغ و خروس های رفقایشان را می گیرند. خلاصه که وقتی «ف» و دوستانش وارد اتوبوس می شوند همه ی جاها یا پر بوده یا به وسیله ساکی، چمدانی، خروسی رزرو شده بوده است. «ف» به یکی از آن محلی ها می گوید که مگر ما صف تشکیل ندادیم که نوبت رعایت شود و این برنامه ها نباشد. طرف جواب می دهد: «اینجا اینطور نیست»


بازی با انگشت هامون وقتی بچه بودیم یادتون هست: این میگه بریم دزدی، این میگه چی بدزدیم، این میگه طشت طلا، این میگه جواب خدا، این میگه من ِ من ِ کله گنده. چند وقتی هست که از مصطفی رحماندوست مجموعه کتاب های شعری منتشر شده اند بر اساس همین بازی، برای معرفی بازی ها، مراسم، غذاها و شغل ها به بچه ها با نام «پنج تا انگشت بودند که ...». همینطور که داشتم برای دخترم شعرها را می خواندم و با انگشت هایش بازی می کردم دیدم راستی که عجب شعرهایی نوشته است این رحماندوست. انصافاً اصل جنس فرهنگ ایرانی را بدون هیچ تغییری به زبان کودکانه روایت کرده است.

چهار پنج تا بچه یک جا جمع شده بودند و داشتند عروسی بازی می کردند.
اولی گفت: من عروسم، ناز دارم. دیلینگ دیلینگ ساز دارم.
دومی گفت: عروس ما ناز داره، حیف که جهاز نداره.
سومی گفت: فرش و لباس و پارچ آب نداره.
چهارمی گفت: یخچال و فرش و رختخواب نداره.
آخری گفت: عروس خانم ناز نکن. در کمدو باز نکن. کسی که جهاز نداره. این همه ناز نداره.

چهار نفر پشت سر یکی ایستاده بودند و نماز می خواندند.
اولی گفت: مسجد ما خوشگله.
دومی گفت: حرف زدی و نماز تو باطله.
سومی گفت: تو هم که حرف زدی بابا!
چهارمی گفت: من یکی که حرف نزدم شکر خدا!
آن که جلو ایستاده بود، حرف هاشونو گوش داده بود، داد زد و گفت: نه دراز و نه کوتوله. نماز خودم قبوله.

چند نفر، بیل و کلنگ و کوله پشتی برداشته بودند تا بروند و گنج پیدا کنند. توی راه با هم آواز می خواندند.
یک و دو و سه. چهار و پنج. با هم بریم دنبال گنج.
- من کوچیکم، بیل می آرم.
- من براتون کیسه و زنبیل می آرم.
- من درازم، نگهبانم، رئیسم.
- نقشه ی گنج با منه، من رئیسم.
- شما زمینو چال بکنید. نقشه رو دنبال بکنید. گنج که درآمد می پَرم. همه رو می دزدم می برم.