نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مامان: گرسنه نیستی مهتا؟
مهتا: نه! ولی بوس بوسی ام.
(بعد میای پیشم که بوست کنم)

مهتا: فکر کنم بزرگ شم نقاش شم با این نقاشیای قشنگی که می‌کشم.

از دست من عصبانی شدی. می‌خوای عصبانیتت رو یه جوری حالیم کنی. می‌گی: تازه آبگوشتتم خیلی بی‌مزه بود. برای من دیروز و امروز صبح، تو مدرسه دل‌درد آورد. دل درد شدید!!!

از وقتی بازیِ «هر کی تک بیاره» رو یاد گرفتی تا توی خونه تفاوت نظری ایجاد می‌شه می‌گی: بچه‌ها هر کی تک بیاره حق با اونه.

بابا: مهتا مدرسه چه خبر بود؟
مهتا: بیخود خبر بود.

مهتا: مامان من می‌خوام پنج قلو دنیا بیارم که روز مادر 5 تا کادو برام بیارن.

مهتا (رو به مامان): برای چی خودتو کلاس تازه ثبت نام کردی؟ (طبق معمولِ همه‌ی بچه‌ها که از نبودن مامانها در کنارشون شاکی میشن)
مامان: برای اینکه آدم باید چیزای تازه یاد بگیره. نباید در جا بزنه.
مهتا: «درجا» خیلی خوبه برای زمستون.

مهتا: یه نیمه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی باباست. باید من از کارای بابا خبردار شم.

مهتا : امروز تو اخبارِ آقای بنی‌طبا (راننده‌ی سرویس) می‌گفت هر کی دوست داره بامزه شه یه تُک بره مریخ. بابا یه تُک یعنی چی؟

مهتا: منو پارک نبردی. حالام که حیاط نمی‌بری. خیلی مامان خسیسی هستی.

مهتا: من سی‌دی دزدان دریایی کارائیب رو می‌خوام.
مامان: می‌تونی با پول توجیبی‌ت بخری.
مهتا: آخه نمی‌خوام اون پولامو حروم کنم. یه پول دیگه بهم بده.

مهتا: بابا می‌دونستی اگه روی آب گرم، آب سرد بریزیم، بعد روش آب ولرم بریزیم میشه آب «دو ولرم»!

مهتا: انقدر راه رفتم که استخونِ سقونِ فقراتم داره از صدقه در میاد.

مهتا (صبح بعد از بیدار شدن): مامان خواب آرزومو دیدم. که من و دوستام با هم کارگاه می‌سازیم که هی شیطونی کنیم، نقشه بکشیم. بعدشم من رئیس کارگاه باشم.

رو به بابا که داره اخبار می‌بینه: بابا اخبار برای چی خوبه؟

صبح شنبه از دست «ف» دلخور بودم. در یخچال را باز کردم و در طبقه‌ی بالایی، دو شیشه‌ی مربای آلبالو دیدم. یکی نصفه و دیگری نو. با خودم فکر کردم چه خوب هوای خودش را دارد. هنوز مربای آلبالوی قبلی‌اش تمام نشده یک تازه‌اش را خریده است. «ف» عاشق مربای آلبالوست.

صبح یکشنبه دیگر از دست «ف» دلخور نبودم. در یخچال را باز کردم و ناگهان متوجه شدم مربای نوی کنار مربای نصفه، توت‌فرنگی است. لبخندی بر لبم آمد. با خودم فکر کردم حتی وقتی از من دلگیر بوده‌ است، حواسش به خریدن مربای دلخواهم بوده است. من مربای هویج و توت فرنگی دوست دارم.


صبح برای بیدار کردن مهتا، به سراغش رفتم. آرام صورتش را بوسیدم و پشتش را نوازش کردم. طبق معمول علاقه ای به بیدار شدن نداشت. ناگهان پایش را پراند که یعنی ولم کن بگذار بخوابم. کاملاً اتفاقی در زاویه‌ای قرار داشتم که استخوان پاشنه‌ی پایش محکم به گوشه‌ی سمت چپ لب پایینی‌ام اصابت کرد. خیلی دردم آمد. کمی هم مزه‌ی خون حس کردم. دستم را روی دهانم گرفتم و بلند شدم رفتم جلوی آینه. اول لثه‌ام را دیدم که دندانم پاره‌اش کرده بود. بعد چند تا قطره دیدم که ریز ریز و بی‌صدا و تند از توی چشمهایم بیرون آمدند. یک جوری گریه می‌کردم انگاری «ف» با مشت توی دهانم کوبیده بود. هرچند، مردهایِ روشنفکرِ حالا، دیگر توی دهان زنها نمی‌زنند. جور دیگری تحقیرشان می‌کنند. هر چه بود، کار از دستم خارج بود. آهنگی از اَدِل توی گوشهایم فرو کردم و نشستم به گریستن.