نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

از دستشویی با صورت خیس بیرون آمده ای و می گویی: تو دماگم آب ریختم یه ذره جون بگیره. نرم شه.


لباس من را از توی کمد برداشتی، اومدی نشونم می دهی و می گویی: مامان ببین لباسمو! کوچولو بودم می پوشیدم!
- نه خیر. شما کوچولو بودی اینو نمی پوشیدی. این لباس منه.
- (با تحکم) این دیگه کوچولوت شده. قد من شده. مال منه.
- (در کمال سخاوت) باشه مال تو.
در حال پوشیدن لباس همراه با ذوق و شوق فراوان: تاپ خوبیه؟ گرمه؟

در خیابان: پاهام درد می کنه مامان!
- بهت گفتم این کفش را نپوش، برات گشاده.
- آخه اون موقع پاهام درد نمی کرد.

- مامان شلوارت چقدر خوشگله. خیلی تیپ می ده.

در حال رفتن به سمت دستشویی: بابا تو هم بیا.
بابا: نمی آم. خودت برو.
- خودتو لوس نکن. بیا دیگه.

توی دستشویی: مامان اسپیکر (اسپری) بزن!

- مامان اگه به جان تو، من الان می رفتم خونه ی مامانا(مامان ناهید) خیلی خوب بود.

در حال خوردن آش رشته: من آشگ ِ(عاشق) لوبیام. اگه نخورم آشگ نمی شم.

بابا داره گردو می خوره. می پره توی گلوش، سرفه می کنه.
مامان: چی شد؟
بابا: جِست تو گلوم.
مهتا: مال آلودگی هواست. آلودگی هوا جِست می آره.

از توی حیاط در حال اسکوتر سواری، رو به من که چهار طبقه بالاتر، سرم را از پنجره بیرون آورده ام:
مامان یادش به خیر بچه بودم.

در حال جستجو برای پیدا کردن قیچی کوچکت: کاش من یه داداش داشتم. ادوارد دست قیچی بود. بهش می گفتم ادوارد دست قیچی زودی اینو قیچی کن.

با لوس بازی رو به بابا: از دستشویی که اومدم بیرون، گوشم خورد به در.
بابا: آخ آخ! بیا نازش کنم. کدوم گوشت خورد؟
- هر سه تاش.

مامان در حال انتظار در دستشویی: ای بابا چقدر این پی پی شما ناز داره. نمی آد.
مهتا: شاید باهام دوست شده. یه کاگذ(کاغذ) برام نوشته گفته من با تو دوست شدم. چون سفتم، دیگه نمی آم.

مهتا: اصلا چرا تو یه بچه از تو دلت درآوردی؟
مامان: چون دلم می خواست یه بچه داشته باشم که عاشقش بشم. منو برگردونه به کودکیام.
مهتا: من نمی تونم تو رو به کودکیات برگردونم. چون ماشین بِهِم می زنه.

- مامان دیروز که من بیدار بودم، یه خواب عجیبی دیدم.

مامان: مهتا خلبان چیکار می کنه؟
مهتا: خلبان اگه یه دزدی بیاد، سوار هواپیماش می کنه می بردش زندان بعد می بردش شهربازی با بچه اش.

دو تا عروسک گذاشتی توی کالسکه ات، اومدی پیش من می گی: اینا بچه های منن. اسمشون سایا و گلپونه است. وقتی توی دلم بودن، اسمشون تینا و فریبرز بود.

بابا داره پرتقال می خوره، بهش می گی:بخور بخور تا زندگیت به خطر بیفته.
بابا: مگه با پرتقال خوردن زندگی آدم به خطر می افته؟
مهتا: آره تو اخبار شنیدم.

خیلی خسته ام اما به زور می خوای منو وارد بازی ات کنی. اومدی کیف به دست جلوم وایسادی می گی: خانوم شما کارت مدرک (!) دارید؟
من با بی حوصلگی: نه خیر.
با حرص می زنی روی دستم و می گی: پس خدانگهدار.

موهای بابارو کوتاه کردم. اومدی در گوشم می گی: چرا موهاشو کوتاه کرد. موهاشو دوست داشتم.

مامان: مهتا خمیر دندون به مسواکت کم بزن.
مهتا: باشه. می دونم. کم می زنم. اما نمی آرم ببینی. چون کم که دیدن نداره.

تحت تاثیر کارتون زیبای خفته، خوابیدی، چشماتو بستی و به من می گی: منو ببوس بیدار شم.
بوسیدمت. چشماتو باز کردی می گی: سلام داداش!

خودم را دوست دارم. تازگی ها.
من، خودم نیستم. من انسانی پر از ضعف ها و کوتاهی ها هستم. انسانی غیرموثر.  خودم اما زیباست. موثر است.
من، انسان ضعیف النفسی هستم. خودم اما انسان قدرتمندی است که من را در آغوش می گیرد و می گذارد، های های گریه کنم. می فهمد که من ضعیفم. همه چیز را درباره ی من می داند. سرکشی هایم را می شناسد اما رهایم نمی کند. وادارم می کند که به جای انجام هر کار غیرموثری، گوشی تلفن را بردارم و زنگ بزنم به دوستانی که ابزارهای موثر بودن را به یادم می آورند.
خودم انسان قابل تاملی است که نمی گذارد افکار و احساسات، من را ویران کنند.


مهتا، حواست باشد چه آدم‌هایی را وارد زندگی‌ات می کنی. بعضی از این آدم‌ها را هرگز نمی‌توانی از زندگی‌ات خارج کنی.


اگر جبر دنیا را به قول مربی، مربعی در نظر بگیریم و اختیارات آدمی را دایره ای در دل این مربع، مرگ به تنهایی یکی از آن مثلث های کوچک اطراف دایره است که به شدت آدم را یاد خیل عظیم اختیارات نداشته اش می اندازد. دیشب خبردار شدم یکی از آشنایان، همسر جوانش را به علت بیماری سرطان از دست داده است. از دیشب تا حالا، یک چیزی دارد بدجوری آزارم می دهد. چیزی که آزارم می دهد نه جبر مرگ، که اختیارات بلااستفاده ی خواهر-آدم ، برادر-آدم هایی است که انتخاب کرده اند، در غم ها و شادی ها کنار ما نباشند. رفته اند پناهنده ی اجتماعی شده اند به دنیایی سرسبزتر و آزادتر. سر در فیس بوکشان نوشته اند: "همیشه به یاد تو!" و در غم مرگ عروس جوان، عکسشان را سیاه کرده اند.