نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

«ف» عازم سفر بود. به مهتا گفتم بابا دارد به سفر می رود. گفت چه بد! دیگر برنمی گردد!
لابد منظورش برای چند شب بود اما یکدفعه دلم هری پایین ریخت. جلوی زبانم را نتوانستم بگیرم و استرسم را منتقل کردم به «ف». مثل همیشه بساط شوخی را راه انداخت.
آژانس دیر کرده بود و من هی می گفتم، دوباره بهشان زنگ بزن. «ف» ولی آرام بود و می گفت بالاخره می آید. راه که افتاد، زنگ زدم و گفتم که شاید ساعت پرواز را بر طبق ساعت دیشب به تو گفته اند و نکند هواپیما پرواز کرده باشد. خونسرد گفت خوب بر می گردم!
وقتی زنگ زد که بلیط پروازش را گرفته و به زودی سوار هواپیما می شود، تاکید کردم که به محض رسیدن زنگ بزند. محاسبه زمان رسیدن را کردم و به وقتش پیامک زدم که رسیدی؟ زنگ زد و با خنده گفت که هواپیما سقوط کرده و ... تماس را که قطع کردم، فکر کردم دوباره پیامک بزنم که وقتی به هتل رسید هم یک خبری به من بدهد. بعد فکر کردم خوب گیرم که سالم به هتل برسد، چه تضمینی وجود دارد که شبانگاه زلزله ای رخ ندهد و بر سرش آوار نشود! و چه تضمینی وجود دارد که صبح از خواب بیدار شود! و چه تضمینی وجود دارد که فردا در مسیر رفتن به مقصدش تصادف نکند! و چه تضمینی وجود دارد که برگشتنی هواپیمایش سقوط نکند و  چه تضمینی وجود دارد که من فردا از خواب بیدار شوم! و مهتا از خواب بیدار شود! و ...
نه! هیچ تضمینی برای هیچ چیزی در این عالم وجود ندارد. اما یک راه برای به تر زیستن هست. اینکه مانند «ف» به چیزهای خوب فکر کنم!
و اگر چیزهای بد رخ دادند، تسلیمشان شوم و بعد  ...  دوباره به چیزهای خوب فکر کنم.


مهتا: اگه می رفتم پارک، روز خوبی داشتم. ولی هیشکی منو نمی بره. ناراحتم.

مهتا: کسی که از نقاشی من خوشش نیاد بهش اصلا حال نمی کنم. فکر نمی کنم.

کفش صورتی ات را با واکس سیاه کردی. دعوات کردم. میگی: آدم با بچه ی خودش اینطوری حرف نمی زنه. با بچه ی مردم اینطوری حرف می زنه.

مهتا: مامان الان چی داره؟
مامان: میگ میگ.
مهتا: اَه بدم میاد. مامان اخبارتو ببین. نمی دونم چی چی تو ببین.

یه چیزی رو رمزی به بابات گفتم. نمی خوام تو بفهمی. میگی: مامان بگو دیگه! بگو! قول می دم گوش ندم.

پام زخم شده نگاه می کنی و می گی: می بینم اصلا فدات می رم.

رو به بابات: مامان راست می گه. تو خودمو لوس کردی.

مهتا: دیشب خیلی روز خوبی داشتم.

نمی خوای بری حموم، می گی: اصلا خدا منو آفریده. این سرنوشت منه که نمیرم حموم.

از پشت آیفون به بابا: بابا اندازه ی زمین و خونه و بیرون و مهد، دوسِت دارم.

مهتا: مامان خیلی دلم برای کوچولویی هام می سوزه. می خوام دوباره کوچولو شم.

مهتا: من به بابام قول دادم که برام شیرکاکائو بخره.

تا من برسم به ماشین، رفتی روی صندلی جلو نشستی، کمربندم بستی. میگم مهتا بار آخرت باشه جلو می شینی ها. در حالی که بابات دستتو گرفته، میگی: بابام دوست داره جلو بشینم. چون همش می خواد نازم کنه.

مهتا: مامان یه دوست پیدا کردم. یه دوست تپل.

در انتظار رسیدن بابا: چقدر دیر شب می شه. چرا خدا باید بذاره بچه ها دلشون برای باباشون تنگ بشه!

دختر خاله ات با شیشه از یخچال آب خورده. اومدی آمارشو دادی، بعد میگی: مامان تقریبا بهش بگو که بی ادبه.

در حال تاب خوردن: هر کی می خواد منو ببینه که چه تند تاب می خورم، ببینه. به من چه!

عدس های سوپ را در حال خندیدن تف می کنی اون ور میز. چند بار من و بابا بهت تذکر می دیم که این کار رو نکنی. دست آخر بابا می گه: نکن مهتا، عصبانی میشیما! میگی: خوب عصبانی بشید. منم باهاتون می جنگم.

دوستت توی پارک داره گریه می کنه. بهت می گم برو حواسشو پرت کن ازش بپرس این گل کاغذیا رو چطوری درست کرده. رفتی جلوش وایسادی می گی: مامانم گفته حواستو پرت کنم بپرسم اینو چه جوری درست کردی!

از بابا می پرسی: مگه پی پی همون چیزی نیست که می خوریم. پس چرا می گیم کثیفه؟

مامان: مهتا چرا کیک را دیروز بیرون گذاشتی. خشک شده. جریمه ات اینه که الانم نذارم این کیک نرم و تازه را بخوری.
مهتا: جریمه ی توام اینه که دیگه از اخبار و فیلما خبری نیست. فقط از پرشن تون (کلا به کارتون می گی پرشن تون) خبریه.

مامان بزرگ مریضه. براش سوپ و غذا را توی سینی بردم. رفتی روی مبل نشستی می گی: غذای منم عین مام بزرگ بذار تو سینی. سوپم برام بریز بیار.

دخترای دخترخاله ی بابات را که چند سالی از تو بزرگ ترند صف کردی و نوبتی می گویی بغلت کنند. بعد آمدی می گویی: مامان دو تا برچسب بده می خوام به ماندانا و میترا جایزه بدم. چون هر دوشون تونستن بغلم کنن.

رفتی بالا سر مامان بزرگ بیمارت و مثلا داری همدردی می کنی، می گی: دلت برای خودت می سوزه؟! من وقتی مریض می شم دلم برای خودم می سوزه.

داریم با هم می ریم پارک. رو می کنی به بابا و مامان بزرگ می گی: شما که کوچولو نیستید. خیلی بزرگ شدید. پارک هم اصلا دوست ندارید! می خوام برم پارک. قراره برم پارک. هَ هَ هَ.

مهتا: مامان اگه قول بدی من زیاد توی پارک بمونم جایزه داری. جایزه ات هم مخصوصه.

چند وقت پیش بهت گفتم: مهتا آدم مامانشو به خاطر اینکه مامانشه دوست داره. دوست داشتن غیر مشروط! نباید به خاطر آدامس و شیرکاکائو و بستنی دوسَم داشته باشی. هر وقت برات نخرم هم بگی دوستت ندارم. من این مدل دوست داشتنو نمی خوام.
امروز اومدی می گی: مامان می شه با کامپیوترت بازی کنم؟ اگه اجازه بدی بازی کنم دیگه برای شیرکاکائو و بستنی و پارک و آدامس دوستت ندارم.

پای کامپیوتر، مشغول کارای پایانی پروژه ام هستم، هی میای حواسمو پرت می کنی. می گم برو بذار کارمو تموم کنم. رفتی دم در می گی: فقط یادت باشه اگه دلت برام سوخت نگی وای وای وای دخترم گم شده!

مهتا: مامان خوش به حال بابا که داره میره بیرون تو این شب قشنگ.

مهتا: مامان اون روزایی که می ریم یه جایی، بعد از اون جا، بریم پارک.

موقع مسواک زدن هی خودت را تکان می دهی. می پرسم: جیش داری؟
می دوی توی دستشویی و با اعتراض می گی: اِ نمی خواستم حدس بزنی که جیش دارم.

نصفه شب از خواب پا شدی می گی: مامان خودمو به خودم پس می دی!
(تمام روز داشتم به این جمله ات فکر می کردم)

صبح موقع رفتن به مهدکودک، زودتر از تاکسی پیاده شدیم که من از عابربانک پول بگیرم. بعدش که داریم پیاده می ریم که برسیم مهد می گی: فکر کنم این مهدَ رو دورتر کردن!

مهتا: مامان ابروم درد می کنه.

مهتا: مامان بابام همه جامو بوس کرده، ولی پشه هام نرفتن. (جای نیش پشه ها که می خاره)

تا بابا زد کانال مورد نظرش برای گوش دادن به اخبار، اخبار تموم شد. می گی: اِ اینم تموم شد. دیگه مجبوریم پرشن تون ببینیم.

دارم روی تخت میچلونمت و بوست می کنم. وسط خنده هات می گی: انقد دوسِت دارم که نمی تونم از دستت در برم.

در دستشویی مستقر بودم که صدای فیلم خشن و دعوایی شنیدم. با صدای بلند می گم: مهتا کانالو عوض کن. این فیلم مناسب تو نیست. می گی: خیلی قشنگه! چند سال زندان بوده. از خانومش جدا شده. بچه شون گم شده، حالا پیدا شده.


اگر از دستت عصبانی باشم شاید یک جایی هشیاری ام را از دست بدهم و سرت داد بزنم. اگر دوستت نداشته باشم، هرگز چیزی به زبان نخواهم آورد که این تصور برایت ایجاد شود که من دوستت دارم. اگر شکوه ای داشته باشم در کلاف های مختلف می پیچمشان و بالاخره به گوشت می رسانم. پای بزرگ ترین منافع عالم هم که در میان باشد، هرگز و در هیچ شرایطی نمی توانم خودم را زندگی نکنم و با تو همرنگ شوم. از عهده ام خارج است که به رویت بخندم و پشتت را که به من می کنی جوری دیگر باشم. من یک رو دارم.