نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستانک

وقتی دلتنگه، بلند آرزو می‌کنه که کاش می‌شد براش یه شعر بگی و توش خطابش کنی: «اکسیر من!». وقتی عصبانیه اعتراف می‌کنه که دلش می‌خواد بهت خیانت کنه تا ازت انتقام بگیره. وقتی خوشحاله جلوی آینه می‌ایسته و خودش رو با لبخند نگاه می‌کنه و ازت می‌پرسه: «به نظرت چشام سگ نداره؟» ... زن ملون مزاجی که نمی‌تواند نقشه‌ها و افکار و احساساتش را از تو پنهان کند.


اکسیر: ماده‌ای که ماهیت چیزی را تغییر دهد و آن را به چیز ارزشمندتری تبدیل کند، مثلا مس را طلا کند.


یک گله فیل در جنگل زندگی می‌کرد. تو این گله همه جور فیل بود. فیل بزرگ. فیل کوچک. فیل لاغر. فیل چاق. فیل جوان. فیل پیر و فیل خیلی بلند. آن‌ها خوشحال بودند. البته همه به رنگ فیلی بودند به جز اِلمِر.
اِلمِر با همه فرق داشت. المر رنگارنگ بود. زرد، نارنجی، قرمز، صورتی، آبی، سبز، سفید، سیاه، ارغوانی. المر مثل بقیه فیل‌ها نبود ...
یک شب المر خوابش نمی بُرد. چون فکرش خیلی مشغول بود. پیش خودش می‌گفت: چرا من با بقیه فرق دارم. کی تا حالا یک فیل رنگارنگ دیده! ...
فردا صبح وقتی فیل‌های دیگر از خواب بیدار شدند، المر نبود. او شبانه رفته بود ...

بقیه اش را اینجا بخوانید:
المر فیل رنگارنگ - دیوید مک کی - ترجمه‌ی کیانوش مصباح - کتابهای شکوفه


وقتی گِرِگ برای پدرش خرید می‌کند، بقیه‌ی پول را به او برمی‌گرداند. او آدم قابل اعتمادی است .
برایان مراقب خواهر کوچولویش است حتی وقتی دوستان برایان به او سر می‌زنند. او آدم قابل اعتمادی است.
حتی وقتی بیلی حواسش نیست، هیتر مهره‌های شطرنج را جابجا نمی‌کند. او آدم قابل اعتمادی است.
...

قابل اعتماد باشید - مری اِسمال - ترجمه هایده کروبی . انتشارات فنی ایران


شب قبل از خواب رو به مامان: تو شبا راحتی. چون شوهرت کنارت می‌خوابه. من که شوهر ندارم.

در مورد مامان سپهر، پسر همسایه حرف می زدی. می گفتی ازش خجالت می‌کشی.
مامان: نگران نباش. سپهرم از من خجالت می‌کشه.
مهتا: عمراً حتی یه دونه کَس از تو خجالت بکشه. انقد تو خوب و مهربونی.

مهتا (در اعتراض به تک بچه بودن): من بیچاره تو این خونه تک و تنهام. بدون هیچ کم و کسری.

بابا از من متر را خواست. بهش دادم و مشغول شستن ظرف ها شدم. بعد بابا از خونه بیرون رفت.
مامان: مهتا بابا چی را با متر اندازه گرفت.
مهتا: نمی‌دونم. ما که خانواده‌ی پنج نفره نیستیم. اگه شمال بودیم بقیه می‌فهمیدن بهت می‌گفتن. (دسته جمعی همیشه می‌ریم شمال)

مهتا: بزرگ شم می خوام یه اسب بخرم اسب سواری کنم. اسب که پمپ بنزینش تموم نمیشه آدم حال می کنه.

داداش پسر همسایه دو سالشه. به زبان خودش یه چیزایی بهت میگه که نمی‌فهمی. به پسر همسایه می‌گی: داداش کوچیکت چی میگه؟
پسر همسایه: نمی‌دونم!
مهتا: من اگه داداش داشتم همه‌ی حرفاشو می‌فهمیدم.

شب در تاریکی خانه، از توی تختخوابت: بابا تو از چه رنگی خوشت میاد؟
بابا (از تو تختخواب خودش): نارنجی.
مهتا: منم از صورتی خوشم میاد. فقط جانِ تو من از نارنجی بدم میاد.

یکهویی در دهمین سالگرد عروسی من و بابا: مامان دوست پسر یعنی چی؟

در ماه دی هستیم. طبق معمول شب قبل از مسواک زدن غر می‌زنی که من این کار را برات انجام بدم. چون تو خوب بلد نیستی: من اول ماه اردیبهشت که تازه زمستون شده بود یاد گرفتم. تازه دو ماهه یاد گرفتم.

مهتا: مامان برای چی خدا شیر رو آفرید که حیوونا رو بخوره! برای چی اونا فرنی نمی‌خورن؟

بابا داره غذا می‌خوره، من دارم ظرف می‌شورم.
مهتا رو به بابا: دیروز تو اخبار گفت، کمتر پرخوری کنید تا ظرف کمتر کثیف شه، آب کمتر مصرف شه.

توی پارک با سوفی روی یک تاب بزرگ نشسته بودید و تاب می‌خوردید. یه پسر کوچولویی هم منتظر بود شما پاشید اون بشیه. بعد یه دفعه عصبانی شد و دستبند اسباب بازی شو درآورد و تهدیدتون کرد: من یه پلیسم!
مهتا رو به سوفی: دروغ میگه! اون فقط یه پسربچه است.

شب قبل از خواب رو به بابا:
بابا اینم بدون که من فردا نمی‌خوام برم مدرسه. اعصابمو خورد کرده این خانم معلم جدیده. تا بشینم فکر کنم ببینم چیکار کنم.

بابا: سی دی‌ات تموم شد من اخبار ببینم؟
مهتا: خوب به جای اخبار، روزنامه بخون.

تو تاریکی اتاق دستتو خاروندی. اومدی بیرون دیدی جوشت کنده شده، خون اومده. میگی: راست میگن تو تاریکی خطرناکه خاروندنا!

دچار یه جور رفلکس معده شدی. می‌پرسم: از کی اینطوری شدی؟
مهتا: نمی‌دونم از پریروز یا فردا.

بعد از رفتن مهمان‌ها، در حال نظر دادن درباره‌ی بچه‌ی یکی از اقوام که ساکت بوده و باهات بازی نکرده: حرف بدیه ها ولی فکر کنم اوتیس (اوتیسم) داره.



من یک دختر پنج سال و نیمه دارم که ظهرها که از مدرسه بر‌می گردد به جای راهی شدن به سمت آسانسور، می دود توی حیاط و از وسط گل های ریز و علفهای هرز باغچه، یک گل کوچک یا برگی می کَنَد و با عشق برای من که در درگاهی خانه در طبقه‌ی پنجم دقایقی به انتظارش ایستاده ام، هدیه می آورد.
فقط همین سکانس، قدرت این را دارد که فیلم زندگی‌ام را نامزد دریافت جوایز بلورین و طلایی و نقره‌ای مهم‌ترین جشنواره‌های دنیا کند.