نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

اول ماه اردیبهشت که تازه زمستون شده بود!

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ

شب قبل از خواب رو به مامان: تو شبا راحتی. چون شوهرت کنارت می‌خوابه. من که شوهر ندارم.

در مورد مامان سپهر، پسر همسایه حرف می زدی. می گفتی ازش خجالت می‌کشی.
مامان: نگران نباش. سپهرم از من خجالت می‌کشه.
مهتا: عمراً حتی یه دونه کَس از تو خجالت بکشه. انقد تو خوب و مهربونی.

مهتا (در اعتراض به تک بچه بودن): من بیچاره تو این خونه تک و تنهام. بدون هیچ کم و کسری.

بابا از من متر را خواست. بهش دادم و مشغول شستن ظرف ها شدم. بعد بابا از خونه بیرون رفت.
مامان: مهتا بابا چی را با متر اندازه گرفت.
مهتا: نمی‌دونم. ما که خانواده‌ی پنج نفره نیستیم. اگه شمال بودیم بقیه می‌فهمیدن بهت می‌گفتن. (دسته جمعی همیشه می‌ریم شمال)

مهتا: بزرگ شم می خوام یه اسب بخرم اسب سواری کنم. اسب که پمپ بنزینش تموم نمیشه آدم حال می کنه.

داداش پسر همسایه دو سالشه. به زبان خودش یه چیزایی بهت میگه که نمی‌فهمی. به پسر همسایه می‌گی: داداش کوچیکت چی میگه؟
پسر همسایه: نمی‌دونم!
مهتا: من اگه داداش داشتم همه‌ی حرفاشو می‌فهمیدم.

شب در تاریکی خانه، از توی تختخوابت: بابا تو از چه رنگی خوشت میاد؟
بابا (از تو تختخواب خودش): نارنجی.
مهتا: منم از صورتی خوشم میاد. فقط جانِ تو من از نارنجی بدم میاد.

یکهویی در دهمین سالگرد عروسی من و بابا: مامان دوست پسر یعنی چی؟

در ماه دی هستیم. طبق معمول شب قبل از مسواک زدن غر می‌زنی که من این کار را برات انجام بدم. چون تو خوب بلد نیستی: من اول ماه اردیبهشت که تازه زمستون شده بود یاد گرفتم. تازه دو ماهه یاد گرفتم.

مهتا: مامان برای چی خدا شیر رو آفرید که حیوونا رو بخوره! برای چی اونا فرنی نمی‌خورن؟

بابا داره غذا می‌خوره، من دارم ظرف می‌شورم.
مهتا رو به بابا: دیروز تو اخبار گفت، کمتر پرخوری کنید تا ظرف کمتر کثیف شه، آب کمتر مصرف شه.

توی پارک با سوفی روی یک تاب بزرگ نشسته بودید و تاب می‌خوردید. یه پسر کوچولویی هم منتظر بود شما پاشید اون بشیه. بعد یه دفعه عصبانی شد و دستبند اسباب بازی شو درآورد و تهدیدتون کرد: من یه پلیسم!
مهتا رو به سوفی: دروغ میگه! اون فقط یه پسربچه است.

شب قبل از خواب رو به بابا:
بابا اینم بدون که من فردا نمی‌خوام برم مدرسه. اعصابمو خورد کرده این خانم معلم جدیده. تا بشینم فکر کنم ببینم چیکار کنم.

بابا: سی دی‌ات تموم شد من اخبار ببینم؟
مهتا: خوب به جای اخبار، روزنامه بخون.

تو تاریکی اتاق دستتو خاروندی. اومدی بیرون دیدی جوشت کنده شده، خون اومده. میگی: راست میگن تو تاریکی خطرناکه خاروندنا!

دچار یه جور رفلکس معده شدی. می‌پرسم: از کی اینطوری شدی؟
مهتا: نمی‌دونم از پریروز یا فردا.

بعد از رفتن مهمان‌ها، در حال نظر دادن درباره‌ی بچه‌ی یکی از اقوام که ساکت بوده و باهات بازی نکرده: حرف بدیه ها ولی فکر کنم اوتیس (اوتیسم) داره.


  • جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی