نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳۷ مطلب با موضوع «سیاسی-اجتماعی-مذهبی» ثبت شده است

بعد از پیروزی ترامپ در آمریکا، یاد دیالوگ پایانی تئاتر سقراط افتادم. وقتی در رای‌گیریِ برآمده از دموکراسی! مردم به کشتن سقراط رای دادند، سافو رو به او گفت: «خنده‌داره سقراط، «دیکتاتوری» فقط از تو خواست که دهنت رو ببندی اما «دموکراسی» تو رو به کشتن داد».


سربازان، بعد از اینکه از کشتارِ شوهرانِ زنانِ سرزمینهایِ دیگر فارغ می‌شوند، بی‌خبر به وطن بازمی‌گردند و در نقش گارسون، زنانشان را در رستوران‌ها غافلگیر می‌کنند و در حالیکه هیچ خبرگزاری‌ای در جهان، اجازه‌ی پخش تصاویر فجیع و ظالمانه‌ی جنگ را ندارد، تماشای تصاویرِ این غافلگیری‌ِ عاشقانه با تیتر «فوق‌العاده احساسی» در شبکه‌های مجازی رکورد می‌شکند.

امروز صبح نامه‌ی تازه منتشر شده‌‌ی فروغ به گلستان (شاهی) را در خوابگرد خواندم. همینطوری نگاهی هم به بخش نظرات انداختم. کلی آدم درباره‌‌ی فروغ مُرده‌، حرف زده بودند. نوشته بودند شخصیت مرزی داشته و عشقش را مبتذل خوانده بودند. بعضی هم درباره‌ی گلستان زنده، حرف زده بودند که به تشییع جنازه‌ی فروغ نرفته و آدم عوضی‌ای است و سر پیری جنجال به پا کرده است. چند نفری هم منتشر‌کنندگان نامه را فضول و بیمار خطاب کرده بودند و موافقان این حرکت را خاله زنک و وراج.
کسی درباره‌ی آن «چیز دیگری» که به سمت خواندن و نوشتن درباره‌ی این فروغ مبتذل و گلستان عوضی هُلش می‌داد چیزی ننوشته بود.


- شاهی‌جانم، قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم. ( از نامه فروغ به گلستان)


شهرزاد، قصه‌ی آزادی و عشق نزیسته‌مان است. کوچه‌ای که هنوز در آن نگشته‌ایم. عاشقانه‌ای که هنوز نگفته‌ایم.

با آن بخشی از جامعه که لبهاشان را می‌گزند و بچه‌هاشان را در آغوش می‌گیرند و خدا را شکر می‌کنند که به کودکشان تجاوز نشده است، کاری ندارم. با آن‌هایی که همواره معتقدند کِرم از پوشش و عملکرد قربانی است کاری ندارم. با آن‌هایی که برای نشان دادن بی‌تفاوتی‌شان نسبت به خبر منعکس شده، ناگهان حرفِ تعداد مدعیان فرزندی پرینس را پیش می‌کشند  یا با تبریک تولد امام حسین و حضرت عباس گروه‌های تلگرام را چراغانی می‌کنند کاری ندارم. با آنها که خودشان را در این جهان کاره‌ای نمی‌بینند و همه چیز را به خدا می سپارند و برای درمان همه‌ی دردهای جهان، ختم صلوات می‌گیرند و به امام رضا قسممان می‌دهند که پیامشان را برای ده نفر بفرستیم و قطع کننده‌ی زنجیره شان نباشیم کاری ندارم. با مبدعین نظریه‌ی «ما به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستیم تا بتوانیم تغییرات بزرگ ایجاد کنیم» که به این وسیله خودشان را از هفت دولت آزاد کرده‌اند کاری ندارم. با آنها که می‌گویند «خبرهای بد را انتشار ندهید!» تا ما بتوانیم به جای زمین، بر روی ابرها زندگی کنیم، کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکرِ منفعلی که می‌گویند تجاوز به کودکان در همه جای دنیا به وفور صورت می‌گیرد و ماجرای سوییتی، دختر فیلیپینی ده ساله‌ی مجازی را پیش می‌کشند کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکر منفعل دیگری که پیگیری ماجرا را به انجمن‌های حقوق کودکان حواله می‌دهند کاری ندارم. اینجا در ایران با خودخواهی‌ها، بی‌تفاوتی‌ها و انفعال‌های هیچ کس نمی‌شود کاری داشت. زیرا روابط دوستی، کاری و فامیلی‌مان را شدیداً تحت تاثیر قرار می‌دهد.


به دختر 9 ساله‌ای تجاوز می‌شود و ما لبهامان را می‌گزیم ... پس چرا از اندوه نمی‌میریم؟


آزادی و دیگر هیچ ...

هشیار بود اما در حال و هوای خودش قدم بر می‌داشت. لبهایش تکان می‌خورد و انگاری چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. از ده قدمی شناختمش و با خوشحالی خیره شدم به چشمهایش. نزدیکم که رسید پرسیدم خانم ستوده خودتون هستید؟ با لبخند ملایمی گفت بله و من در آغوش کشیدمش زنی را که سالهاست استقامت و جسارت و استدلال گری‌هایش را می ستایم. چند کلامی حرف زدم و بعد فکر کردم نباید به حریم شخصی‌اش بیشتر از این تجاوز کنم. برایش آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی کردم. او رفت و من با بار سنگینِ ترس‌ها و انفعال‌هایم تنها ماندم. با بارِ سنگین این اندیشه که زنی چون او، در پی چیزی فراتر از ستایش یا آغوش من می‌جنگد.

نمی‌دانم! شاید رای دادن من تاثیری در آرای بیرون آمده از صندوق‌ها ایجاد نکند اما زمانی در پاسخ به این سوال تو، که چرا دنیا را جای بهتری برای زیستنت نکردم، با سری بلند خواهم گفت که حداقلِ مطالبه‌گری‌های مدنی‌ای را که می‌توانستم، به این امید آزموده‌ام. از حق رای دادنم کوتاه نمی‌آیم. تو نیز تا زنده ای به کورسوهای امیدت چنگ بزن!


ابزار ارزشمندی است. با آن می‌توانیم از احوال دنیا و آدم‌هایش باخبر شویم و از ندانستن‌هایمان کم کنیم. می‌توانیم به داد همدیگر برسیم وقتی سردرگم و افسرده و عصبانی و غمگین هستیم. می‌توانیم شادمانیِ جمعی کنیم وقتی خوشحالیم و حتی در کمال ناباوری در بعضی از گروه‌ها می‌توانیم بدون خودسانسوری، دعوا، دلخوری و قضاوت، درباره‌ی عقاید شخصی‌مان در باب مذهب و سیاست و اجتماع حرف بزنیم.
با این‌همه، هفته‌ی پیش از خودم پرسیدم:
آیا من روزانه به این همه اطلاعات و ارتباطات نیاز دارم؟


معمولا وقتی اتفاق بدی در زندگی‌ام، قریب الوقوع می‌شود به جای اینکه دعا کنم این اتفاق نیفتد، این امیدواری از ذهنم عبور می‌کند که این اتفاق در زمره‌ی حوادثی که باید از آنها چیزی بیاموزم، نباشد.
ایده‌ی بی‌رحمانه‌ام این است که تا وقتی آدم‌ها و لحظه‌های زیبای زندگی‌ هستند باید آگاهانه در کنارشان بودن کنم و نقش خودم را به خوبی ایفا کنم.
و زمانی هم رنج‌ها و جدایی‌ها از راه می‌رسند تا قدرت‌های نهفته‌‌ام را شکوفا کنند.
تنها وقت‌هایی که همسو شدن با هستی را از یاد می‌برم، خوش دارم باور کنم که دعا کردن، ‌می‌تواند چیزی را تغییر دهد.


وقتی بازار درشت‌گویی به عرب‌ها گرم بود و عده‌ای از وحشی‌گری‌های اعراب در قرن‌های گذشته، داد سخن داده بودند، خاله می‌گفت: درست گویی‌ای که جنگ و نفرت را در جهان شدت دهد، پسندیده نیست، بخصوص اگر مربوط به آدم‌هایی در قرن‌ها پیش باشد.

پیش‌نوشت:
چقدر انسان‌های نازنینی هستند آنهایی که با افکار ما مخالفند اما حق حرف‌زدن را از ما نمی‌گیرند.


شب عاشورا با مهتا به حسینیه‌ی سر کوچه‌مان رفتیم. کمی نشستیم و بعد بلند شدیم برای همراه شدن با دسته‌ی حسینیه. اولین بار بود این کار را می‌کردم. تا حالا او را به اینجور جاها نبرده بودم اما فکر کردم حالا که مدرسه می‌رود و یک سری چیزها را بهشان آموزش می‌دهند، کم کم باید آداب و عادات مختلف مرسوم در کشورمان را بشناسد. اگر بخواهم با احترام به سبک زندگی دیگران و بدون قضاوت کردن درباره‌ی باورهایشان حرف بزنم باید بگویم پشت سر دسته که راه می‌رفتیم، حس قشنگی داشتم. زیر آسمان خدا بودیم. نسیم خنکی می‌وزید. ماه بالای سرمان بود. همسایگان و هم محلی‌ها و دوست‌های مهتا بودند. اغلب آدم های حاضر، به یک چیز مشترکی ایمان داشتند و چون از نظر قانون و اجتماع، اجازه داشتند باورشان را این‌طور عیان و پرطمطراق زندگی کنند با غروری ناشی از اطمینان به این ایمان، راه می‌رفتند. یک حرکت اجتماعی و هماهنگ بود. جوانها و نوجوانها اعتماد به نفس دوست داشتنی‌ای در همراهی و زنجیر زدنشان بود و مردهای مسن با تواضع ابتدای دسته راه می‌رفتند. انصافاً حرکت خودنمایانه ای از جوانها در این دسته ندیدم اما وجداناً در اینکه پسر نوجوانی با حرارت سینه بزند تا بخواهد نظر دختری را جلب کند، ایرادی هم نمی‌دیدم.
فقط صدای خواننده ناواضح بود و شعرها را درست نمی‌فهمیدم. به طور کلی یک چیزهایی صرفاً در سوگ و ماتم امام حسین بود که شخصاً نمی‌پسندیدم. هرازگاهی هم دلم می‌گرفت، وقتی به خیل عظیم اجتماعات وحدت‌آفرین دیگری که اجازه‌ی برگزاری نیافتند و نخواهند یافت می‌‌اندیشیدم. همان موقع همسایه‌مان بیخ گوشم گفت که دیشب در صف غذا دعوا شده و حتی کار به چاقوکشی هم کشیده است. بقیه‌ی ماجرا را نفهمیدم. صدای طبل‌ها خیلی بلند بود. چند شب گذشته هر دفعه، چند بار خوابم برده بود و از صدای همین طبل‌ها، هی از خواب پریده بودم. حالا از نزدیک داشتم طبلهای غول‌آسا را می‌دیدم. روز قبل توی تلویزیون شنیده بودم که یک آقای گزارشگری می‌گفت با صدای طبل‌هامان، صدای نهضت امام حسین را به گوش جهانیان می‌رسانیم. همان موقع با خودم فکر کرده بودم که در دنیای تلگرام و تلویزیون و ماهواره، که دیگر نیازی به طبل و دهل نیست. کمی بعد با همسایه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. سر خیابان یک دسته‌ی دیگر از مسیر دیگری داشت می‌آمد و تعداد بسیار زیادی ماشین پشت سر دسته گیر کرده بودند. راننده های طفلکی خبر نداشتند که این دسته را که از سر بگذرانند تازه گیر می کنند پشت سر آن یکی دسته که ما از همراهی آن بازگشته‌ بودیم. دلم سوخت. حتما کسانی هم در خانه منتظر رسیدن این راننده‌ها بودند. حس کردم، پشت دسته‌ی امام حسین راه می‌رویم اما یزیدوار به عده‌ای ظلم می‌کنیم. بعد فکر کردم چنین حرکت‌هایی شاید به وحدت عده‌ای کمک کند، اما قطعاً به وحدت این عده با عده‌ای دیگر خدشه وارد می‌کند.
واقعیت این است که یکی از منزجر کننده‌ترین عادت‌هایی که در سال‌های اخیر در خودم و هم سن و سال‌هایم می‌بینم، دفاع بی‌قید‌و‌شرط از عقاید خودمان و قضاوت‌کردن و برچسب‌زدن به آداب و عقایدی است که قبولشان نداریم. این ایده را هنوز نپذیرفته‌ایم که چیزی که برای ما مناسب نیست می‌تواند برای دیگری مناسب باشد. شاید مهم‌ترین علت این ناهنجاری در جامعه‌مان هم دو چیز است. اول اینکه آزادی انتخاب سبک زندگی وجود ندارد. عقیده‌ی حاکم بر جامعه تنها یک سبک زندگی را به رسمیت می‌شناسد و دوم اینکه سبک زندگی‌مان به گونه‌ای است که به سبک زندگی دیگران، تجاوز می‌کند و این ظلم بزرگی است که قطعا در مکتب هیچ بزرگی هم نبوده است.

همه‌ی اینها را برای مهتا گفتم. هم حس‌های خوبم را، هم حس‌های بدم را.


درد مادر ندا آقا‌سلطان، فرقی با درد مادر علی خلیلی ندارد. دارد!؟

پناه باید برد به خدا، از روزگاری که آنقدر سخت دلمان کرده است که باورهایمان را به هم شلیک می‌کنیم و از مرگ مخالف نمی گزیم.


با تردید رفتم و موهای بلند فریبنده‌ام را تیفوسی کردم و ناگهان ... فریبنده‌تر شدم.

احمقانه است. چرا باید تا چند روز تعطیل گیرمان می‌آید دور هم جمع بشویم و شروع کنیم به انتقاد کردن از شیوه‌ی اداره کشور، زیر سوال بردن مذهب و آداب مذهبی و قضاوت درباره‌ی خیل عظیم آدم‌هایی که شبیه ما نیستند. «ف» واقعا حق با توست، من «دَدَری» شده‌ام. دیگر با مهمانی رفتن و نشستن زیر سقف‌های بتونی و آهنی حال نمی‌کنم. احساس خفگی می‌کنم. اما توی «دَدَر» می‌توانم در هوای بدون قضاوت، همراه درخت‌ها نفس بکشم و خودم را بدون انگشت توی چشم کسی کردن، زندگی کنم.


چند روز پیش با مهتا به پارک رفتیم. روی نیمکت سنگی روبروی ماشین سبز فنری نشسته‌بودم که یک مامان چادری جوان همراه همسر و دو تا دخترشان به سمت ماشین آمدند. بابا با دختر کوچک سوار ماشین شدند و شروع‌کردند به تکان‌دادن ماشین و بازی‌کردن و خندیدن. مامان انگاری نمی‌توانست یا نمی‌خواست سوار ماشین فنری شود. دختر بزرگتر به نظرم هشت، نه ساله می‌آمد. او هم چادر بر سر داشت. مامان به او پیشنهاد داد که سوار شود اما دختر بزرگتر به نشانه این که زشته و من بزرگ شدم گفت نه.آن طرف تر یک مامان با روپوش سفید بود با یک پسر تپلی سه چهار ساله. پسر هی می‌دوید سمت مامان و می‌گفت کولم کن. مامان با عشق می‌نشست روی زمین و پسر را روی پشتش می‌گذاشت و راه می‌برد و دو تایی می‌خندیدند. حس تلخی داشت دیدن مادر و دختر کوچولوی محصور در چادر سیاه. هم حجاب داشتند هم حصاری برای شاد نبودن و لذت نبردن. حس شیرینی داشت دیدن کولی بازی مامان و پسر کوچولو. چقدر رها بودند و با شادی خودشان را زندگی می‌کردند.


خانمِ یک آقای زندانی، چندی پیش که برای ملاقات شوهرش به زندان می‌رود، خیلی ساده‌انگارانه برایش کتاب قانون می‌برد، تا بلکه بخواند و ماده‌ای، تبصره‌ای به نفع خودش در آن پیدا کند. اما مسئولین زندان اجازه نمی‌دهند کتاب را داخل ببرد چون ورود «کتاب قانون» کشورمان به داخل زندان‌های کشورمان ممنوع است!

آیا اگر کسی به خاطر انجام عملی برخلاف قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی، امنیتی یا سیاسی موجود در این کتاب مستوجب مکافات زندان شده باشد، عقلانی و منطقی نیست که خواندن این کتاب را در زندان‌ها توصیه و چه‌بسا اجباری کنند!؟


بعضی‌ها در جهان سوسک می‌خورند. بعضی‌ها مار می‌خورند. بعضی‌ها کرم می‌خورند. بعضی‌ عرب‌ها هم ملخ می‌خورند. بعضی ایرانی‌ها هم دنبلان گوسفند (بیضه) را کباب می‌کنند و می‌خورند. اما این که هی به عرب‌ها می‌گوییم «ملخ‌خور» چه معنایی می‌تواند داشته باشد!
من فکر می‌کنم معنایش این است که ما از دل فرهنگ تحقیر برآمده‌ایم. هر چند از آن آسیب دیده‌ایم اما چیز دیگری هم بلد نشده‌ایم. شاید به زبان با آن مخالفت کنیم اما عملاً در رفتارمان، آدم‌هایی تحقیرکننده‌ایم.
تجاوز هم داستانش همین است. وقتی تیتر ساختگی «تجاوز صد هزار نفری به آل سعود» صدها لایک می‌خورد و دست به دست می‌چرخد، معنایش این است که صدها پتانسیل «بالقوه» برای تجاوز کردن داریم، اگر خوشبینانه بیندیشیم که هیچ کدام هنوز «بالفعل» نشده اند.


اگر جبر دنیا را به قول مربی، مربعی در نظر بگیریم و اختیارات آدمی را دایره ای در دل این مربع، مرگ به تنهایی یکی از آن مثلث های کوچک اطراف دایره است که به شدت آدم را یاد خیل عظیم اختیارات نداشته اش می اندازد. دیشب خبردار شدم یکی از آشنایان، همسر جوانش را به علت بیماری سرطان از دست داده است. از دیشب تا حالا، یک چیزی دارد بدجوری آزارم می دهد. چیزی که آزارم می دهد نه جبر مرگ، که اختیارات بلااستفاده ی خواهر-آدم ، برادر-آدم هایی است که انتخاب کرده اند، در غم ها و شادی ها کنار ما نباشند. رفته اند پناهنده ی اجتماعی شده اند به دنیایی سرسبزتر و آزادتر. سر در فیس بوکشان نوشته اند: "همیشه به یاد تو!" و در غم مرگ عروس جوان، عکسشان را سیاه کرده اند.