نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

یک روز راسو به ایزی گفت: زندگی خیلی خوب است. نه؟
ایزی جواب داد: اما ترسناک است.

ایزی دختر کوچولویی است که از تاریکی، سایه، عنکبوت، از افتادن و اشتباه کردن می ترسد. اما برعکس او، راسو عروسکش از هیچکدام اینها نمی ترسد. ( البته منهای جنگل که هر دوشان از آن می ترسند) وقتی راسو با ایزی هست، ایزی احساس شجاعت می کند. حتی می تواند برای نمایش مدرسه، روی صحنه برود و هول هم بَرَش ندارد. تا اینکه یک روز راسو گم می شود و ایزی مجبور می شود برای پیدا کردنش تنهایی برود زیر تخت که تاریک است و زیر اتاق شیروانی که عنکبوت دارد و خیابان که در آن سایه افتاده است. تا بالاخره راسویش را بالای درختی پیدا می کند (پیشی راسو را به دندان گرفته و بالای درخت رها کرده است). ایزی بدون اینکه از افتادن بترسد از درخت بالا می رود، راسو را بر می دارد و پایین می آید.

ایزی گفت: زندگی خیلی خوب است.
راسو گفت: آره، اما ترسناک هم هست.
ایزی گفت: نگران نباش من مواظبت هستم.

*ایزی و راسو، نویسنده و تصویرگر: ماری لوئیز فیتز پاتریک، ترجمه ی نسرین وکیلی، نشر مبتکران و پیشروان


بعد از روزها سر و کله زدن با اَتا (اسم خودش را اینطوری تلفظ می کند) برای یاد دادن اسم و صدای حیواناتی مثل گاو و گوسفند و الاغ و مرغ و خروس، با خودم فکر کردم، وقتی چنین حیواناتی را دور و برش نمی بیند طبیعی است که اسم و صداهاشان را با هم قاطی کند. عاقلانه است که اولویت آموزش را برای چیزهایی در نظر بگیرم که بیشتر با آنها در تماس است. مثلاً هواپیما را خیلی زود یاد گرفت. یکی دو باری توی آسمان دید و بعد هر بار که صدایش را می شنید زودی می آمد و می گفت «هَمُ پِما». یا پیشی که مَ او می کند و همیشه دور و بر سطل بزرگ سیاه سر پارکینگ، سر و کله اش پیدا می شود. این فکر اولین باری که برایش نقاشی می کشیدم هم به سراغم آمد. با خودم فکر کردم کشیدن یک رشته کوه و خورشیدی که از پشتش سر درآورده با رودخانه ای که از دلش بیرون زده و رسیده به تپه ای پر از گل و درخت، احتمالاً تصویر عجیبی است برای بچه ای که دور و برش نه کوهی می بیند، نه رودی. فکر کردم باید چیزهای دیگری بکشم. مثلاً خانه هایی چسبیده به هم و چند طبقه با پنجره و پرده یا خیابانی پر از ماشین و اتوبوس و موتور. وقتی ستاره ها توی آسمان یک دایره ی کوچک نورانی اند، شاید ستاره را هم نباید به شکل ترکیبی از پنج مثلث باریک بکشم. خودم را که جای اَتا می گذارم احساس گیجی می کنم.


ویسواوا شیمبورسکا: اگر با کسی که هیچ تعلق خاطری به او ندارید به سینما بروید می توانید راحت تر روی فیلم تمرکز کنید. اگر با چنین فردی به تئاتر بروید می توانید واقعا از اجرا لذت ببرید و اگر با چنین شخصی به سفر بروید می توانید جزییات بیشتری از سفر را به خاطر بسپارید. اما اگر با کسی که واقعا دوستش دارید همراه شوید دیگر قضیه فرق می کند. نگران هستید که مبادا رفتارهایتان پسندیده نبوده باشد یا نکند او را عصبانی کرده باشید و ... این سبب می شود که نتوانید روی چیزهای لذت بخش تمرکز کنید.

عروسک سخنگو، شماره 247 و 248، خرداد و تیر 91