نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

زندگی کردن با مهتا بیشتر از هر موقعیت دیگری در زندگیم، به من سیاست ورزی را یاد داده است. برایتان یک مثال می زنم. مهتا عادت کرده بود موقع نیاز، با عجله بدود توی دستشویی و بدون پا کردن دمپایی هایش برود سر کار اصلی. بارها به او گفتم که این کارش اصلا بهداشتی نیست و روی زمین ِ دستشویی، پر از آلودگی است. گذشته از آنکه ممکن است خودش آسیب ببیند آن آلودگی ها را با خودش می آورد روی فرش خانه. یک روز بالاخره به جای «نمی خواهم دمپایی بپوشم» خیلی صریح اعلام کرد که می داند آنجا آلوده است ولی باز هم دلش نمی خواهد دمپایی پایش کند.
وقتی بچه ها تمام دلایل را قبول می کنند اما همچنان روی خواسته ی خودشان پافشاری می کنند، آدم کاملا خلع سلاح و مستاصل می شود. اما اگر فقط کمی سیاست ورزی بلد باشیم، کافی است برای رسیدن به منظور مورد نظرمان، بدون چک و چونه و اعصاب قرض کردن، از راه های غیرمستقیم وارد شویم:
فکرش را بکن اگر دمپایی پایت نباشد و یک سوسک توی دستشویی پیدایش شود، چه راحت می تواند از روی پاهایت بالا بیاید و برسد روی سر و صورتت!

پی نوشت: من و به تبع آن مهتا، از سوسک نمی ترسیم. حتی می توانیم سوسک را با دست بگیریم. فقط با آلودگی اش مساله داریم.


بعضی ملت ها، تلخ ترین حوادث تاریخی شان را از یاد می برند و بارها و بارها تاریخ سرزمین شان را تکرار می کنند. «آقوی همساده» شرف دارد به این ملت ها. اگر به شیرینی از تلخی ها یاد می کند، لااقل به فراموشی نمی سپاردشان.


پدرم یک اخلاق ناهنجارانه ای داشت. وقتی چیزی خاص مثل کامپیوتر یا مثلا ارگ از او می‌خواستیم، باید برای داشتنش انتظار زیادی می کشیدیم. گریه کردن، التماس کردن، فریاد زدن و آوردن هر منطقی در او بی تاثیر بود. تقریبا در اکثر موراد آنقدر انتظارمان طولانی می شد که دیگر داشتن و نداشتن آن چیز توفیری به حالمان نمی کرد. و وقتی آن چیز را بالاخره یک روزی می خرید و با خوشحالی می آورد خانه تا سورپرایزمان کند، در دلمان آنقدر عصبانی بودیم که چاقو به ما می زدند خونمان در نمی آمد. تحقیر شده بودیم. بازی خورده بودیم. از دیگران عقب مانده بودیم و ...
تنها حسی که در آن لحظه بهمان دست می داد این بود که بی هیچ شکی و به طور حتم، برای رفع نیازی در وجود خودش، دست به این کار زده است.


آیا عدد 2 واقعا کوچکتر از 9 است؟ یعنی آیا عدد 2 دیرتر از 9 به دنیا آمده؟ یا اول 1 بوده بعد 2 آمده و همین طور تا سال ها بعد 9 آمده یا این که از اول همه ی این اعداد بوده اند؟ درست مثل مادر و پدر که از اول بوده اند و نمی توانم بگویم کدام از دیگری کوچکتر است. در این صورت 2 و 9 با هم برابرند حتی با 1 و 3 و 5 یا 7 هم برابرند. تازه اگر هم قبول کنیم که اول 1 بوده و بعد 2 و بعد 3 تا سرآخر برسیم به 9، نتیجه جذاب تر هم می شود. یعنی 2 بزرگ تر از 9 است. درست مثل من که 7 سال زودتر از برادرم به دنیا آمدم و 7 سال از او بزرگ ترم. اما این ها همه غلط است چون کسی که مسئله های امتحان ریاضی را این طوری جواب بدهد حتما صفر می شود. شاید حق با شاگردهای تنبل است. شاید آن ها اصلا تنبل یا کودن نباشند و اتفاقا زرنگ تر و باهوش تر باشند، چون به راحتی هر حرفی را قبول نمی کنند و راضی اند صفر بشوند اما دروغ نگویند و تازه صفر هم برایشان هیچی نیست. شاید معنای صفر را هم فهمیده اند.

فیلسوف کوچولو، روزبه گیلاسیان، نشر آفرینگان.


خیلی هیجان انگیز است وقتی دختر کوچولوی شما یک دوست پیدا می کند که در خیلی چیزها شبیه خودش است و برعکس ِ انتخاب های قبلی اش، این بار به نظرتان انتخاب خوبی می آید!
مشتاقانه چند روز انتظار می کشید تا مادرش به جای پدرش او را به پارک بیاورد و بتوانید سر صحبت را با او باز کنید. خانه ها به هم نزدیک است و دلتان می خواهد این دوستی را خانوادگی کنید. بعد از یک هفته، مادر  ِ دوست، چادر ِ عربی به سر پیدایش می شود و شما قضاوتی نمی کنید، فقط سر ِ صحبت را باز می کنید و نیم ساعت حرافی می کنید تا بالاخره بتوانید از او بپرسید «در انتخابات شرکت می کنید؟» و او جواب بدهد: «البته!» و شما مثل شکست خورده ها بپرسید «به چه کسی رای می دهید؟» و او جواب بدهد: قبل از آمدن دکتر فلان نظرم روی دکتر فلان بود ...
خیلی غم انگیز است وقتی جامعه آنقدر تکه تکه و پاره پاره می شود که ... از خودم می پرسم وقتی بچه هایمان دارند با هم بازی می کنند، ما چه حرفی برای زدن با هم خواهیم داشت؟!


پریشب خواب دیدم با مامان رفته ایم تجریش و داریم نخود سبز می خریم. دیشب لیلا زنگ زد که هول نکنی ها، مامان باز فشارش رفته بالا و این دفعه باید برود سی سی یو. وقتی رسیدم بیمارستان، مامان یاد ِرفتن آقابزرگ توی سی سی یو و بیرون نیامدنش افتاده بود و گریه می کرد و من حواسم رفته بود به دست های ظریف و ناخن های کشیده اش. نمی دانم چرا همیشه فکر کرده بودم مامان خیلی پوست کلفت است و حالا از خودم می پرسیدم چه جوری این همه سال با این دستهای ظریف، همه چیز را رفع و رجوع کرده است ...
مامان را که بردند سی سی یو معلوم شد همه درگیر هستیم و باید برویم. با اینهمه حتما باید یکی مان همان دور و برها می ماند تا بقیه مان احساس بهتری داشته باشند. لیلا فردا صبح زود امتحان داشت، خواهر بزرگتر را دلمان نیامد خبر کنیم و مردها هم که طبق قوانین احمقانه ای حضورشان ممکن نبود. آخرش قرار شد، شب، من، بیرون ِ در ِ اتاق ِ سی سی یو بمانم.
تا صبح روی صندلی های راهرو، از کمردرد جان دادم. گاهی بلند شدم به مامان سر زدم و هرازگاهی «ریشه های انقلاب اسلامی ایران» ِ مزخرف را خواندم که سراسر، صحبت شیرین کاری های شاهان بی لیاقت گذشته بود که چپ و راست یک گندی به تمامیت ارضی و استقلال وطن زده بودند. علارغم مخالفتی که با گذراندن این جور دروس عمومی (که هر کس دلش بخواهد می تواند برود کتاب سانسور نشده اش را بگیرد و بخواند) در دوره های تخصصی دانشگاهی دارم، یک جورهایی برایم جالب بود که در سی سالگی به این نتیجه رسیده بودم که هر چه می کشیم زیر سر امثال شیخ فضل الله نوری و میرزا کوچک خان جنگلی است و انصافا این تقی زاده ی فراماسونر، یک جاهایی حق داشته است.
هشت صبح که پرستارهای خوش اخلاق جایشان را با پرستارهای بداخلاق عوض کردند و دیگر اجازه نداشتم بروم به مامان سر بزنم و خیلی خوابم می آمد، خواهر بزرگتر را خبر کردم و به سمت خانه راه افتادم که شاید تا مهتا مهدکودک است بتوانم کمی بخوابم. سر راه هوس کردم سری به بازار روز سر کوچه بزنم. نخود سبز آورده بودند. هر چند هیچ مثل آن نخودسبزهای تازه ای که با مامان توی خواب خریده بودیم نبودند. مال دو  هفته ی پیش بودند و پوستشان قهوه ای شده بود. با اینهمه سه چهار کیلو خریدم ....
وقتی بالاخره پایم را از روی آخرین پله ی طبقه ی چهارم برداشتم و کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم توی خانه و خودم را انداختم روی خنکی دلچسب رختخواب، با خودم فکر کردم که چقدر این موجودات بی جان را دوست دارم. این متکا و تشک و ملافه ی خنکش را. و چقدر دیوانه اند آنهایی که می خواهند در میدان مبارزه و در حال خدمت و فلان و بهمان بمیرند. من ترجیح می دهم روی خنکای دل انگیز تشکم و در خواب بمیرم.


آدرس نامفهومی در دست زنی بی سوادم
در شهری بزرگ.
ماشین ها به تندی از کنارش می گذرند
و عابران
من را
نمی دانند ...


هانیه سلامی راد، عروسک سخنگو، شماره ی 257 و 258


امروز صبح مطلبی خواندم با عنوان از بالا رفتن آمار طلاق خوشحالم. مطلب جالبی بود. با دیدی که نویسنده به موضوع کرده بود خیلی موافق بودم. بعد مطلب دیگری خواندم در وبلاگ یکی از قدیمی های وبلاگستان. نوشته بود خیلی وقت است که از کلمه ی «ان شا الله» استفاده نمی کند. به جای تکیه کردن به یک نیروی غیبی، یاد گرفته که به تلاش و تکاپوی خودش تکیه کند. بعد مطلب دیگری خواندم که اتفاقا مشکل خودم هم بود، از زبان مادری وبلاگ نویس که نمی دانست در جواب سوال فرزندش برای دانستن نام عضو جنسی اش چه باید بگوید و از فرهنگستان خواسته بود به جای یافتن کلمات جایگزین برای واژه های همه گیری مثل کامپیوتر، فکری برای مشکل او بکند.
بعد خیلی همینطوری با خودم فکر کردم اگر "ف" بشنود که من با آن مقاله ی اول موافقم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهد کرد و اگر مادرم بشنود که خیلی موافقم که به جای «ان شا الله» گفتن، روی تلاش خودم سرمایه گذاری کنم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهد و  اگر پدرم بشنود که ...
و فکر کردم اگر خودم باشم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهند کرد.