نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقتی فریزر برای بار سوم خراب شد، زورمان آمد باز هم برای تعمیرش هزینه کنیم، تصمیم گرفتیم یکی بخریم. تا آن موقع قرار شد هر بار که دور لوله هایش یخ می بندد و چراغش چشمک زن می شود، همه ی کشوهایش را خارج کنیم و با آب گرم یخ ها را آب کنیم و از نو کشوها را بگذاریم سر جایش و مدتی همینطور با آن سر کنیم تا بالاخره شرایط خرید فریزر جدید مهیا شود. موقع اسباب کشی به خانه ی موقتی تازه، کارگر ها اصلا آن طور که باید دلسوزی وسایل ما را نمی کردند. مایکروفر را دور از چشمان ما با ظرف شیشه ای داخلش، (که بدون آن، عملا استفاده از مایکروفر ممکن نبود) بدون اینکه درش را با چسب بچسبانیم برداشته بودند و توی کامیون جا داده  بودند. اینطور شد که موقع خالی کردن بار از کامیون، فرتی در ِ مایکروفر باز شد و ظرف شیشه ای اش شکست. شوفاژهای خانه ی جدید کار نمی کردند. دو سه نفری تعمیرکار آمدند و نظر دادند که لوله، جایی در زیر زمین ترکیده و باید لوله کشی تازه کنیم. بعد از کلی توی سرما خوابیدن، یکی پیدا شد که پول خون پدرش را طلب نکرد و خدا را شکر شوفاژهای حال را راه انداخت. وقتی کارش نزدیکی های شب، با آن همه کندن و سوراخ کردن و سیمان کردن، تمام شد فهمید که پمپ مشکل داشته و نیازی به لوله کشی نبوده. با این حال لوله های قبلی که حمام و اتاق ها را هم گرم می کرد، دیگر عملا بلااستفاده بودند. ماشین ظرفشویی ِ رومیزی را فعلا کنار گذاشته ایم. کابینت ها استاندارد نبودند و ارتفاع ماشین ظرفشویی کمی بیشتر از فاصله ی موجود بود. تعمیرکار منصف، زحمت نصب ماشین لباس شویی را هم کشید. صبح فردایش با کلی ذوق و شوق، سری اول لباس های کثیف را ریختم توی ماشین و روشنش کردم. یک ساعت بعد که برگشتم لباس ها را ببرم آویزان کنم، دیدم ماشین در همان مرحله ی شستشو جا خوش کرده است. زنگ زدم به تعمیرکار و گفت فیلترش را تمیز کنم و تمیز کردم و باز هم کار نکرد و قرار شد در اولین فرصت، بیاید ببیند ماشین لباسشویی چه بلایی سرش آمده. لباس های خیس کثیف و سنگین هم ماندند روی دستم. تلفنم با تعمیرکار را که قطع کردم خیلی اتفاقی چشمم به چراغ چشمک زن فریزر جلب شد. وقتی یادم افتاد که آشپزخانه ی کوچک خانه ی تازه، راه ِ آب ندارد، دلم می خواست زار زار گریه کنم.
این دنیای مدرن لعنتی، که حالا دیگر راه گریزی از آن نیست، گاهی مثل یک شاهزاده با آدم رفتار می کند، و گاهی بدترین تحقیرها را بر آدم روا می دارد.


با مامان بزرگ رفته بودیم خرید. خانه که رسیدیم، بهت گفتم زود برو دستشویی. یک کاره سر جایت ایستاده بودی و نگاهم می کردی. بلندتر گفتم: دِ بدو برو دستشویی! مامان بزرگ برآشفت که سرش داد نزن بچه است. رفتی توی دستشویی و ادای گریه کردن درآوردی.
گفتم واسه چی گریه می کنی؟
گفتی: من توچویواَم. (کوچولوام)


دیشب بابات رمزی گفت: گلاسکه بخوریم؟ منظورش کافه گلاسه بود. می خواست ببینه اگر دوز بستنی ِ این هفته ات تمام نشده همه با هم بخوریم. من گفتم نه! آخه این هفته سه بار بستنی خورده بودی. تو گفتی: من میخوام! بابا خندید و گفت چی می خوای؟ گفتی: بستنی با آبش.


آقای محمدی نظافتچی، دارد راهرو را تمیز می کند. مبایلش زنگ می زند و شروع می کند به حرف زدن. تو هم رفته ای پشت در خانه نشسته ای و انگاری که دارد با تو حرف می زند بلند بلند جوابش را می دهی.


خاله داشت بهت ماست و خیار می داد (خیارش رنده ای نبود، تکه تکه بود).
یک دفعه از خاله پرسیدی: تو ماستش سالاده؟


بابا شب خانه نمی آمد و با هم تنها بودیم. داشتی با موسیقی ای که از تلویزیون پخش می شد، می رقصیدی. یکدفعه آمدی سمت من و گفتی: "پوشُ" یعنی پاشو. بعد دستت را دراز کردی و دستم را گرفتی و با هم رقصیدیم. خوب حال و هوای نبودن بابا را عوض کردی.


چند وقتی بود که مداد رنگی هایت گم شده بودند. همه جای خانه را بی نتیجه دنبالشان گشته بودم. تا بالاخره امروز وقتی لباس ها را بر می داشتم تا ببرم بشویم، ته سبد لباس چرک ها پیدایشان کردم.


مامان حسن همیشه می گفت: حسن نکن! نکن حسن! می گم نکن حسن. وای نکن! برگرد ببینم! یواش حسن! با غذات بازی نکن! بسه حسن! بگیر بخواب! آروم بگیر! دست تو دماغت نکن! اسباب بازی هاتو جمع کن! خونه جای توپ بازی نیست حسن! گفتم که نکن! بیا پیش من حسن! دوستت دارم حسن!

حسن در خانه، نویسنده و تصویرگر: دیوید شانن، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


زن بودنم را
دوست دارم
برای خاطر ِ این نقاب های نفرینی
که می شود
سنگینی ِ همه ی اندوه های دنیا را
پشت شان
پنهان کرد
تا
آب از آب
در دل تو
تکان نخورد.

 

 آبان 87


نمی دانم همکلاسی هایم در شیطنت ها و شوخی های آن روزهای من، چه چیزی دیده بودند که متفق القول می گفتند، شوهرم آدم خوشبختی است. می گفتند من از همه زودتر ازدواج می کنم. از همان موقع بود که باورم شد اگر مرد زندگیم را پیدا کنم، زن ایده آلی برایش خواهم شد. تمام پیش بینی های دوران دبیرستان اما اشتباه از آب درآمد. من از همه دیرتر ازدواج کردم و به محض اینکه وارد زندگی زناشویی ام شدم، با خود ِ واقعی ام، که چندان هم برای یک مرد ایده آل نبود روبرو شدم. با گذشت زمان، زنی را در خودم پیدا کردم که بسیار شبیه مادرم بود با همان غرولندها، حق با من است ها و باقی چیزهایش.
یک زمانی رسید که دیوانه وار می خواستم، مادر باشم. در مورد پسرم شک داشتم اما مطمئن بودم اگر صاحب دختری شوم، مادری چنین و چنان برایش خواهم بود. از اتفاق صاحب دخترکی شدم که می گفتند شیطنت هایش به خودم رفته است، بلبل زبانی اش به خودم رفته است. من اما خیلی وقت بود دست از همه ی این چیزهایی که می گفتند شسته بودم. رویای مادری فلان و بهمان بودن، خیلی زود جایش را به واقعیت ِمادری با آستانه ی تحمل پایین داد.
یک جمله ای بود که قابش کرده بودم و زده بودم روی دیوار ِ چسبیده به انتهای میزم. از آن شعارهایی که هر کداممان لااقل یکی اش را توی زندگیمان داریم. «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم». با خودم فکر کردم بالاخره یک جایی باید با خودم صادق باشم. از روی دیوار برداشتمش!