نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۶ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

قدیم ترها که وبلاگ می نوشتم، به محض اینکه با احساس یا رویای تازه ای درگیر می شدم، به سرعت آن را می نوشتم. تمرین ِ «خود را زندگی کردن» بود. حس رهایی رسوا کننده ای داشت.
از وقتی نوشتن در این وبلاگ را شروع کرده ام، بعضی چیزها را بعد از گذشت مدت زمانی، می نویسم. بعضی چیزها را اصلا نمی نویسم. تمرین ِ «بردباری» است. حس عاقلانه ی آزاردهنده ای دارد.


«ناکاملی» یعنی یک ماجرای نصفه نیمه ی آزاردهنده، که فکر می کنیم از آن عبور کرده ایم و حالا دیگر به گذشته ها پیوسته است. اما هرازگاهی سرزنده و پرقدرت، قدم در زمان حال می گذارد و می افتد به جانمان و شروع می کند به ساییدن دردناک روح.

چند روزیه که «تصمیم» گرفتم به دو نفر که باهاشون ناکاملی دارم زنگ بزنم. اما به قول مربی، از «تصمیم» چیزی در نمی آد. باید «انتخاب» کنم. صبح که مهتا را رساندم مهد و برگشتم خانه، انتخاب کردم که امروز این کار را به انجام برسانم. از دیشب داشتم درباره حرف هایی که باید بزنم فکر می کردم. یک کاغذ گذاشتم جلویم و آن دیگری را که در شکل گیری این ناکاملی دخیل بوده است، نادیده گرفتم و شروع کردم به دیدن، نوشتن و پذیرش مسئولیت خودم. 
حق با همه ی آنهایی است که می گویند خودمان مسئول همه ی نامهربانی ها هستیم. حق با همه ی آنهایی است که می گویند وقتی این مسئولیت را به گردن می گیریم مهربانی ها سر و کله شان پیدا می شود. 
اما شجاعت می خواهد زنگ بزنی به دو تا آدم حق به جانب، عصبانی، رنجیده؛ و صمیمانه این حرف های عجیب و غریب را ادا کنی.
من آدم شجاعی هستم!

خاله مُنی در وایبر پیغام داده است:
قبل از این سفر آخری می خواستم بگویم اگر من در این سفر مُردم ناراحت نشوید، اما نگفتم، ترسیدم ناراحت شوید. اما حالا که زنده برگشته ام باید بگویم باور کنید اگر روحم از بدنم جدا شده بود همین جاهایی می رفت که در این سفر رفتم.


«رانده شدن» اتفاق خوشایندی است بعضی وقت ها.
بعضی وقت ها که تو شجاعت ِ «خودت را زندگی کردن» را نداری، اما دیگری این شجاعت را پیدا می کند.


صبح که از خانه بیرون می زدم، حواسم مثل همیشه به زیبایی آفتاب و روز قشنگی که فرصت زندگی کردن در آن را داشتم بود. اما ناغافل (از بس که این روزها همه ناغافل می میرند) به این فکر افتادم که شاید امروز آخرین روز زندگی ام باشد. صادقانه بگویم مهتا، از تصورش حس بدی نداشتم. آنقدر به خدای خلاق و سورپرایز کننده ام، ایمان دارم که مطمئنم آن سوی زندگی هم قطعاً جذاب و قابل توجه است. اما فکر کردم نکند رفتن من، در تو حس بدی ایجاد کند!
حالا در راستای فکری که از سرم گذشته، باید بگویم دخترم، از این لحظه تا آخر زندگیم، اگر زودتر از تو با زندگی وداع کردم، خوب یادت بماند که من هیچ حسرتی را با خود به هیچ جایی نمی برم. خوشحالم که تجربه ی با تو بودن، با پدرت بودن و خیلی انسانهای دیگر را داشتم. خوشحالم که در مسیر انسان بهتری بودن در حال تلاش و تمرین بودم. خوشحالم که پیگیر واقعی کردن رویاهای کاری ام بودم.
گریه هایت که تمام شد، برو و حواست را جمع زیبایی آفتاب صبح و روزهای قشنگی که فرصت زندگی کردن در آن را داری بکن. در مسیر انسان بهتری بودن، تلاش و تمرین کن. پیگیر واقعی کردن ِ رویاهای کاری ات باش و بودن با دیگرانی که خوشحالت می کنند را تجربه کن و شکرگذار این تجربه ها باش.


با اینکه بهت گفته بودم «دیگه دست به سیب زمینی سرخ کرده ها نزن. الان شام را میارم» عالی بود که دو بار یواشکی رفتی و مشتاتو پر کردی و جیم زدی.
همینطور ادامه بده دخترم! هیچ تهدیدی جدی تر از خواسته ی تو نیست.