نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷ مطلب با موضوع «داستان‌هام» ثبت شده است

داستانک

می روم پشت پنجره و به کوههایِ آن دورها نگاه میکنم. به ابرهای تیره ی آسمان که خبرِ باران آورده اند و به شاخه های درختان که در باد تکان می خورند. خودم را با پیراهنی گُل گُلی، در حال دویدن و‌ چرخیدن میانه ی دشتی سرسبز در دامنه ی آن کوهها تصور میکنم. در حالیکه باد لای موهایم وزیده و باران، نم نم شروع به باریدن کرده است. از این تصورِ شیرین، تمام وجودم سرشار از شعف می شود.

و ناگهان، دنیای کوچکم وسیع می شود و از خودم، تو و سلولِ خانه مان، فرسنگها فاصله می گیرم.


داستانک

می توانستم دختری عشایری باشم. زیر «سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. 
این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته است حتمی باید متفاوت زیست! اثرگذار بود! جاودانه شد! من فکر میکنم هیچ اشکالی ندارد اگر فقط همانچه هستیم را تماماً باشیم و هیچ اشکالی ندارد اگر معمولی و ساده و تکراری هستیم.


داستانک

نوشته ای: "من را ببخش". 

اول بگذار بگویم که پیامت ذوق زده ام کرد. تقریبا اولین پیامِ خودجوشِ عاطفی ای بود که در طولِ سالها، زندگی مشترکمان برایم فرستاده بودی. بعد اینکه، خُب چند بار جمله ات را خواندم ولی نفهمیدم دقیقا بابت چه چیز باید ببخشمت! بابت اینکه با آن زن خوشحال تری و توی عکسی که کنارش نشسته ای داری از ته دل می خندی؟ یا اینکه برخلاف عکسهایِ محدودِ دونفره ی خودمان، دستت را محکم دورش حلقه کرده ای؟ برق چشم هایت را باید ببخشم که آثار هیچ جنگ و اضطرابی در آن نیست! یا هیجان دست راستت را که برای سلفی گرفتن دراز کرده ای، در حالیکه که همیشه به اجبارِ من در عکسهای خودمان حاضر میشدی!

هه! صحبت از بخشش می کنی در حالی که من خوشحالم. خوشحالم که شادمانه داری خودت را زندگی می کنی. به قول مرجان فرساد که از صدا و ترانه هایش خوشت نمی آمد "برو، برو به یه جایی که پروانه هاش می خندن" و ممنون که با رفتنت، به من هم جسارتِ پُر کردن خلاهایم را می دهی!


داستانک

ماههاست منتظرم که بیایی کنارم بنشینی، دستم را توی دستهایت بگیری، زل بزنی توی چشمهایم و با مهربانی و نگرانی بپرسی:"خیلی سخت است؟" 

بعد من بغض کنم و بگویم "خیلی" و زودی بغضم بترکد و بلند بلند گریه کنم و با کلماتی بریده بریده از ترسهایم بگویم و از تمام شدنهایم و از خشمهایم ...

اما خدای من! آن جمله ی احمقانه ی اشتباهی ات که "فلانی هم این روزها را پشت سر گذاشت" و آن جمله ی نفرت انگیزِ حال به هم زن ات که "نمی توانم بیایم، طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم!" و همه ی آن جمله هایِ کتابیِ سردی که مثلا قرار است مثبت اندیشی را توی حلقم فرو کنند ... 

هی! سرطانِ بزرگِ من تویی. شک ندارم بر تو که چیره شوم، هیچ سرطانِ دیگری نمی تواند از پای درم بیاورد ...



- تقدیم به مانا و تنهاییِ روزهای شیمی درمانی اش

و تقدیم به دردهایی که میایند تا تکلیفمان را با دیگران روشن کنند.


داستانک

وقتی چمدان به دست در درگاهی خانه دیدمش، حتمی باید فکرهای مرسوم اینطور وقتها در سرم می چرخید. جوانیِ از دست رفته ام، رنجهایی که در طول این سالها متحمل شده ام، تنهاییِ رقت بارِ از حالا به بعدم و ...

اما تنها یک فکر در سرم چرخید. شگفتا! او جسارت انجامِ کاری را یافته بود که من سالها به واسطه ی ترسهایم، عقب انداخته بودم.  

یک آن در نظرم به قدری تحسین برانگیز آمد که دلم خواست نرود ...


داستانک

«ناامیدی» زن چشم انتظاری است که بِیبی چکِ تک خطی اش را روانه ی سطل می کند. «امید» همان زن است بیست و پنج_شش روز بعد در مسیر داروخانه.


داستانک

وقتهایی که دعوایمان می شود، صدایش را بالا می برد و داد و بیداد راه میندازد اما وقتهایی که آن کار دیگر را می کنیم مدام به من می گوید "هیس!  همسایه صدایت را می شنود."



توی چشم‌هایش دنیایی از نگرانی است. مدام از این و آن درباره‌ی دکتر می‌پرسد. درباره‌ی علایم بیماری و روند درمان بچه‌هایشان می‌پرسد. همه، خودشان یک جایی بین زمین و آسمانند ولی به مادر جوان قاطعانه امید می‌دهند. "اصلا به پسر تو نمی‌آید که این مشکل را داشته باشد. ببین چه قشنگ حرف می‌زند. بین چه قشنگ راه می‌رود. این دکتر عالی است. در بدترین حالت، فوقش یکی دو سال دارو می‌خورد و خوب می‌شود ..."
منشی، مادر جوان را صدا می‌زند و می‌گوید "این دارو خیلی تلخ است اما باید تمامش را با سرنگ به پسرت بدهی". دستهایش شروع به لرزیدن کرده‌اند. مادرهای کهنه‌کار مهربان، فوری وارد میدان می‌شوند. "دماغش را بگیر. نگذار سرنگ را ببیند. یک لیوان آب‌میوه آماده نگه‌دار و پشت داروی خواب‌آور، سریع بریز توی گلویش." مادرهای نازنین کهنه‌کار حتمی یاد تنهاییِ روز اول خودشان افتاده‌اند. همان وقتی که برای اولین بار با حجم تلخِ مادر کودکی با بیماری خاص بودن مواجه شدند. دلم می‌خواهد همه‌شان را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد مادر جوان را که وقت دارو دادن به پسر سه ساله‌اش، صدایش هم به لرزه افتاده است، در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد مادری را که دور از دخترش نشسته است و دارد با خشم و درد، از هوش کم و حافظه‌ی اندک دخترش با خانم بغلی حرف می‌زند را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد مادری که از انتظار خسته شده است و مدام با منشی کلنجار می‌رود و شرایط جسمی ناپایدار دخترش را بلند بلند اعلام می‌کند را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد آن مادر مثبتی که مدام با بچه‌ها حرف می‌زند و بازی می‌کند و فضای تاریک مطب را با زنگ صدایش، روشن می‌کند و از نبود فضا و وسایل بازی در مطب برای بچه‌ها شاکی است را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد آن مادری را که تازه از اتاق نوار مغز بیرون آمده و پسر هشت، نه ساله ی سنگین وزن خوابیده‌اش را در آغوش دارد و عرق کرده و کلافه، سراغ همسرش را از ما می‌گیرد را در آغوش بگیرم.
نوبت نوار مغز پسر کوچولو می شود. نصف دارو را نخورده است. با این وجود نیم ساعتی است که به خواب رفته است. مادر جوان فرزندش را در آغوش گرفته و با مقدار زیادی ترس و اضطراب همراه همسر و پدرش وارد اتاق می‌شوند. چند دقیقه از بسته شدن در نگذشته که صدای گریه‌ی کودک بلند می‌شود. همه در اتاق انتظار آه می‌کشند. همه‌ می‌دانند حالا که کودک بیدار شده است دیگر نمی‌شود نوار مغزش را گرفت. دارو هم دیگر به او نخواهند داد و پروسه‌ی منجر به تشخیص، به روزی دیگر موکول می‌شود. همه در اتاق انتظار می‌دانند که مادر بدشانس، تا آن روز، هر شب کابوس خواهد دید و دفعه ی بعدی دستهایش بیشتر خواهد لرزید و تازه اینها همه اول ماجراست. هنوز هیچ چیزی معلوم نیست. هنوز دکتر خبر بد را اعلام نکرده است.
مادر جوان با گریه بیرون می‌آید. همسرش از دست منشی که با تاخیر آنها را صدا زده است عصبانی است. منشی با ملایمت می‌گوید که باید دارو را کامل به بچه می‌داده‌اند. صورت پدر جوان قرمز است. رو به همسرش می‌گوید که دیگر به اینجا برنمی‌گردد و از مطب می‌زند بیرون. مادر جوان بلند بلند می‌زند زیر گریه و می‌افتد روی صندلی. باید بچه را ساکت کند. باید آبرویش را جلوی اینهمه آدم جمع کند. باید با کابوس بیمار بودن فرزندش دست و پنجه نرم کند. بعد از تحمل آن همه اضطراب این حقش نبوده است. پدرش کمی آرامش می‌کند. می‌گوید باز برمی‌گردیم. این بار حتما موفق می‌شویم. می‌رود از منشی دوباره وقت می‌گیرد و به دخترش می‌گوید که به دامادش زنگ خواهد زد و اوضاع درست می‌شود و .... مادرهای کهنه کار با این حجم خشم و غم آشنا هستند. شروع می‌کنند به دلداری دادن. به امید بخشیدن. به آرزوهای خوب کردن. آخ! چقدر دلم می‌خواهد خدا باشم! سرِ تک تکشان را بگذارم روی شانه‌ام و برای همه‌شان اعجاز کنم.
توی سرم رویایش را به تصویر می‌کشم. ناگهان همه‌ی بچه‌ها حالشان خوب می‌شود. مادرها، دست بچه‌ها را می‌گیرند و با خوشحالی می‌دوند بیرون. مثل مادرهای بچه‌های سالم و معمولی بی هیچ فکر و خیالی می‌روند خرید آجیل و لباس شب عید و ست ظرفهای سفره ی هفت سینشان و دیگر هیچوقت به این مطب لعنتی بازنخواهند گشت ....



داستانک


شباهتهای زیادی به خودم دارد. از آن آدم‌های منحصر به فرد است که به سادگی در دام عشق هر کسی نمی‌افتد. مغرور است. تمامیت‌خواه است. عشقش را درست مثل خودم، خرده خرده می بخشد. محافظه کار است. بی‌رحم است. از آن آدم‌های جذابی که مثل استخوانِ ماهی، توی گلوی آدم گیر می‌کنند و الکی الکی آدم را به کشتن می‌دهند. نگاهش که می‌کنم انگاری خودم را توی آینه می بینم. برقِ چشم‌هایش آشناست. دهان بسته‌اش با من حرف می‌زند. خوب می‌دانم چطور می‌تواند برای یک «دوستت دارم» گفتن، بی‌طاقتم ‌کند. بیمارم ‌کند. بیچاره‌ام ‌کند. همه‌چیز را درباره‌ی این لعنتیِ دوست داشتنی می‌دانم. برای همین است که باید به سرعت از کنارش عبور کنم. از آدم های شبیه به خودم می‌ترسم. این آدم‌ها قدرت آن را دارند که من را تبدیل به یک دیوانه‌ی افسرده‌ی تمام عیار کنند.


داستانک

عزیزم، من و پدرت تصمیم گرفته‌ایم دیگر به هیچ دکتر و کلینیکی سر نزنیم و هیچ دارویی مصرف نکنیم. دیگر دعا و نذر هم نمی‌کنیم. ما را ببخش که اینهمه دیر دانستیم که باید نظرت را به رسمیت بشناسیم. بگذار به پایِ بی‌تجربگی‌مان. این حق توست که نخواهی زاده شوی و از حالا به بعد ما در تیم توایم.


داستانک

همه می‌دانند عاشقم نیستی. از تند‌تند راه‌رفتنم فهمیده‌اند. از شال‌ِ راه راهِ قهوه‌ای‌ام. از رنگ موهایم معلوم است که عاشقم نیستی. اگر عاشقم بودی می‌رفتم موهایم را شرابی می‌کردم و آن روسریِ صورتیِ کمرنگِ تهِ کمد را می‌پوشیدم. اگر عاشقم بودی سرم را در خیابان بالا می‌گرفتم و به رهگذرانی که چشم در چشمشان می‌شدم لبخند می زدم. حالا اما همه می‌دانند ...


داستان کوتاه

من جلد اول کتابی نسبتاً قطور، با قطع وزیری هستم که به دیواره‌ی سمتِ چپِ طبقه‌ی سوم، در قفسه‌ی شماره‌ی هفده تکیه داده‌ام و با امروز، چهار هفته می‌شود که صمیمی‌ترین دوستم، جلد دوم را ندیده‌ام و این طور که کتاب نارنجی ادعا می‌کند تا دو هفته‌ی دیگر هم نخواهم دید. می‌گوید شنیده است که مسئول کتابخانه جلد دوم را تا آخر ماه برای کسی تمدید کرده است. حتمی برای همان که قبل از جلد دوم، من را به امانت گرفته بود. از همان موقع توی شُک هستم. آخر همیشه ما را با هم می‌بُردند. البته اکثرشان درست مثل همین یکی، من را زود تمام می‌کردند و وقتِ خواندنِ جلد دوم، اَدا در‌می‌آوردند.
چند روز اخیر جای خالی‌اش بین من و کتاب نارنجی، خیلی به چشمم می‌آید. همین باعث شده افکار پلیدی از سرم عبور کند. آزار دهنده‌ترینش این است که جلد دوم هیچوقت پَس‌ آورده‌ نشود! بارها از خودم پرسیده‌ام که زندگی بدون جلد دوم چه جوری‌ست؟ و هر بار فقط به یک پاسخ رسیده‌ام: 442 صفحه کم دارد!
امروز صبح، کتاب نارنجی کمی خودش را به من نزدیک کرد. به رویش نیاوردم اما ترجیح می‌دادم تا وقتی جلد دوم برگردد، جایش خالی بماند. اولش درباره‌ی همین تمدید تلفنیِ جلد دوم گفت اما بعد حرف را به مطالب خودش کشاند. موضوعش به نظرم هیچ ارتباطی با موضوع من و جلد دوم نداشت. نمی‌دانم چرا کتابدار او را با ما در یک قفسه قرار داده است. درباره‌ی طرح جلد متفاوتش هم یک چیزهایی گفت. آنقدر که کم‌کم مشتاق شدم نگاهی به او بیندازم. به نظرم رسید رنگ نارنجی‌اش از رنگ زرشکی من و جلد دوم خیلی زیباتر است. همان موقع بود که به خودم جرات دادم و از او پرسیدم: تو جلد دوم نداری؟
- نه!
- زندگی بدون جلد دوم چه جوری‌ست؟
آرام نگاهی کرد و گفت: خالی از انتظارهایی که فرو می‌ریزدمان.


داستانک

وقتی دلتنگه، بلند آرزو می‌کنه که کاش می‌شد براش یه شعر بگی و توش خطابش کنی: «اکسیر من!». وقتی عصبانیه اعتراف می‌کنه که دلش می‌خواد بهت خیانت کنه تا ازت انتقام بگیره. وقتی خوشحاله جلوی آینه می‌ایسته و خودش رو با لبخند نگاه می‌کنه و ازت می‌پرسه: «به نظرت چشام سگ نداره؟» ... زن ملون مزاجی که نمی‌تواند نقشه‌ها و افکار و احساساتش را از تو پنهان کند.


اکسیر: ماده‌ای که ماهیت چیزی را تغییر دهد و آن را به چیز ارزشمندتری تبدیل کند، مثلا مس را طلا کند.


داستانک


روزی که فهمیدم شوهرم به من خیانت کرده است، وقت ِ آرایشگاه داشتم. تمام مدتی که آرایشگر موهایم را کوتاه می کرد، توی آینه خودم را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که شوهرم این همه سال حق داشته است. من آنقدرها که فکر می کردم زن زیبایی نیستم و همان طور که او می گفت قیافه ام خیلی معمولی است. بعد یکدفعه دلم برای شوهرم سوخت! مردی که با زنی با قیافه ی معمولی ازدواج کرده بود، در طول سالیان، هیچ چیز غیرمعمولی ای در او نیافته بود و طبق معمول به او خیانت کرده بود.


داستان کوتاه

سرم را که از روی برگه ی جواب آزمایش بلند می کنم، رضا نگاه جسورانه ی آشنایش را که در این لحظه بدجوری در نظرم پست و حیوانی جلوه می کند، پرسشگرانه به چشم هایم می دوزد. سکوت تلخی می کنم و این یعنی این که انتظار بیهوده اش برای دیدن لبخندی بر لبم، راه به جایی نخواهد برد.
به گمانم درست از لحظه ی بستن ِ نطفه ام در رحم تنگ و تاریک ِ مادر ِ جوانمرگم بود که این انزجار غریب، نسبت به حوادث پیش بینی نشده در من ریشه کرد. آن وقت ها هم که خانه ی پدرم بودم، هیچ از مهمان سرزده خوشم نمی آمد. بعد هم که آمدم زیر سقف کوتاه و ترک خورده ی آپارتمان سی و پنج متری رضا، ترتیبی دادم که این اصل در اکثر مراوداتمان رعایت شود.
پارک آن طرف خیابان را نشانم می دهد. دستم را می گیرد و آرام از روی خط عابر می گذریم. همینطور مستقیم در مسیر سنگفرش ها می کشاندم تا بالاخره روی نیمکت خالی رنگ و رو رفته ای می نشینیم. احساس تنفر دارم. نسبت به کسی یا چیزی!
می گفت: «دختر عقلش ناقصه. برای همینه که باید سایه ی یه مرد بالای سرش باشه». به رضا می گفتم: «بعضی سایه ها، زیادی رو سر آدم سنگینی می کنه». رضا می گفت: « همه ش حرف مفته. می زنیم به صحرا. آفتاب سوزانُ عشقه».
آرام می زند زیر گریه و می گوید که حالا من و او، هر دو توی یک جبهه ایم. می خواهد این را خوب بفهمم که همه چیز ناخودآگاه رخ داده است. بعد با لحن آرام ترحم برانگیزی، چند جمله ی کوتاه درباره ی گذشته ای دور می گوید. همین! چیز بیشتری نمی گوید. درست مثل شبی که با چشم های قرمز و پف کرده به خانه برگشته و گفته بود: «فردا باید بری آزمایشگاه!»
همه چیز درست همان طوری که دلم می خواست اتفاق افتاده بود. نامه را با خط درشت نوشته، روی در چسبانده و بی صدا زده بودم بیرون. ترک موتور رضا پریده بودم و یک نفس تا ورامین رانده بود. تمام راه، دو دستی چسبیده بودمش و چقدر تا رسیدنمان، راه کش آمده بود.
رضا زار می زند و من با خودم فکر می کنم، چه تراژدی مضحکی است زندگی. بعد نمی دانم چرا یاد بچگی هایم می افتم. یاد مادری که ندیده مرد. یاد پدری که می خواستم فرار کردنم، لکه ی ننگ خوش آب و رنگی شود کنار جای مهر بر پیشانی اش.
نوشته بودم: «یک روز برای دیدنت بر می گردم. یک روز که آن قدر بزرگ شده باشم که بتوانم بی رعشه و لکنت در برابرت بایستم و به ریش همه ی اعتقادات عصر حجری ات بخندم». چند جمله ی دیگر هم بود.
دستش را می اندازد دور شانه ام و می خواهد چیزی بگویم. چقدر لازم دارم چیزی بگویم اما انگار ضعف کرده ام. درست مثل کارتون ها، حروف انگلیسی اچ و آی و وی و به دنبال شان یک «به علاوه» دور سرم می چرخند و چشم هایم سیاهی می روند ...


سال 1388 


داستان کوتاه


آن شب ما خانه نبودیم. فردایش از همسایه ها شنیدیم. هر کس به ظن خودش چیزی می گفت. این جور خبرها را زیاد توی روزنامه ها می خوانیم، ولی همیشه فکر می کنیم مال آدم های دیگر است در جاهایی دیگر. ولی وقتی خبر مال خانه ی خودت می شود، مال آدمی که بالای سرت راه می رفته و گاهی توی راهرو او را می دیدی ... هر چند باهاشان سلام و علیک نداشتیم. پول گازشان را ماه ها بود نمی دادند. توی هیچ جلسه ای هم حاضر نمی شدند. صاحبخانه می گفت شش ماه است موعد اجاره شان سر آمده و خالی نمی کنند. این حرف ها البته فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمی کند. به خصوص که ربطی به دختر هجده ساله شان هم پیدا نمی کند. همه مان مجرد که بودیم، مدل زندگی پدر و مادرمان را قبول نداشتیم. اما چاره ای نبود. باید تاب می آوردیم. این وسط، دخترها وضعشان بدتر از پسرها بود. باید منتظر می نشستند یکی بیاید ببردشان. اگر هم مثل دختر طبقه ی چهارم ِ بلوک ِ ما، عاشق می شدند وضع بدتر می شد. معیارهای پدر و مادرها خیلی با مال ما فرق داشت. معمولا کسی که چشم ما را می گرفت خاری در چشم آنها بود. یواشکی هم که هیچ کاری نمی شد کرد. دخترها برای همه ی کارهای سرنوشت سازشان، باید اجازه ی کتبی می گرفتند. اما پسر ِ طبقه ی سوم غربی، بدون اجازه ی مادر و پدرش رفت با زن مطلقه ای که دو سال از خودش بزرگ تر بود و یک دختر هفت ساله داشت ازدواج کرد. مادرش هم چند جلسه ای رفت پیش روانشناس و دست آخر، با همه چیز کنار آمد.

دائم به آن لحظه ای که خودش را از پنجره ی اتاق آخری پرت کرده روی شمشادهای قسمت ِ بیرونی باغچه فکر می کنم. انگاری موقع پریدن خیز برداشته است. مثل آدمی که می خواهد پرواز کند. فکر کنم تا لحظه ی آخر از کاری که می کرده، مطمئن بوده است. شجاعتش یک جورهایی مرا می ترساند. توی کلاس های شنا، همیشه موقع آموزش شیرجه، آنقدر می ایستادم تا طاقت مربی طاق می شد و هُلم می داد.
ماجرا را که شنیدم به پارسا گفتم از خانه بیرون بزنیم. رفتیم توچال. دلم هیجان می خواست. تنهایی سوار «تله سی یژ» شدم و تا آن بالا  برسم جان دادم. پایم که به زمین سفت رسید اما، با خودم فکر کردم شاید اگر مرا هم مثل دخترک عاشق طبقه ی چهارم، توی یک اتاق حبس کنند و ارزشی برای افکارم قائل نباشند، ارتفاع چیز پیش پا افتاده ای بشود برایم و به چیزهای قلمبه سلمبه تری فکر کنم.
مثلا به باورهایی که حاضرم برایشان بجنگم. به جنگ نابرابری که هیچوقت به نفع من تمام نمی شود. به کوتوله های فکری ای که گمان می کنند می توانند تا ابد پشت درهای بسته نگهم دارند. به پنجره.


داستان کوتاه


ساعت سه ی نیمه شب، از صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. آنقدر زنگ خورد که رفت روی پیام گیر. اینجور وقت ها هزار و یک فکر عجیب و غریب به ذهنم هجوم می آورند. ظرف چند دقیقه همه ی عزیزان خودم و منوچهر را زیر خاک می کنم و اشک ریزان از خاکسپاری شان بر می گردم. هیچوقت، شجاعت بلند شدن و چک کردن شماره ای که روی تلفن افتاده است را ندارم. می ترسم یکی از هزارها فکر دیوانه کننده ام با بلند شدنم به حقیقت بپیوندد. ترجیح می دهم زیر پتو خودم را مچاله کنم و آنقدر فکر کنم تا خوابم ببرد و فردا شود. اینبار ولی بلند شدم. بعد از گذشت ده یا پانزده دقیقه بود که شجاعتش را پیدا کردم. از ایران نبود و از آنجایی که کسی را در آن ور آب ها نداشتیم نفس راحتی کشیدم. با این حال، خواب، دیگر حسابی از سرم پریده بود. دنبال کتاب نیمه خوانده ی دیشبم گشتم تا سرم را به آن گرم کنم. پیدایش نبود. نمی خواستم از صدای دنبال ِ چیزی گشتنم، منوچهر را بیدار کنم. رفتم روی فرش وسط حال دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. بدم نمی آمد منوچهر ناگهان بیدار شود و مرا وسط حال پیدا کند و بپرسد که چرا بیدارم و .. اما همه اش همین بود. تصویر بیشتری نداشتم. مثلا می شد تصور کنم بعدش بیاید کنارم، روی فرش دراز بکشد و دستم را بگیرد و با هم به سقف خیره شویم. یا اصرار کند که برویم بخوابیم و تا خوابمان ببرد کمی یاد خاطرات خوب قدیمی کنیم تا حال و هوایمان عوض شود. ولی مطمئن بودم خواب است. اگر هم بیدار باشد، چه محرکی می تواند آنقدر قوی باشد که او را از تختخواب جدا کند و سراغ من بفرستد، وقتی همین دیروز پیش مشاور خانواده کلی از هم گلایه کرده بودیم. یک دفعه از اینکه تصویر بیشتری در ذهنم نداشتم، دلم گرفت. فکر کردم شاید تقصیر این فیلم های هالیوودی است که همیشه توی این جور سکانس هایش، مردها بیدار می شوند و سراغ زن ها می روند. شاید هم تقصیر دنیای واقعی است که مردهایش این جور وقت ها هیچوقت بیدار نمی شوند. اما حتمی این داستان یک نسخه ی مردانه هم دارد. توی آن نسخه، لابد مرد از زن مالیخولیایی اش که نیمه شب به بهانه ی زنگ تلفنی اشتباه، تختخوابشان را ترک می کند و بعد هم خواب از سرش می پرد و تنهایی را به در کنار مرد بودن ترجیح می دهد، شاکی است و با خودش فکر می کند چقدر ابلهانه خواهد بود اگر بلند شود و برود کنار زن، وقتی دیروز پیش مشاور، آنهمه از هم گلایه کرده اند.