نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

به گمانم حالا باید بیست تایی شده‌ باشند. خیلی دوستشان دارم. در آینه که می‌بینمشان انگاری وسط این‌همه سرکشی، چیزی قلقلکم می‌دهد حرمتشان را پاس بدارم.


جلسه‌ی پیش بالای دفتر کلاس فلسفه‌ام نوشتم: «کمتر ادعا کنم» و با خودکار چند بار پررنگش کردم. هرچند که این خود یک ادعای تازه است اما با اطمینان می‌گویم که کمتر ادعا کردن برایم بدجوری لازم است. استدلالهای قابل قبولی هم برایش دارم. اول اینکه وقتی مدام در حال ادعا کردن هستم، یعنی مدام در حال حرف زدنم و این یعنی مدام خودم را از گوش دادن محروم می‌کنم. دوم اینکه دیدم، در هر چه مدعی‌اش نیستم گامی به پیش برمی‌دارم و در آن دیگری‌ها، رسوب کرده‌ام و دست‌آخر اینکه معلومم شد برای بسیاری از ادعاهایی که دارم، استدلالِ قابلِ قبولِ یک اجتماع پژوهشی در دست ندارم.


آزادی و دیگر هیچ ...

وقتی در کلاس فلسفه با مهارت «پرسشگری» آشنا شدم، یک جورهایی شُک شده بودم. بعد از هر بار تمرین کردنش، احساس نیوتن را داشتم موقع کشف جاذبه. «پرسش» به من توانایی دیدن زوایای تاریک مساله‌ها را می‌داد. گویی ویدیو پروژکتورهایی در ذهنم، ناگهان ده‌ها نقطه‌ی نادیده را چون روز روشن می‌کردند. اما کار همین‌جا پایان نگرفت. چند روزی است که متوجه شده‌ام برای کنترل ماشین بافندگی ذهنم از «پرسش» یاری می‌گیرم و اینگونه افکارم را از رفتن به بیراهه‌های ناکجاآباد، باز می‌دارم و نگرانی و کلافگی و خشمم را در مشت می‌گیرم.

- وقتی مهتا بیمار شد:
به نظرت بچه‌ها تا بزرگ شوند، هیچوقت بیمار نمی‌شوند؟
- وقتی راننده‌ی سرویس جواب مبایلش را نداد:
به نظرت آدم نمی‌تونه یه روز مبایلشو جا بذاره؟
- وقتی «ف» گفت: تو وسواس فکری داری:
به نظرت اشتباه می‌کنه؟!


اقوام پدری‌ام یک مهارت فوق‌العاده در به عزلت نشاندن هر کس که نظری متفاوت با آنها داشته باشد، دارند. کافی است در یک جمع خانوادگی درباره‌ی چیزی نظری بدهی که شبیه نظر آنها نباشد, اول تک و توک صدای مخالفت بعضی بلند می‌شود. بعد در یک اتفاقِ غیر هماهنگِ درونی شده, روح جمعی‌شان به جبهه‌ای علیه تو تبدیل می‌شود و ناگهان با شال و مانتوی رنگی‌ات وسط نگاه‌های عاقل اندر سفیهِ دختر‌عمه‌ها و عروس‌عمه‌ها و نوه‌عمه‌های چادری, احساس خفگی می‌کنی. یکی از تمرین‌های سخت زندگی‌ام در طول سال‌ها، خود را زندگی کردن میان اکثریتی است که نشانه‌ام می‌گیرند.


داستان کوتاه

من جلد اول کتابی نسبتاً قطور، با قطع وزیری هستم که به دیواره‌ی سمتِ چپِ طبقه‌ی سوم، در قفسه‌ی شماره‌ی هفده تکیه داده‌ام و با امروز، چهار هفته می‌شود که صمیمی‌ترین دوستم، جلد دوم را ندیده‌ام و این طور که کتاب نارنجی ادعا می‌کند تا دو هفته‌ی دیگر هم نخواهم دید. می‌گوید شنیده است که مسئول کتابخانه جلد دوم را تا آخر ماه برای کسی تمدید کرده است. حتمی برای همان که قبل از جلد دوم، من را به امانت گرفته بود. از همان موقع توی شُک هستم. آخر همیشه ما را با هم می‌بُردند. البته اکثرشان درست مثل همین یکی، من را زود تمام می‌کردند و وقتِ خواندنِ جلد دوم، اَدا در‌می‌آوردند.
چند روز اخیر جای خالی‌اش بین من و کتاب نارنجی، خیلی به چشمم می‌آید. همین باعث شده افکار پلیدی از سرم عبور کند. آزار دهنده‌ترینش این است که جلد دوم هیچوقت پَس‌ آورده‌ نشود! بارها از خودم پرسیده‌ام که زندگی بدون جلد دوم چه جوری‌ست؟ و هر بار فقط به یک پاسخ رسیده‌ام: 442 صفحه کم دارد!
امروز صبح، کتاب نارنجی کمی خودش را به من نزدیک کرد. به رویش نیاوردم اما ترجیح می‌دادم تا وقتی جلد دوم برگردد، جایش خالی بماند. اولش درباره‌ی همین تمدید تلفنیِ جلد دوم گفت اما بعد حرف را به مطالب خودش کشاند. موضوعش به نظرم هیچ ارتباطی با موضوع من و جلد دوم نداشت. نمی‌دانم چرا کتابدار او را با ما در یک قفسه قرار داده است. درباره‌ی طرح جلد متفاوتش هم یک چیزهایی گفت. آنقدر که کم‌کم مشتاق شدم نگاهی به او بیندازم. به نظرم رسید رنگ نارنجی‌اش از رنگ زرشکی من و جلد دوم خیلی زیباتر است. همان موقع بود که به خودم جرات دادم و از او پرسیدم: تو جلد دوم نداری؟
- نه!
- زندگی بدون جلد دوم چه جوری‌ست؟
آرام نگاهی کرد و گفت: خالی از انتظارهایی که فرو می‌ریزدمان.


هشیار بود اما در حال و هوای خودش قدم بر می‌داشت. لبهایش تکان می‌خورد و انگاری چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. از ده قدمی شناختمش و با خوشحالی خیره شدم به چشمهایش. نزدیکم که رسید پرسیدم خانم ستوده خودتون هستید؟ با لبخند ملایمی گفت بله و من در آغوش کشیدمش زنی را که سالهاست استقامت و جسارت و استدلال گری‌هایش را می ستایم. چند کلامی حرف زدم و بعد فکر کردم نباید به حریم شخصی‌اش بیشتر از این تجاوز کنم. برایش آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی کردم. او رفت و من با بار سنگینِ ترس‌ها و انفعال‌هایم تنها ماندم. با بارِ سنگین این اندیشه که زنی چون او، در پی چیزی فراتر از ستایش یا آغوش من می‌جنگد.

در یکی از گروه‌های تلگرام، دوستی متنی فرستاده است مبنی بر اینکه ما فقط یکبار زندگی می‌کنیم و از این رو  توصیه‌هایی کرده‌است از جمله اینکه اگر از چیزی خوشت نمی‌آید آن را ترک کن.

پرسش:
از چه چیزهایی در زندگی خوشم نمی‌آید؟
چرا از این چیزها خوشم نمی‌آید؟
هیچوقت خوشم نمی‌آمده یا در برهه‌ی خاصی ناخوشایند شده‌اند؟
آیا انتخاب من در کشیده‌شدنِ پای ناخوشایندها به زندگیم دخیل بوده است؟
مسئولیت من در برابر انتخابهایِ حالا در لحظه‌ی اکنون ناخوشایندم چیست؟ 
در برخورد با ناخوشایندها چه امکان‌های دیگری جز ترک کردن، وجود دارد؟
آیا این توجیه درستی است که چون یکبار زندگی می‌کنیم, باید همه چیز زندگیمان خوشایند باشد؟
اگر چند بار زندگی می‌کردیم, نیازی به ترک کردن ناخوشایندها نبود؟
آیا انسان قدرت ترک هر چیز ناخوشایندی را دارد؟
در برابر چیزهای ناخوشایندی که امکان ترک آنها را نداریم باید چه کنیم؟
و ...

پی‌نوشت: پرسش، دیدن زوایای تاریک یک مساله است.


 در دید و بازدید عید، یکی از اقوام تعریف می‌کرد که در کودکی، شبی پدرش مداد بی‌کیفیتی برایش خریده بود که موقع نوشتن مشق، مرتب نوکش می‌شکست و مجبور بود مکرر آن را تراش کند و از این بابت کلی آن شب سختی کشیده‌بود و به پدرش خرده گرفته بود. اما به سبب اینکه نوک مداد مدام تیز شده بود, تاثیراتی روی نحوه‌ی نوشتنش گذاشته بود و فردایش معلم در مدرسه بخاطر خط‌خوش او را تشویق کرده بود.

پرسش:
آیا چیزهای سخت و آزاردهنده در لحظه‌ی حال، می‌توانند مسبب موفقیتهایی شادی‌بخش در آینده شوند?
اگر بله، آیا هر چیز آزاردهنده‌ای را به این امید می‌توانیم تاب بیاوریم? 
آیا امید به آینده‌ای روشن از پس سختی‌های کنونی، تاب‌آوری‌مان در لحظه‌ی حال را آسان‌تر نمی کند?
شما برای تاب‌آوردن در برابر چیزهای آزاردهنده‌ای که نمی‌توانید تغییرشان دهید، چه ایده‌ای دارید?
به نظرتان در چنین برهه‌هایی، سکوت بهتر است یا اعتراض?
به نظرتان اعتراض می‌تواند بی‌ثمر باشد?
آیا ما نسبت به آزاردهندگانمان خشمگین می‌شویم?
اگر حوادث آزاردهنده‌ای مسبب کسب موفقیتی در زندگیتان شود، شیرینی موفقیت می‌تواند از خشم شما نسبت به مسبب یا مسببان رنجتان بکاهد?
اگر فردی ناآگاهانه مسبب تحمل سختی‌ای در زندگیمان شود، حق داریم نسبت به او خشمگین باشیم?
آیا کسب موفقیت از پس رنج‌ها، می‌تواند توجیهی قابل‌قبول از جانب مسببین رنجهامان باشد?
آیا ممکن است خود، رنجی را بر خود وارد آوریم تا از پس آن موفق به کسب چیزی لذت‌بخش شویم?
تاب آوری در برابر سختی‌های خودخواسته و سختی‌های تحمیلی چه تفاوتهایی با هم دارند?
چه چیز باعث می‌شود انسان آگاهانه سختی و رنج را برای خود انتخاب کند?
آیا از پس هر سختی‌ای، چیزی بدست می‌آوریم؟
و ...

پی‌نوشت: پرسش، دیدن زوایای تاریک یک مساله است.


سرِ انگشت اشاره‌اش را به سرِ انگشت شصتش به نشانه‌ی ناچیز بودن چسبانده بود و می‌گفت: "حتی به این اندازه از مرگ نمی‌ترسم".
با ترسیدن یا نترسیدنش از مرگ کاری ندارم اما اینکه دردها، کاری کرده‌‌بودند که به جای «زندگی» از «مرگ» سخن می‌گفت، قلبم را می‌خراشید.


برای زنی چون من، بی‌میل به شُستن‌ها و رُفتن‌ها و سابیدن‌ها، وای اگر اندوه از راه برسد. تمام روز ترانه‌ی خاطره‌‌انگیز غمگینی را پشت هم خواهم‌شنید و ریز‌ریز خواهم گریست و بی‌تفاوت به حضور ماشین ظرفشویی، کوهی از ظرف‌ها را خواهم‌شُست و شیشه‌های بوفه را برق خواهم‌انداخت و سنگ‌های کف آشپزخانه و پذیرایی را خواهم‌سابید و غبار میزها و طاقچه‌های کتابخانه را خواهم‌گرفت و سراغ جاکفشی دم در خواهم‌رفت ...
اندوه از من کدبانویی تمام عیار می‌سازد.