نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیالوگش مثل فیلم‌ها بود: « حالم خیلی بده. کاش الان بیای اینجا. خیلی بهت احتیاج دارم ... »

تلفن را که قطع کردم، یاد وقت‌هایی افتادم که به او احتیاج داشتم و می‌دانست و نیامده بود. یاد خیلی چیزها افتادم. ده‌ها موقعیت و تصویر از جلوی چشمم عبور کرد. صدای ممتد توقعات و گلایه‌هایش توی گوشم پیچید. عجله‌ای برای رفتن نداشتم. سرم را گرم شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه کردم و هی با خودم جنگیدم. ماشین بافندگی ذهنم برای لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. بعد یک دفعه کلمات یک شعر روی زبانم جاری شد:

نیا!
گلایه نکن!
از آن زمان‌ها هم هیچ نگو ... *

یک آن فکر کردم اگر روبرویم ایستاده بود! حرف‌های توی سرم را شنیده بود! قلب سیاهم را دیده بود! شک ندارم یک حرف‌هایی شبیه همین شعر تحویلم می‌داد و در را باز می‌کرد و با بغض قورت داده‌اش می‌رفت ...
ناگهان از خودم بدم آمد! ...
به سمت چوب لباسی رفتم، لباس‌هایم را پوشیدم. «ف» شماره آژانس را گرفت ...

* کیکاووس یاکیده



بچه که بودم می‌گفتند شبیه آن‌شرلی و جودی اَبوت و لوسیمِی هستم. لابد به این خاطر که زیادی فکر می‌کردم و زیادی حرف می‌زدم و زیادی نظر می‌دادم. بعد من تمام این خصلتهای آن موقع قابل توجه را با خودم آوردم تا بزرگسالی. حالا تبدیل یه یک غول غیرقابل تحمل شده‌ام که زیادی فکر می‌کند و زیادی حرف می‌زند و زیادی نظر می‌دهد.


شک ندارم
همیشه فصل تازه ای از راه خواهد رسید!


پیش نوشت: یک زمانی دور و برم را نگاه کردم و از خودم پرسیدم: چرا این آدم‌ها من را نمی‌شناسند؟!


یکی از بی‌رحمانه‌ترین خاطرات تکرار‌شونده‌ی کودکی‌ام، به صف‌های دریافت کالاهای کوپنی فروشگاه سپه مربوط می‌شود. وقتی که مادرم به بهانه‌ی پادرد و زانودردش از من می‌خواست که جثه‌ی ریزه میزه‌ام را از اواخر یا اواسط صف به اوایلش برسانم و در همان لحظه یک موجودی در درونم این کار را غلط و ناپسند می‌دانست. اغلب هم در این جنگ بزرگ دنیای کوچکم، مادرم پیروز می‌شد و مقدار زیادی تایید لفظی دریافت می‌کردم، در حالی که در همان لحظه، موجودِ عصبانی درونم، جملات تحقیرآمیزی نثارم می‌کرد.
به گمانم از همان موقع‌ها، زیربنای زنی که امروز هستم، ریخته شد. زنی که حق انتخاب را به بهانه‌ی دوست داشتن یا احترام از خودش سلب می‌کند و هی از خودش عصبانی می‌شود. زنی که اندیشه‌ها و باورهایش را پنهان می‌کند تا دیگران اندیشه‌هایشان را بیان کنند و باورهایشان را زندگی کنند و هی از خودش عصبانی‌تر می‌شود ...



امروز همینطوری، یکهویی یاد وقت‌هایی افتادم که یکی از همسایه‌ها سرزده به خانه‌مان می‌آمد. می‌نشست به گپ‌زدن با مادرم و مادرم صدایم می‌زد که: «شادی، چایی و میوه بیار برای فریبا جون» و منِ این جور وقت‌ها خجالتیِ آن روزها، در حالی که مطمئن بودم خودش هم می‌داند، از دور متوجهش می‌کردم که میوه نداریم! چایی و بیسکوییت می‌آوردم و بعد از یکی دو ساعتی که فریبا خانم عزم رفتن می‌کرد و از جایش بلند می‌شد، مادرم می‌گفت: «بشین فریبا جون. حالا چه وقت رفتنه. اِ شادی چرا میوه نیاوردی برای فریبا جون» ...
کلاً خیلی حس بدیه وقتی آدمایی که تا حالا فکر می‌کردی با اونا توی یه جبهه‌ هستی، بدون هماهنگی قبلی، ناگهان در ملاء عام! تغییر جبهه می‌دهند.