نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مهتا دلش بازی می خواست. ولی من خیلی خسته و خواب آلود بودم.
گفتم: «بیا خواب بازی کنیم!»
طفلک به خیالش یک بازی هیجانی و جالب است، با شوق گفت: «آره بیا خواب بازی کنیم.»
گفتم: «بازیش اینجوریه که متکا رو می ذاریم زیر سرمون و دراز می کشیم. بعد شب به خیر می گیم و می خوابیم.» تازه دو زاری اش افتاد که بازی اش حالی ندارد و گفت «نه! من خواب بازی دوست ندارم» و رفت سراغ پدرش، شاید پیشنهاد بهتری دریافت کند.
همینطور که چشمانم را بسته بودم و روی خنکای ملافه ی مهتا دراز کشیده بودم، یک لحظه احساس کردم در خانه ی پدری ام هستم. روی خنکای دل انگیز ملافه ی خودم. بی خیال ِ همه ی مسئولیت های آدم بزرگها، دراز کشیده بودم و داشتم به رت باتلر یا چیزی در همین حوالی فکر می کردم.


بعضی کلمه ها خیلی کوتاه اند. بعضی کلمه ها خیلی بلندند و بعضی کلمه ها خنده دارند.
کلمه ها به شما کمک می کنند تا بتوانید چیزهای مهمی را بگویید: «دوستت دارم!» «متشکرم که به من کمک کردی!»
بعضی وقت ها شما کلمه ها را با صدای بلند می گویید. گاهی کلمه ها را آرام و نرم بر زبان می آورید. گاهی هم به شکل آواز در می آیند. کلمه ها مال شما هستند. شما می توانید کلمه ها و نحوه ی گفتن آن ها را انتخاب کنید. کلمه های شما می توانند باعث ناراحتی دیگران بشوند یا به آن ها کمک کنند.
این کلمه ها کمک کننده و مفیدند: «بیا با هم نقاشی کنیم.» «من از اینکه با هم دوستیم خیلی خوشحالم!» «می خوای از این با هم استفاده کنیم؟»
این ها کلمه های ناراحت کننده هستند: «تو نمی تونی با ما بازی کنی!» «چقدر لباست زشته!» «تو احمقی» « گمشو!»
تو وقتی حرف های ناراحت کننده می شنوی، چه احساسی پیدا می کنی؟ عصبانی می شوی، غمگین می شوی، می ترسی، احساس تنهایی می کنی ... وقتی کلمه های ناراحت کننده می شنوی چه کار می توانی بکنی؟ می توانی بگویی: «کلمه ها برای ناراحت کردن دیگران نیستند. لطفا اون کلمه ها رو نگو!»
تو وقتی حرف های ناراحت کننده می زنی چه احساسی پیدا می کنی؟ شاید احساس پشیمانی می کنی. یک کاری هست که تو می توانی انجام بدهی! می توانی حرف هایت را پس بگیری. اینطوری: «من نباید اون حرف ها رو می زدم!» دو کلمه ی خوب دیگر هم هست که می توانی بگویی: «من متاسفم!» این دو کلمه ی کوچک می توانند کمک بزرگی باشند.

کلمه ها برای اذیت کردن نیستند، الیزابت وردیک، تصویرگر ماریه کا هین لین، ترجمه ی افسانه طباطبایی، نشر چکه با همکاری نشر شهر قلم.


مار و مارمولک در حال گفتگویی جدی در بیابان سفر می کردند.
مارمولک به مار گفت: «تو هدفت تو زندگی چیه؟»
مار گفت: «می خوام مددکار باشم. واقعا کمک کردن رو دوست دارم.»
مارمولک گفت: «من هم همین طور. فکر کنم من هم مددکار بشم.»
...
مار و مارمولک، گرم صحبت در بیابان جلوتر رفتند. در فکر بودند که چطور می شود کسب و کاری در زمینه ی مددکاری راه انداخت. بعد از یک مدت طولانی مارمولک ایستاد و به دور و بر نگاه کرد. «می دونی کجا داریم می ریم؟»
مار سرش را بالا گرفت تا سنگ ها و بوته را به دقت نگاه کند. «نه.»
مارمولک گفت: «فکر کنم زیادی از لونه مون دور شدیم.»
همان موقع خرگوشی از پشت یک کاکتوس بیرون پرید.«هی، شما دو تا انگار گم شدید. کمک می خواهید؟»
مارمولک گفت: «نه، ممنون. ما خودمون مددکاریم.»
مار توضیح داد: «مددکارها کمک می کنند، کمک نمی گیرند.»

خرگوش شانه هایش را بالا انداخت و با جهش های بلند از آن جا دور شد تا بوته ای بجود. مار و مارمولک داشتند خرگوش را نگاه می کردند و حواسشان نبود که توی ساحل رودخانه اند. شن های زیر پایشان فرو ریخت و لحظه ای بعد قل خوردند و از ساحل پرت شدند پایین و توی آب افتادند. جریان آب فورا آنها را همراه خود برد. اما شانس آوردند که چند تا صخره لب رودخانه وجود داشت. آب آنها را نزدیک صخره ها برد و آنها توانستند همدیگر را از آب بیرون بکشند. سردشان شده بود. در آفتاب دراز کشیدند. تیلیک تیلیک می لرزیدند و نفس نفس می زدند.

مارمولک گفت: «خرگوشه رو دیدی؟ فقط نشست و بر و بر ما رو نگاه کرد.»
مار سرفه کرد و مقداری دیگر آب رودخانه را از گلوش بالا آورد. بعد گفت: «داشتم فکر می کردم که شاید بهتر باشه اجازه داشته باشیم هم کمک بگیریم و هم کمک کنیم.»
مارمولک مدتی طولانی ساکت بود. بعد گفت: «باشه.»

مار و مارمولک، جوی کاولی، ترجمه ی فریده خرمی، نشر آفرینگان


یک زمانی کتاب خواندن من از دید مادرم، راهی برای از زیر کار ِ خانه در رفتن بود. این تعبیر مادرم اغلب لذت کتاب خواندنم را با احساس گناه در می آمیخت. بعدها کله ی زیادی فرو رفته ام توی کتاب، به معنای زیادی فهمیدنم بود که در دنیای مادرم، معانی خوبی نداشت. بدترینش این بود که می توانست جلوی شوهر کردنم را بگیرد! هیچوقت درباره ی چیزی که می خواندم، کنجکاو نبود. علاقه ای به خواندن نوشته هایم نداشت. تنها کتابی که داستانی از من در آن چاپ شده است را یک روز با هیجان برایش هدیه بردم ... واکنش های نزدیک به صفر، معمولا در یاد آدم نمی مانند!
حالا در پنجاه و چند سالگی، رمان خوان شدن ِ مادرم به لطف تنهایی های روز و بی خوابی های شبانه اش، یکی از اتفاق های دوست داشتنی زندگی من است. وقتی مامان سراغ رمان از من می گیرد، به وجد می آیم. وقتی می گوید که مراقب کتاب هایم هست، رویشان را با روزنامه جلد می کند و زیاد بازشان نمی کند، ذوق می کنم، هیجان زده می شوم، دلم می خواهد دستهایم را حلقه کنم دور گِردی تنش.