نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

تمام کارهایی که انجام دادنشان در «روزهای معمولی» عادی است و چندان به چشم نمی آیند، در «روزهای معمولی بد» طاقت فرسا و آزار دهنده می شوند. «روزهای معمولی بد» همیشه وجود دارند. پس باید یاد بگیریم یک جوری باهاشان کنار بیاییم. مثلا میشود مانند «ف» که تازگیها در جواب غرغرهای من، فقط نگاه میکند و میگوید: «حق با توست!» فقط نگاهش کنیم و بگوییم: «حق با توست!»
بعد پیش بندمان را ببندیم، چارتار بگذاریم و شروع کنیم به شستن ظرف ها.

مامان: مهتا بیا مسواک بزنیم.
مهتا: من جیش دارم.
بعد از پنج دقیقه اطراق روی توالت فرنگی.
مامان: پاشو بیا مسواک بزن دیگه.
مهتا: آی پام. آی پام.
مامان: پات درد می کنه؟
مهتا: آرزو دارم پام و سرم و دلم هیچوقت درد نکنه. یه تبلتم داشته باشم.
بعد از گذر از اداهای فراوان و سرانجام مسواک زدن، در حال بالا و پایین پریدن: مامان روش پرش کانگورویی این شکلیه.


مامان: مهتا لباس هاتو تا کردی؟
مهتا: بله
مامان: آفرین. چه دختری!
مهتا: مرسی که بهم میگی چه دختری.

شب قبل از بیرون آمدنم از اتاقت، طبق معمول بوسیدن و شب بخیر را هی لفت می دهی و حرفهای جگرسوز می زنی.
مهتا: انقدر که عاشقتم هیچوقت ولت نمی کنم.
مامان: منم انقدر که عاشقتم هیچوقت تنهات نمیذارم.
مهتا: پس چرا تو مهد تنهام میذاری؟

در تاکسی، خوابالو توی بغل من: مامان همش چشام از بین میره و میاد.


پیرهن و چند تیکه لباس اجق وجق تنت کردی، بعد با انرژی از اتاقت اومدی بیرون و می گی:
عروس دنیای ایران وارد می شود!!!

یه دونه از این کاغذ چسبونکی نارنجی ها آوردی، میگی: مامان روش بنویس «مهتا (فامیل)، استاد کارهای خوب و بالا و پایین». بعد که نوشتم می چسبونی روی لباست.

مامان: مهتا بلند شو دیگه. بقیه صبحونه‌ات رو، توی مهدکودک بخور.
مهتا: آخه تو مهدکودک چایی می دن. من می خوام شیر بخورم. شیر حوصله مو سر نمی بره.

چند تا کتاب آوردی بابا برات بخونه. بابا میگه یکیش رو انتخاب کن. یکی را انتخاب کردی، بقیه را برداشتی ببری بذاری سرجاش. رو به بابا میگی: بابا تو دنبالم نیا. نمی خوام بدونی جاشون کجاست.

مامان دم در موقع بدرقه بابا و مهتا: مهتا برو و انتخاب کن روز خوبی داشته باشی. اجازه نده حرف کسی روزت رو خراب کنه.
مهتا: آخه مهناز جون میگه بشینید سر جاتون چیکار کنم!؟! ... آهان تکیه میدم.

موقع برگشتن از مهد، خرس سفیده را که با خودت برده بودی، تمام مدت روی زمین می کشی. میگم چرا اینطوری می کنی، خوب کثیف میشه. میگی: این بچه دیگه بزرگ شده. باید راه رفتن را یادش بدم تا هی نگه بغلم کن بغلم کن.

مهتا (رو به مامان ِ عصبانی): مامان میای بازی کنیم! می خوام عصبانیتت یه خرده کم شه.

مهتا: مامان من تو رو از بابا بیشتر دوست دارم. بابامم از تو بیشتر.

موهای بلندت را در حمام کوتاه کردم. بعد دسته کردم و با کش پیچیدم و توی جعبه یادگاری هات گذاشتم. چند روز بعد پیداش کردی. اومدی میگی: چرا موهامو نگهداشتی؟ میگم برای روزای پیری و تنهایی. رفتی یه نقاشی کشیدی آوردی، میگی: مامان میشه اینم برای وقتی که پیر شدی نگهداری!

بعد از کلی کارتون دیدن، اومدی میگی: مامان میشه یه سی دی ببینم.لطفا!
مامان: نه. چون دو ساعت تلویزیون دیدی.سهمیه ات تموم شده.
مهتا: مگه خودت نگفتی «لطفا» کلمه جادوییه!

مهتا: بابا میشه خونه ی قبلی (منظورش بعدیه) رفتیم این تلویزیون رو نبریم که پارازیت نده، تبلیغم نکنه.

مهتا: مامان تو مدرسه ها، هیچکی بازی نمی کنه. فقط درس می دن. من میخوام بزرگ شدم نرم مدرسه.

دارم کانال تلویزیون رو عوض می کنم، یه دفعه میگی: مامان بذار اون فیلم دکتری رو ببینم که می خوام دکتر شم. چون درسم دوست ندارم بدون درس دکتری کار کنم.

مامان: مهتا این هفت ها که توی نقاشیت کشیدی چی ان؟
مهتا: اینا پرنده ان.
مامان: این + ها اونوقت یعنی چی؟
مهتا: این + ها یعنی که من دوست داشتم + بکشم.

عروس و داماد بازی می کردیم. طبق معمول هم من داماد بودم. وسطش رفتم دستشویی. اومدی پشت در دستشویی می گی: اَه داماد بیا دیگه. چقدر لِفتش میزنی.

مهتا: من اگه داداش داشتم شبیه داداشم می شدم.

بعد از مسواک زدن میگی: بذار آب بریزم تو دماغم تا بینی هاش نرم شه.

بابا ماشین را زد بغل، تا هر وقت کمربندت را بستی راه بیفتد. بالاخره بستی. بعدش با پررویی می گی: تازه، کف کفشمم گذاشتم اینجا آدم بیاد بشینه مانتوش کثیف شه.


یه «پی پی جوراب بلند» بود که اسمش را دوست نداشت. اَه اَه اَه.

مامان و باباش پیش خدا رفته بودند. اون چون شماره ی پیش خدا را داشت زنگ زد و به مامان و باباش گفت: من اسمم را دوست ندارم و می خوام عوض کنم و بگذارم «پی پی جوراب کوتاه».
بعد مامان و باباش گفتند که: باشه. اشکالی نداره.
بعد خداحافظی کرد و اسمش را عوض کرد.

پی نوشت: همیشه موقع خواندن داستان پی پی جوراب بلند به «پی پی» اسمش حساس است و کلی اَه اَه و خنده راه می اندازد. من واقعا منتظر بودم پی پی جوراب بلند قصد تغییر دادن این بخش از اسمش را داشته باشد. جدا سورپرایز شدم.


می تونم یه پست بنویسم که با «دخترم مهتا» شروع بشه. بعد توش از خودم در برابر تو دفاع کنم. به یادت بیارم که همش دارم رفتارهای خودم را رصد می کنم تا انسان بهتری بشم. مادر بهتری بشم. الگوی بهتری بشم. ببین دارم کلاس هوش هیجانی می رم. ببین دارم کتابشو می خونم. ببین چند بار جلوی عصبانیتم رو گرفتم و بنویسم می دونی که تغییر کردن خیلی سخته. زمان بره. دردناکه. نیاز به حمایت داره و ...

اما خوووب می دانم، این حرف و حدیث ها، توجیه ها، غُر ها، بی مسئولیتی ها در دنیای پاک و دوست داشتنی تو هیچ معنایی ندارد. تو فقط عشق و مهربانی را می فهمی.