نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

مهتا: مامان با من بیا برم دستشویی.
مامان: تو دیگه بزرگ شدی. تنها برو.
مهتا: آخه می رم دستشویی دلم برات تنگ می شه.

مهتا: مامانی من 4 سالم که شد می خوام دنیا را تمیز کنم. خوشگل کنم. پر از ستاره کنم.

ساعت 9 صبح در حالیکه که با انگشت برام خط و نشون می کشی: مامان ببین! من اون مهد کودکُ داغون می کنم. می شکونم. نمی خوام برم.

در حال تماشای برنامه ی علمی درباره میمون ها هستی که بابا از توی اتاق بیرون می آد. با هیجان به بابا می گی: بابا!! یه عالمه بچه میمون و مامان میمون و بابا میمون!

مامان : مهتا به بابا سلام کن.
مهتا: من به سلام نیاز ندارم.

مامان: مهتا وقتی یکی به آدم می گه «شب به خیر» تو باید بگی «شب شما هم به خیر».
مهتا: نخیر. اگه یکی به من بگه «شب به خیر». منم می گم « شب خودمم به خیر».

آدامسامو برداشتی برای خودت و داری می بریشون. می گی: تو اینا رو نخور. معده ات درد می گیره.

بابا رفته یه جایی قایم شده. صداهای ترسناک از خودش در میاره. دست به بغل می گی: ای بابا. چه دَد (چقدر) این منو می ترسونه. اگه منو بترسونی جیزّه. دستگیرش کنید!

در حال توضیح نقاشی ات به بابا: بابا اینا عروسن. یه جور نامزدن.

عاشق ِ نشستن روی پله ی بالای نردبون و دو ساعت پشت هم شعرای من درآری خوندن و هی سخنرانی کردنی. در همین راستا به من می گی: اِ گفتم نردبونو بیار! شاید گوشاتو موش خورده!

مهتا: مامان می شه برام یه داداش بیاری که دختر باشه؟ مامان می شه داداشام از تو دل خودم بیرون بیان؟

مهتا: مامان پس من بزرگ شدم با کی ازدواج کنم؟
مامان: با هر کی دوسِش داشتی.
مهتا: من می خوام با بابام ازدواج کنم.
مامان: هیچکی نمی تونه با باباش ازدواج کنه. چون باباش قبلا با مامانش ازدواج کرده.
مهتا. آخه ریشاش خیلی خوشگله! (بابا که ریش نمی ذاره!)

مهتا: مامان اگه بذاری من به موبایلت دست بزنم، می بخشمِتا!

مهتا: مامان اگه قول بدی اگه من توی شلوارم جیش کنم عصبانی نشی، بهت ستاره می دم.

دل درد داری و یک بار هم بالا آورده ای.
مامان: فهمیدم چرا حالت بد شده. چون دیشب خیلی شکلات خوردی. ببین من و بابا نخوردیم حالمون خوبه.
مهتا: من خودم دیدم بابام یه دونه شکلات خورد.
مامان: حالا اون یکی خورده. تو خیلی خوردی.
مهتا: می خواستم یکی بخورم اما دلم برای همه ی شکلاتا تنگ شد.

خاله ی مهدکودکتون رفته و جاش یکی دیگه اومده.
بابا: مهتا خاله سحر که رفته کی جاش اومده؟
مهتا: خاله سحر نرفته! خودشو عوض کرده.

مهتا: مامان، دُرسا (دختر خاله ات) خیلی شیطونه ها.
مامان: خودتم شیطونی.
مهتا: نخیر من شیطون نیستم. من باحالم.

توی دستشویی خونه ی دوست بابا، سر و ته نشستی، بعد می گی:
شیرشون باید این وری باشه.

شب توی اتاق ما خوابیدی. توی تاریکی بلند می شی از اتاق بری بیرون. می گی: خوابم نمیاد.
همین که از روی تخت می آی پایین، می گی: اوه اوه، این جا چه دَد (چقدر) ترسودنیه!

بابا شب از من می پرسه: مهتا امروز شربتش رو خورد؟
رو به بابا می گی: شربتشو خورد بچه ات. گریه هم نکرد.

مامان: مهتا تا اسباب بازی هاتو جمع نکنی پارک نمی ریم.
مهتا: خوب کمک کنید یه بچه اسباب بازی هاشو جمع کنه. خوشحال باشه می ره پارک دوست پیدا کنه.

مارک لباست اذیتت می کنه، می گی: اینو بکَن. اذیتم می کنه. یه جوری ناخوناشو فرو می کنه.

کسی نبود تو رو بذارم پیشش، با هم رفتیم دانشگاه. سر کلاس هی بلند می شی می ری در رو باز می کنی و دوباره بر می گردی. استاد می گه: در رو ببند بیا بشین! آفرین دختر ِ خوب.
می گی: خوب جیش دارم!
کلاس می ره رو هوا. استاد می گه: مامانش پاشو!
بعدش نمی دونم بچه های کلاس چطور با این سرعت به این شناخت جامع در مورد تو رسیدن که میگن: استاد الکی می گه! می خواد مامانشو شیش طبقه بکشونه پایین.

پام خورد بهت، نزدیک بود بیفتی. می گی: حواستو نگاه کن!

برای تولدم یه نقاشی کشیدی. می گم زیرش رو امضا کن برام. یه چیزایی می نویسی و می خونی که: مامان جون تولدت مبارک! از هدیه های خوبَت سپاسگذارم.

داریم تلویزیون نگاه می کنیم. یه صدایی از توی اتاق می آد. من با تعجب میگم: صدای چی بود؟
می گی: مردما دارن کوه می کارن!!!

مهتا: پی پی!
مامان(با حرارت): بدو دستشویی.
مهتا(با آرامش): نگفتم که پی پی دارم. فقط گفتم پی پی.

شب وسط من و بابا که از خستگی منگ خوابیم: مامان الان نمی تونم کره بخورم چون مسواک زدم، فقط می تونم آب بخورم؟
مامان: بعله!
بابا: مقدمه رو رفت.
مهتا: من آب می خوام بخورم.
من و بابا در حال خندیدن.
مهتا: نخندین! آب که خندون نیست.

دستاتو شستم. بعد رفتی به جوهر دست زدی، دوباره کثیفشون کردی. اومدی می گی:
مامان دیدی اینجای دستمو نَشُستی!

مامان: آخه من چه گناهی کردم بچه دار شدم که بیاد منو وشگون بگیره!
مهتا: خوب دلت بچه می خواست.

- بابا اینو من دوزیدم.
- مامانم امروز برام ژله پزیده.
- بابا بو کننده (خوشبوکننده) زدیم.
- من خانم شیرینی پُختنم.
- مامان پی پیم داشت می ریزید.
- داشتم میشمُریدم.
- فعلا که من گافلگیرم (غافلگیرم).
- عروسی من سه شنبه شروع می شه.
- آلوده آوردم (بالا آوردم).
- من سه تا بچه ی دو گُلو دارم. (دوقلو)
- مامان یه خون توی چشمم مرده. (خون مردگی توی چشم)


در خانه ی پدرم یک گلخانه ی بزرگ داشتیم که از وقتی یادم می آید، پر از گلدان بود. یک حیاط بزرگ پر از انواع درخت و گل و گیاه هم داشتیم. پدرم عاشق درخت ها، گل ها و گیاهان بود. شب ها خسته از راه می رسید و یکراست به حیاط می رفت. یکی دو ساعتی مشغول آب دادن و برچیدن علفهای هرزشان می شد. مادرم از توی بالکن هی صدا می زد: شام حاضره! بیا بالا! و خبری از پدرم نمی شد. مادرم از گل و باغچه و درخت بیزار بود. هیچوقت حوصله ی آب دادنشان را نداشت. هیچ تصویری از مادرم در حال رسیدگی به گلدان های گلخانه در ذهن ندارم. می دانم چرا مادرم گلها و گلدان ها را دوست نداشت چون پدرم برای آنها بیشتر از مادرم وقت می گذاشت.
سالها حس همدردی زنانه ام، مرا از معاشقه و مراوده با گیاهان باز می داشت. احساس می کردم نگهداری از این موجودات زنده، مرا از پرداختن به دیگر موجودات زنده باز خواهد داشت. حالا اما چند وقتی است که دلم می خواهد کنج اتاق پذیرایی یک باغ کوچک سبز داشته باشم. دیروز که رفته بودم خانه ی پدرم، با خواهرم از میان گلدان های بزرگ و درهم و برهم گلخانه، چند گیاه دوست داشتنی سوا کردیم. گذاشتمشان توی آب که ریشه دهند تا بعد توی گلدان های رنگارنگی که برایشان می خرم بکارم. اسم تمام گلهایم را شب از توی اینترنت درآوردم با طرز نگهداری شان. عجیب نیست که اینهمه قشنگ و زیبا بودند اما من سی و سه سال ندیده بودمشان! کوچکترین گیاهی که انتخاب کرده بودم توی گلفروشی سر کوچه مان چهل هزار تومان به فروش می رفت و هیچ نشانی از گذشته ی من در خود نداشت.
همین روزها گلهایم ریشه می دهند و باغ کوچک سبزی کنج اتاق پذیرایی خواهم داشت. با گلهایی که بوی پدرم را می دهند. بوی بچگی هایم را.