نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

لیزا توی این فکر بود که چرا اول همه چیز به نظر ساده می آید اما وقتی آن را تجزیه و تحلیل می کنیم پیچیده می شود! مارک راست می گوید. ما حیوان ها را سلاخی می کنیم، این خیلی وحشتناک است. اما آخر اگر آنها را نکشیم چه طور آن ها را بخوریم؟ سر در نمی آورم، من که عاشق مرغ سوخاری یا کباب بره هستم چه طوری می توانم مخالف کشتن حیوان ها باشم؟ ... آیا باید دست از خوردن این جور غذاها بردارم؟


لیزا، کودکی در مدرسه - متیو لیپمن، ترجمه ی حمیده بحرینی، نشر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی


روزی خرچنگ جوانی به این فکر افتاد:
«چرا همه ی خویشاوندان من مثل هم راه می روند! آن ها عقب عقب می روند اما من می خواهم یاد بگیرم که برعکس به جلو راه بروم. مثلا مثل قورباغه ها.»
در میان رودخانه ی زادگاهش شروع به تمرین کرد. در ابتدا این کار برایش خیلی پر زحمت بود. تمام مدت با چیزی تصادف می کرد و چنگال هایش به یکدیگر گیر می کردند. اما کم کم اوضاع رو به راه شد. زیرا اگر کسی بخواهد می تواند هر چیزی را در این دنیا یاد بگیرد.
وقتی خرچنگ کاملا از خودش مطمئن شد، میان خانواده اش برگشت و گفت: «نگاه کنید!» و با غرور از مقابل آن ها گذشت. مادرش گریان گفت: «فرزندم مگر به تو یاد نداده ام که از عقلت استفاده کنی؟» برادرانش با بدجنسی زیر لب خندیدند و پدرش با اخم به او نگاه کرد و گفت: «اگر می خواهی با ما زندگی کنی مثل همه ی خرچنگ ها راه برو، اگر نه از این جا برو و دیگر برنگرد.»
خرچنگ شجاع خانواده اش را خیلی دوست داشت اما آنقدر به برحق بودن خودش مطمئن بود که جای تردیدی برایش باقی نمانده بود. مادرش را بغل کرد، با پدر و برادرانش خداحافظی کرد و روانه ی ساحل دوردست شد. چند قورباغه داشتند روی برگ بزرگ نیلوفر آبی، جمع می شدند تا خبرچینی کنند. همین که نگاهشان به خرچنگ افتاد، شروع به اظهار نظر کردند:
- خدای من! چه کارها، آن هم در روز روشن.
- اصلا برای سنت ها احترام قائل نیستند.
- وای! وای!
خرچنگ جوان اعتنایی نکرد و راه خود را پیش گرفت و رفت تا این که ناگهان شنید که کسی صدایش می کند. خرچنگ پیری که زیر سنگی عزلت گزیده و تنها زندگی می کرد مدتی طولانی به او نگریست و سپس گفت: «حتما فکر می کنی که داری عملی قهرمانانه انجام می دهی؟ من هم در جوانی می خواستم به جای عقب عقب رفتن به پیش بروم. اما سرانجام من چه شد؟ زندگی در انزوا. به حرف من گوش کن و آرام بگیر و مثل همه ی خرچنگ ها رفتار کن.»
خرچنگ جوان نمی دانست چه جوابی بدهد. سکوت کرد، با خرچنگ پیر و منزوی خداحافظی کرد و مستقیم راه خود را به پیش گرفت و دور شد. آیا او دورتر رفت؟ خوشبختی را پیدا کرد؟ چیزی را در این زندگی تغییر داد؟ ما چیزی نمی دانیم. فقط می توانیم از صمیم قلب برای او آرزو کنیم: سفر به خیر.

بنفشه ای در قطب، جانی روداری، ترجمه ی فرشته ساری، نشر چشمه و کتاب ونوشه.