این جور وقتها احساس گناه یا پشیمانی میکردم. حالا چند وقتی است که دارم تمرین میکنم همه چیز را به خودت بسپارم و به انتخابهایت اعتماد کنم. نتیجه هر چه باشد حداقلش من دچار احساس گناه نمیشوم. تو هم کارآزموده تر میشوی برای انتخابهای بعدیات.
پسر دیروزی هم، پسر عجیبی به نظرم میآمد. حرکاتش به تر و فرزی پسرهای دیگر نبود. کُند و بریده حرف می زد. نگاه کردنش شبیه خیره شدن بود. اما همینطور که نگاهتان میکردم کمکم صدای خنده هایتان بالا گرفت. روی الاکلنگ کنار هم نشسته بودید و دربارهی چیزهای ترسناک و عجیب و غریب حرف می زدید و بلند بلند جیغ میکشیدید و میخندیدید. بعد، دورخیز کردن برای بالا رفتن از شیب سرسره را یادت داد و هی دوتایی عقب میرفتید و با شوق میدویدید به سمت سرسره. بعد هم که تمام پارک را انقدر دنبال هم دویدید که وقت رفتن شد. توی راه میگفتی «خیلی ازش خوشم اومد. خیلی امروز بهم خوش گذشت» و من با خودم فکر میکردم دختر کوچولویم آنقدر بزرگ شده که میتواند انتخابی کند که روزش را قشنگ کند!
- ۰ نظر
- ۱۷ تیر ۹۴