نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

از خواب که بیدار شدم از خودم و از خیلی چیزها عصبانی بودم. احمقانه با خودم فکر کردم، تردی و تازگی یک نان بربری خشخاشی، قدرت این را خواهد داشت که احساس خوشبختی را دوباره به قلبم بازگرداند.  به نانوایی رفتم اما زبانم نچرخید. نان بربری ساده گرفتم و هنگام خوردنش فقط احساس انجام وظیفه ای سرد و سخت در برابر بدنم را داشتم. تازگی‌اش، مرا با خود به هیچ رویای گرم و بکری نبرد. 
وقتی درهای قلبم را می‌بندم، دنیا با اینهمه ثروت، هیچ چیز برای بخشیدن به من در چنته ندارد.



خوشبختی یعنی هشت و نیم صبح از خونه بزنی بیرون، بری سبزی خوردن تازه بخری تا ظهر همراه فلافل خونگی ناهار بخوریش.
عشق
یعنی وقتی پشتت قولنج می‌کنه، یه نفر تو این دنیا باشه که بدونه دقیقا کجای کمرت رو باید فشار بده تا قولنجت بشکنه.

واقعا زندگی رو پیچیده نکنیم.

به نظر من در دل هر چیز بدی، می‌شود یک چیز خوب پیدا کرد.

مثلاً تصور کنید که سی و پنج سال از عمرتان را از دست داده‌اید و هنوز کسی در زندگیتان نیست که در یک اقدام هماهنگ، اول عاشق روح همدیگر و بعد عاشق جسم همدیگر شده باشید.
خوب قسمت بدش این است که:
در این دنیای بزرگ هیچکس نیست که شما اهلی‌اش کرده باشید.
اما قسمت خوبش این است که:
شما، بدون عشق نمی‌میرید.
بدون عشق، همچنان قادر به نفس کشیدن، غذا خوردن، اجابت مزاج، حمام کردن، خرید کردن، کتاب خواندن، موسیقی گوش‌دادن، استخر رفتن، آش‌رشته پختن، کارآفرین شدن، عاشق بچه‌ها بودن و کلی کارهای بی‌نظیر و دوست‌داشتنی دیگر هستید.
می‌توانید تنهایی به رستوران سنتی بروید و یک کوفته تبریزی بزرگ را همراه مشت‌مشت سبزی خوردن میل کنید. می‌توانید در خلوت خانه به تماشای یک فیلم احساسی بنشینید و در هم‌ذات‌پنداری با یکی از نقش‌ها، بلند بلند گریه کنید. می‌توانید به گلدان‌هایتان کود کریستالونه بدهید. می‌توانید یکهویی شال و کلاه به سر کنید و خودتان را به صرف دو تا لیوان بزرگ ذرت‌مکزیکی مهمان کنید.
باورنکردنی است اما شما بدون عشق، حتی برای بازگشت به خودکنترلی و خودانگیزشی ذهنتان، قادر به حذف ضربتی گروه‌های تلگرامی‌تان هستید.
و اوووووف!
کلی وقت خالی دارید. می‌توانید کنج کاناپه‌ی راحتی‌تان چمباتمه بزنید و درباره‌ی خودتان فکر کنید. فکر کنید که چرا تا حالا نتوانسته‌اید کسی را اهلی کنید.


ابزار ارزشمندی است. با آن می‌توانیم از احوال دنیا و آدم‌هایش باخبر شویم و از ندانستن‌هایمان کم کنیم. می‌توانیم به داد همدیگر برسیم وقتی سردرگم و افسرده و عصبانی و غمگین هستیم. می‌توانیم شادمانیِ جمعی کنیم وقتی خوشحالیم و حتی در کمال ناباوری در بعضی از گروه‌ها می‌توانیم بدون خودسانسوری، دعوا، دلخوری و قضاوت، درباره‌ی عقاید شخصی‌مان در باب مذهب و سیاست و اجتماع حرف بزنیم.
با این‌همه، هفته‌ی پیش از خودم پرسیدم:
آیا من روزانه به این همه اطلاعات و ارتباطات نیاز دارم؟


-

«ف» فقط سه روز مانده به پایان دهه‌ی اول زندگی‌مان. در آستانه‌ی این روز شگفت! یک کشف خنده‌دار کرده‌ام. کشف کرده ام که خاطرات تلخ‌ زندگی‌مان را هم صمیمانه دوست دارم. زیرا به لطف وجودشان، می توانیم سرمان را بالا بگیریم و با افتخار بگوییم: هی! ما جا نزدیم!