نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

بار اول که تصمیم جدی بستم تا تو را از پوشک جدا کنم، یک هفته ی متوالی آب میوه به خوردت دادم. ساعت را نیم ساعت به نیم ساعت کوک کردم و مرتب بردمت دستشویی. هر بار نشستم دم در دستشویی. شعر خواندم. کتاب خواندم. با خمیر بازی، پیشی و لیوان و ظرف میوه درست کردم. و با خودم تصور کردم که دارم با این کارها، لحظات خوب و دلچسبی برای خارج کردن ِ متمدنانه ی چیزهای بی فایده از بدنت، برایت فراهم می کنم، در حالیکه تو داشتی تلاش می کردی آنها را با تمام قوا در درونت نگه داری تا به محض خروج از دستشویی یک جایی روی فرش و موکت و سرامیک ها روانه شان کنی.

بار دوم دو سه ماهی بعد از بار ناموفق اول بود. صندلی ات را از دستشویی به حمام منتقل کردم. قرقره نخ سفید را برداشتم و شروع کردم به آویزان کردن اسباب بازی و مداد رنگی و پاستل و لواشک و النگو و انگشتر و جعبه های سک سک به میله ی پرده حمام. این آخری خیلی دلخوشکنک، مثلا فقط مخصوص پی پی بود.potty  Power را آنقدر برای خودم گذاشتم که دیگر پلیر علاقه ای به نشان دادنش نداشت، درست مثل تو که علاقه ای به تماشایش.

بار سوم یکی دو ماهی بعد از بار ناموفق دوم بود. رفتم کلی عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز خریدم. با هم نشستیم از توی اینترنت، کارتون یک نی نی را پیدا کردیم که با افتخار روی صندلی دستشویی اش لم داده بود و کنارش دو سه تا شورت خوشگل کشیده بودند و بالای سرش نوشته بودند «من می توانم!». پرینت گرفتیم. با ماژیک رنگش کردیم و چسباندیمش به در یخچال. قرار شد هر دستشویی، یک عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز شود کنار عکس نی نی ِ روی در یخچال!

این بار چهارمی بود که تلاش ابلهانه ی بیهوده ام را شروع کرده بودم. این بار تقصیر تو شد. پوشک تنت نکردی و گفتی اذیتم می کند. دوباره من را دلقک خودت کردی تا بالاخره بعد از سه هفته تلاش طاقت فرسا، به بهانه ی یک دفع دردناک، ترس از دستشویی رفتن پیدا کنی و آنقدر بعضی چیزها را توی دلت نگهداری که مجبور شویم برویم سراغ دکتر و تو داد بزنی دیگر شورت نمی خواهم و من با دل و جان راضی شوم تا زمان دانشگاه رفتن پوشکت کنم، فقط اگر دوباره مثل قبل بی ترس و دردسر دستشویی کنی.


از وقتی بخشی از باورهای مذهبی ام را از دست داده ام، متوجه این نکته شده ام که مقدار زیادی از «امید به زندگی»ام را از دست داده ام. مدام دچار نوعی تناقض دردناک هستم. هم با تمام وجود نیازمند امیدهای بزرگ پیشین ام، هم عقلانیت ام اجازه ی عقب گرد نمی دهد ... چقدر دلم می خواست امروز صبح زود می رفتم خانه ی مادرم، کفگیر بزرگ آهنی را از دستش می گرفتم و مثل قدیم ها چند بار دور تا دور دیگ شل زرد می چرخاندم و زیر لب آرزوهایم را می شمردم و در دلم قند آب می شد که حتمی تا شل زرد سال دیگر حاجت هایم برآورده می شوند ...


مادرم مثل خیلی از مادرهای دیگر، محرم و صفرها، هنوز عادت ِ رفتن به جلسات مذهبی اش را حفظ کرده است. امسال ولی زیاد سر کیف نیست. دو سه باری رفت خانه ی یکی از دوستان قدیمی اش، که یک طبقه ی خانه شان را حسینیه بزرگی کرده اند. بار چهارم اما جا زد. می گفت از سرما یخ می زند. بخاری البته دارند اما از پچ پچه ها اینطور برمی آید که به خاطر بزرگ بودن فضای حسینیه و هزینه ی بالای گاز، به بهانه ی خرابی روشنش نمی کنند. پریشب هم که برای بار دوم از مراسم قدمت دار همسایه ی کوچه پشتی برگشته بود، می گفت دارد از سردرد می میرد و محال است هشت شب باقیمانده را برود. آخر یک نفر را آورده اند که تند و نامفهوم صحبت می کند و حرف هایش هم هیچ چنگی به دل نمی زند. آشناهای قدیمی که به خانم خانه اعتراض کرده اند، پاسخ شنیده اند «آنهایی که باب میل شما هستند دندانشان گرد است و فعلا بودجه مان به همین آقا می رسد». قیمه های امسال هم اصلا باب طبع مزاج و معده ی مادرم نبودند. می گفت خدا ازشان قبول کند ولی لپه را با آب و رب قاطی کرده اند و ریخته اند روی برنج پاکستانی. خلاصه که محرم و صفر هم، محرم و صفرهای قدیم که انصافا بعضی چیزها را زنده نگه می داشتند.


وقتی سر کار می روی، دلم برایت تنگ می شود. دلم می خواهد پیشم باشی ولی نیستی. دلم می خواهد چیزی به تو نشان بدهم ولی نمی توانم. اگر مجبور باشی به مسافرت کوتاهی بروی دلم برایت تنگ می شود. دوست دارم موقع خوابیدن تو را ببوسم و به تو شب به خیر بگویم. نمی خواهم دلم برایت تنگ شود. تو را همین الان می خواهم.
همه گاهی دلشان برای یک نفر تنگ می شود. کاش می شد با هم باشیم ولی نمی توانیم.  همه ی ما کارهایی داریم که باید حتما انجام بدهیم. اما دوباره به زودی همدیگر را می بینیم. من هم می توانم خودم را سرگرم کنم. می توانم پتو یا اسباب بازی پشمالویم را بغل کنم. می توانم جای گرم و نرمی پیدا کنم و کتاب هایی را که دوست دارم ورق بزنم. می توانم نقاشی بکشم تا به تو نشان بدهم. تو خیلی زود بر می گردی. هر دو خوشحالیم که دوباره با هم هستیم.

موشی و دلتنگی، نویسنده: کرنلیا ماد اسپلمن، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


مادر مضطرب بود نکند بابا تشنج کند یا قلبش بایستد. زیر لب دعا می کرد. برای یک لحظه هیچ صدایی از انباری نیامد و بعد، ناگهان در با شدت باز شد و بابا عرق ریزان بیرون آمد و فریاد زد: پس این تفنگ من کو؟
من به مادر نگاه کردم، مادر به من و بعد هر دو به بابا نگاه کردیم. مادر خیلی آرام پرسید: کدام تفنگ؟ بابا خیلی زود جواب داد: کدام تفنگ! مگر من چند تا تفنگ دارم؟ همان تک لول آمریکایی را می گویم.
چشم هام گرد شده بود و مادر هم هاج و واج مانده بود. بابا خیره مانده بود منتظر جواب. نمی دانستم چه کنم. خواستم چیزی بگویم که مادر نجاتم داد و کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: تفنگ را فروختی. یادت نیست؟
بابا یکهو میخکوب شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: فروختم؟ کی؟
مادر باز کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: سال شصت و نه. بعد از این که بچه ها تفنگ را از کمد درآورده بودند بیرون باهاش بازی می کردند. گفتی بچه ها بزرگ شده اند خطر دارد اسلحه در خانه باشد ... بابا اما این بار پرسید: پس بگویید لنسرم کجاست؟
با سوالش انگار که مشتی به گیجگاهم خورده باشد، تا مرز بیهوشی رفتم  و برگشتم. مادر همان طور که چیزی زیر لب زمزمه می کرد گفت: شما که هیچ وقت لنسر نداشته اید. بابا که انگار نمی خواست این دفعه کم بیاورد، گفت: پس چه جوری ماهی می گرفتم؟ مادر که یک قدم جلوتر آمده بود، گفت: شما اصلا اهل ماهی گیری نبودی. کبک و قرقاول می زدی. آن هم نه همیشه. بابا این جمله را که شنید، نشست. مکثی کرد و گفت: پس من اهل چه کاری بوده ام؟
مادر رفت نزدیک. سر بابا را بوسید و گفت: اهل کوه بودی. اهل سفر بودی ...

بابا باتری دار می شود، نویسنده: رضا ساکی، تصویرگر: سلمان طاهری، انتشارات گل آقا


- دستت زخم شده. ازم می پرسی: این چیه؟
میگم: زخم!
میگی: چرا اومده پیشم! زخم نیا پیشم، اوخ می شم.

- سوزن گم شده. داری دنبالش می گردی. میگی:
سوزن تجایی؟ (کجایی) می خوای منو پیدا تُنی!

- لواشک بهت دادم. نمی تونی درش رو باز کنی. به لواشک میگی:
اِ دَباشَد (لواشک)چرا باز نمی شی؟ من دوسِِت دارم. می خوام بخورمت.

- تیله هات قل خوردن روی زمین، گم شدن. خطاب به تیله ها میگی:
توشین؟ توشین؟ (کوشین) هَـمَـتونو بدین به من.


شب سردی بود. توی صف تاکسی ایستاده بودیم. مردی که با عصبانیت دستش را بالا و پایین می برد و بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زد و تیپ خاصی لباس پوشیده بود، روبروی چشمانمان هی مسیری را توی خیابان می رفت و بر می گشت. نزدیک که شد شنیدم می گفت: دخترها را کی گفتم پابند بزنید! پسرها را گفتم. دخترها را همان دستبند بزنید ... بعد دور شد و حرف های ترسناکش نامفهوم. سوار تاکسی که شدیم راننده گفت، شیرین عقل است. یکی از مسافرها هم گفت هرازگاه این دور و برها او را می بیند ... یادم می آید بچه که بودم، یک بار مادرم از دیدار آشنایی شیرین که به آسایشگاه سپرده شده بود، برگشته بود. می گفت زنی آنجا پاپیچش شده بوده و پشت هم می گفته: بگو زری خوشگله! بگو زری خوشگله! و مادرم هی گفته بود زری خوشگله. زری خوشگله ...
از آن موقع تا حالا، انگاری همه چیز، حتی دیوانگی ِ دیوانه ها هم تلخ تر شده است.


هرازگاهی باید دست ِ کسی را که دوست داری بگیری و بنشانی اش روبروی نوشتجاتت. حتی اگر با دلخوری یا بی تفاوتی بپرسد: چرا این چیزها را می نویسی!

مارکز: هیچ کس مرا به خاطر نخواهد آورد اگر افکارم را چون رازی در سینه محفوظ بدارم.


در اتاق شفاف هیچ رنگی نیست
و معنای هر کلمه
فقط همان کلمه است.
وقتی می گویم «ماه»
تو می دانی که از ماه حرف نمی زنم،
فقط می گویم «ماه».


مارتین آور، ترجمه ی سولماز حدادیان
عروسک سخنگو، شماره ی 253 و 254