نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

زمان‌هایی که نمی‌توانم انتخاب کنم، یک ماشین بافندگی در ذهنم در حال کار کردن است که بی‌وقفه نقشهایی از  ایده‌آل‌های دست نیافتنی، پیشگویی‌های منفی و مرده‌های از گور بیرون کشیده می‌بافد و بیرون می‌دهد! 

من همیشه از خودم انتظار دارم بهترین انتخاب را بکنم. در همین راستا بعضی از گزینه‌ها را بخاطر اینکه به نظرم بهترین نیستند از دایره‌ی انتخاب‌هایم حذف می‌کنم. از طرفی این گزینه‌های حذف شده معمولا محبوب‌ترین گزینه‌ها در نظرم هستند. بنابراین با حذف آنها یا نمی‌خواهم انتخاب کنم یا نمی‌‌توانم انتخاب کنم یا دیر انتخاب می‌کنم یا وقتی «بالاخره» انتخابی می‌کنم، انگیزه‌ای برای به انجام رساندنش در خودم نمی‌بینم و با دهن‌کجی به ایده‌ال‌گرایی‌ام، می‌روم سراغ آن کار دیگری که از گزینه های انتخاب حذفش کرده بودم.


امروز پست‌های چند ماه اخیر وبلاگم را مرور کردم.
فکر کنم یا کلاً حالم خوب نیست یا زندگی کلاً حکمش همین است که هی ریپ بزنی.


ریپ زدن: با حرکت‌های مقطع به پیش رفتن.


یک روزهایی هم هست، از صبحش که بیدار می‌شوی یک جورهایی هستی. احساس ملال می‌کنی وَ بطالت وَ پوچی وَ از خودت می‌پرسی «نبودنم کجای این دنیا را لنگ می‌کند؟» بعد اگر تمام دنیا، مهربانانه بر سرت بریزند و اقرار کنند که تو موجود باطلی نیستی و کارهای مهمی می‌کنی و نبودن تو زندگیشان را، لنگ می‌کند و دوستت دارند و چه و چه ... هیچ باور نمی‌کنی‌شان. زیرا هیچ دوست داشتنی از بیرون نمی‌تواند به آدمی حس خوشایندی ببخشد اگر آن قضاوتگر بی‌رحم درون، بر سر دوستی با خویش نباشد.

اولین خانه‌ای که بعد از ازدواجم در آن زندگی کردم، خانه‌ی بزرگی بود با آشپزخانه‌ای وسیع، سه اتاق و یک عالمه کمد. دور از شهر بود و هوای عالی، آبگرمکن و بخاری گازی داشت و هیچ امکانات تفریحی و ورزشی دور و برش نبود. بعد از مدتی آنقدر تنهایی و بیکاری کشیدم که آرزو کردم کاش خانه‌مان داخل شهر بود و البته شوفاژ داشت. اینطوری هم آدم‌های بیشتری به خانه‌مان سر می‌زدند هم زمستان‌ها، استرس خطر خفگی با گاز و سوراخ شدن منبع آبگرمکن را نداشتم. بعد از مدتی به یک خانه‌ی قدیمی در داخل شهر و در طبقه‌ی چهارم آپارتمانی فاقد آسانسور نقل مکان کردیم. مثل خانه‌ی قبلی بزرگ بود. نزدیک پارک و مرکز ورزشی بود و شوفاژ داشت اما قدیمی بود و هر چه تمیزش می‌کردم چندان به چشم نمی‌آمد. بعد از مدتی با به صفر رسیدن ویتامین دی در بدنم و پا دردهای شدید، آرزو کردم کاش خانه‌مان کوچکتر بود اما آسانسور داشت. اینطوری هر بار که با دخترم از پارک و ورزش و خرید برمی‌گشتیم مجبور نبودیم این‌همه پله را بالا بیاییم. حالا دو سالی است که در یک خانه‌ی کوچکتر در طبقه‌‌ی پنجم آپارتمانی با آسانسور و شوفاژ و البته با نور عالی زندگی می‌کنیم. مادرم گاهی که وسط شهر کاری دارد سری هم به من می‌زند. خواهرزاده‌ام گاهی از مدرسه پیش من می‌آید. نزدیک تئاتر کودک و مراکز ورزشی هستیم. ولی پاییز و زمستان‌ها خانه‌مان خیلی سرد می‌شود. به نظرم حتی سردتر از دو تا خانه‌ی قبلی‌مان. صبح‌ها پایم به سمت آشپزخانه نمی‌چرخد. آنجا از همه جای خانه سردتر است. یکی از آزاردهنده‌ترین عناصر هستی برای من سوز و سرماست. هر سال مجبوریم دریچه‌های کانال کولر و تمام پنجره‌های خانه را با نایلون‌های کلفتی بپوشانیم تا سرما از درز پنجره‌ها به داخل خانه نفوذ نکند. ضمن اینکه برای تمام درها و پنجره‌ها قبلش درزگیر هم گذاشته‌ایم. دیروز داشتم فکر می‌کردم اگر یک روزی خانه‌‌ی خودمان را داشته باشیم، پنجره‌هایش را دو جداره می‌کنیم و شوفاژهایش را عریض‌تر انتخاب می‌کنیم تا زمستان‌ها اینهمه خانه سرد نباشد. بعد یکدفعه از این تصور داشتن خانه‌ی ایده‌آل خنده‌ام گرفت. به نظرم رسید آنوقت حتما یک ‌همسایه‌ی بی‌ملاحظه خواهیم داشت که شبها‌ از صدای بلند تلویزیون نمی‌گذارد بخوابیم.