نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تمام آن سال‌هایی که مرا بلبل‌زبان و حاضر‌جواب می‌نامیدند، از دید خودم در سالهای خفقان زندگی‌ام قرار می‌گیرند. نود و نه درصدم زیر آب بود و اطرافیانم تاب همان یک درصدی که بروز می‌دادم را نداشتند. همین بود که از آشکار شدن، ترس داشتم و با توجیهاتی مثل احترام گذاشتن به عقاید دیگران، عقاید خودم را رو نمی‌کردم. سی و اندی سال باید می‌گذشت تا مادر شدن، به من این شجاعت را بدهد تا خودم را زندگی کنم با این امید که الگوی ترس و خفقان برای دخترم نباشم.
در سال‌های اخیر، آرام آرام و با دلهره خودم شدم در حالیکه بخش بزرگی از تایید شدن‌هایم را از دست دادم. اوایل گریه می‌کردم. تاب تحمل نامهربانی‌ها را نداشتم. بعدتر عصبانی می‌شدم. تاب تحمل انتقادها را نداشتم. بعدترش منتقدینم را قضاوت می‌کردم و فکر حذفشان از سرم می‌گذشت. تاب دیدنشان را نداشتم. «ف» اغلب با مهربانی حق را به من می‌داد اما عملاً کسی را حذف نمی‌کرد. کم‌کم یاد گرفتم زندگی بچه‌بازی نیست و همه را باید بپذیرم. خنده دار است اما این روزها حتی خوشم می‌آید که در هر محفلی مخالفی داشته باشم که با هم به بحث و گفتگو بنشینیم. اینطوری مهمانی برایم از خوردن و جانم قربانم فراتر می‌رود و غنی می‌شود. دارم نحوه‌ی درست گفت و شنود را تمرین می‌کنم. خوب گوش دادن بدون تعصب، و استدلال کردن عقلانی با در نظر گرفتن پدیده‌ای به نام خوداصلاحی.
با اینهمه اگر من را یک نمودار سینوسی در نظر بگیریم، مدام در حال رفت و آمد بین وفاداری به اصول روشنفکرانه‌ و چنگ زدن به رفتارهای عصر بدویتم هستم. در دوردست‌ها تصویر زنی را می بینم با موهای خاکستری که هنوز در حال کلنجار رفتن با بدویت‌هایش است اما شک ندارم در پنجاه یا شصت سالگی نسبت به حالا، انسان بهتری خواهم بود.

به نظرم، پدرم را می‌توان در زمره‌ی آدم‌های نرم قرار داد هر چند که سختی‌های خودش را در برخورد با برخی مسایل زندگی دارد. این را از آنجا می‌فهمم که چهره‌اش در حال خندیدن و شوخی کردن، بیشتر از هر حالت دیگری در ذهنم نقش بسته است. اغلب وسط تماشای فیلم، سریال یا برنامه‌ای طنز، صدای خنده‌های پدرم توی گوشم می پیچد. مثل همین امروز که سریال پایتخت را می دیدم. نقی تازه خانه‌دار شده بود و در بدو ورود به خانه‌ی تازه، یک سری آدم طبق معمولِ سریال‌های ایرانی در حال تشییع جنازه‌ بودند. اینجا در تصورم، پدرم حالت کنجکاوی گرفته است چون جنازه متوفی زیر ترمه و روی برانکارد، در راهروی آپارتمان همراه با گریه و شیون رو به پایین در حرکت است. وقتی نقی می‌گوید: خدا رحمت کنه، فقط داداش بپا دیوارُ خط نندازی، یکدفعه صدای خنده‌ی پدرم بلند می‌شود. خوب می‌دانم چه شوخی‌هایی او را به خنده می‌اندازد و سرِ شوقش می آورد.


در این برهه از زندگی‌ به این باور رسیده‌ام که همه‌ی گندهایی که بشر دارد به خودش و دیگران می‌زند زیر سر «آرزوهای شخصی‌اش» است. وقتی چیزی برای آدم مهم باشد، درد نرسیدن به آن، درست به همان اندازه مهم و بزرگ است. درد، انتخاب‌های آدم را بدجوری تحت تاثیر قرار می‌دهد. به زعم من، هر چه آرزوها بزرگ‌تر باشند، درد نرسیدن به آنها بزرگتر است و این امکان پررنگ‌تر می‌شود که به انتخاب‌های ویران‌کننده‌تری نیز دست بزنیم.
خیلی درباره‌‌ی این مساله فکر کرده‌ام. به نظرم می‌رسد اگر بخواهم عاقلانه رفتار کنم یا باید آرزوهایم را مرتب بازنگری کنم و چیزهایی را خط بزنم یا باید در جستجوی چیزی ارزشمندتر از «آرزوها» برآیم.

پی نوشت: اپیکور می‌گفت اگر خواسته‌هایمان ساده باشند، تحققشان هم ساده خواهد بود در نتیجه زمان و انرژی بیشتری برای لذت بردن از زندگی خواهیم داشت.