نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

«ف» از اول، علاقه ای به تعویض پوشک مهتا نداشت. به خصوص اگر پی پی کرده بود. می گفت اصلا حرفش را نزن. به محض اینکه بوی خرابکاری اش بلند می شد، پیت پیت گویان روانه اش می کرد به آغوش مادرانه و ناگزیر من. کم کم که دخترمان بزرگ می شد شروع کردم به نصایح از سر دانایی های ناتمام مادرانه ام که این برخورد تاثیر بدی رویش می گذارد و فکر می کند کار بدی کرده است و عزت نفسش را از دست می دهد و از این حرف ها. بی تاثیر نبود و «ف» خیلی زود شروع کرد به باب کردن تکه کلام «بابا با پی پی هم تو را دوست دارد». نتیجه اش اما این شد که حالا وقتی پی پی می کند و می خواهم بشویمش فرار می کند و داد می زند که بابا با پی پی مرا دوست دارد. انگار نه انگار که من اول، با پی پی دوستش داشته ام. حالا شده ام دیو یک سر و دو گوشی که می خواهد طناب اتصال عاشقانه ی دختر و بابا را با بی رحمی تمام قطع کند.


پدرم اهل قضاوت کردن است. درباره همسایه ها، رقبای کاری اش، اقوام، آشنایان. دایره ی قضاوت های مادرم اما به میان خودمان هم کشیده شده است. آنقدر که کیفیت روابط خانوادگی مان، تحت تاثیر این قضاوت ها قرار گرفته است. اما این ها عواقب حاشیه ای بزرگ شدن زیردست پدر و مادری قضاوت گر است. حالا در سی و دو سالگی به خودم آمده ام و می بینم در طول تمام این سال ها کسی از درون، مدام من را قضاوت کرده و بی رحمانه ترین نکوهش ها را بر من روا داشته است.
کسی که مادرم نبوده است، پدرم نبوده است، خواهرم نبوده است، برادرم نبوده است، همسرم نبوده است ...


من دوست ندارم شبیه دیگران باشم. یا هم قد دیگران باشم. یا کارهایی را بکنم که دیگران می کنند. خیلی خوبه که خودم هستم. من با بعضی ها دوستم. بعضی ها مرا همینطور که هستم دوست دارند. حتما نباید اول باشم. حتما نباید بهترین باشم. فقط باید تا می توانم تلاش کنم. انجام بعضی کارها برای من آسان است. بعضی کارها سخت است. ولی اشکالی ندارد، برای اینکه هر کسی یک جور است. نقاشی و کاردستی های من با مال دیگران فرق دارد. بعضی ها نقاشی و کاردستی مرا دوست دارند. به بعضی ها کمک می کنم. وقتی به دیگران کمک می کنم احساس خوبی دارم. دوست دارم دوست های تازه پیدا کنم و چیزهای جدید یاد بگیرم. وقتی اشتباه می کنم دوباره سعی می کنم. من خودم را دوست دارم!

موشی و خودش، کرنلیا ماد اسپلمن، تصویرگری کتی پارکینسون، ترجمه ی هایده کروبی، از مجموعه کتاب های سفید انتشارات فنی ایران


من و پدربزرگ می رویم قدم بزنیم. ما آهسته قدم می زنیم. چون نه پدربزرگ عجله ای دارد و نه من. با هم پیش می رویم، می ایستیم و نگاه می کنیم تا هر وقت که دوست داشته باشیم.
مردم دیگری که ما می شناسیم همیشه عجله دارند. مادرها عجله دارند. آنها تند و تند راه می روند. تند و تند حرف می زنند و از شما می خواهند که عجله کنید. اما من و پدربزرگ اصلا عجله ای نداریم ...
پدرها عجله می کنند. آنها برای رفتن به سر کار و برگشتن به منزل عجله دارند. وقتی تو را می بوسند عجله دارند و زمانی که از تو می خواهند سوار ماشین بشوی باز عجله دارند. اما من و پدربزرگ ...
برادرها و خواهرها عجله دارند. بیشتر وقت ها نزدیک است تو را هُل بدهند و وقتی با تو برای قدم زدن بیرون می آیند، همیشه از آنها عقب می افتی. اما من و پدربزرگ ...
همه عجله می کنند. سواری ها و اتوبوس ها، قطارها و قایق ها. آنها وقتی عجله دارند سر و صدا به راه می اندازند. بوق می زنند، سوت می کشند و در شیپور می دمند ...
اما من و پدربزرگ اصلا عجله ای نداریم. ما با هم قدم می زنیم، جلو می رویم، می ایستیم و نگاه می کنیم تا هر وقت که دوست داشته باشیم و وقتی به خانه بر می گردیم روی صندلی راحتی می نشینیم، تکان می خوریم، کمی کتاب می خوانیم، کمی حرف می زنیم و نگاه می کنیم. تا هر وقت که دوست داشته باشیم.


من و پدربزرگ، هلن بوکلی، ترجمه ی حسین سیدی، تصویرگری جین اُرمرُد، انتشارات مدرسه