نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

با آخرین ...

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

با آخرین نیرویی که نمی دانم از کجا پیدایش کردم، برای بار آخر بردمش دستشویی و ملتمسانه درخواست کردم اگر کاری دارد همین الان انجامش دهد که برویم بخوابیم. موقع بستن پوشک، اصرار کرد که خودش اینکار را بکند. هر جوری بود بالاخره این کار را کرد. من هم آنقدر خسته بودم که کوتاه آمدم. توی خواب و بیداری، نخ دندانم را کشیدم و مسواک زدم. مسواک زدن او را هم سپردم به «ف». وقت هایی که من می خواهم دندان هایش را مسواک بزنم دیوانه ام می کند. تمام مدت می خواهد مسواک را از توی دستم بیرون بکشد یا مسواک را محکم بین دندانهایش فشار می دهد ولی در برابر «ف» مقاومت کمتری دارد. چند وقت پیش جایی خواندم که بچه ها در برابر مادر یا کسی که مراقبت مستمر آنها را به عهده دارد، مقاومت بیشتری می کنند، می خواهند به او ثابت کنند که خودشان هم می توانند. گذشته از آنکه «ف» به اندازه ی من تمام روز را با او سر و کله نزده و می تواند صبوری بیشتری به خرج دهد. به «ف» شب به خیر گفت و رفت توی اتاقش. باورم نمی شد. هر شب کلی بلوا راه می انداخت که سه تایی باید بخوابیم. از آنجایی که توان کتاب خواندن و قصه گفتن را در خودم نمی دیدم چراغ را زودی خاموش کردم و گفتم که دیگر بخوابیم. چشمم را نبسته بودم که شیر شیر گفتنش شروع شد. بدون بحث و فحث بلند شدم و رفتم یک لیوان شیر برایش ریختم. اینطوری زودتر می توانستم بخوابم. دنبالم آمد آشپزخانه. خورد و گفت بازم بده. باز هم دادم و رفتیم که اینبار بخوابیم. یک کاره بر عکس شب های دیگر پاشد نشست روی تشکش و گفت که می خواهد روی تختش بخوابد نه روی زمین. رفت روی تختش و گفت متکا و پتویم را هم بده. دادم و برق را خاموش کردم. خیلی نگذشته بود که یکهو آروم گفت :"دیش تـَدَم". گفتم اشکالی نداره صبح پوشکت را عوض می کنم. اما دست بردار نبود. چراغ را روشن کردم و دیدم ای وای! نه اینکه خودش پوشکش را بسته بود، خوب چفت و بستش به هم نیامده بود و یک چیزهایی نشت کرده بود روی شلوار و روتختی ای که تازه شسته بودم. بردمش توی حمام و سر تا پایش را شستم. تعویض پوشک و شلوار و روتختی و این حرفها. خوابیدیم و باز کمی نگذشته بود که گفت: "نماغ دااَم. دسبال بده" منگ خواب بودم، اولش نفهمیدم. بعد دوزاری ام افتاد. چراغ را روشن کردم و رفتم از توی حال دستمال کاغذی آوردم و یک چیزهایی که به سر ِ انگشت ِ اشاره اش چسبانده بود را به دستمال مالید و چراغ را خاموش کردم. نمی گذاشت بخوابم. یکسره تکرار می کرد که دستمال را می خواهد بیندازد توی سطل. «ف» هم که اصلاً خبری ازش نبود. ترجمه داشت و رفته بود توی کتابخانه و در را با خیال راحت از تو قفل کرده بود. انقدر تکرار کردم فردا، فردا، ایشالا فردا، حالا بخواب... که نفهمیدم کی خوابم برد.

  • سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی