نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

پنجره

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۲۷ ب.ظ

داستان کوتاه


آن شب ما خانه نبودیم. فردایش از همسایه ها شنیدیم. هر کس به ظن خودش چیزی می گفت. این جور خبرها را زیاد توی روزنامه ها می خوانیم، ولی همیشه فکر می کنیم مال آدم های دیگر است در جاهایی دیگر. ولی وقتی خبر مال خانه ی خودت می شود، مال آدمی که بالای سرت راه می رفته و گاهی توی راهرو او را می دیدی ... هر چند باهاشان سلام و علیک نداشتیم. پول گازشان را ماه ها بود نمی دادند. توی هیچ جلسه ای هم حاضر نمی شدند. صاحبخانه می گفت شش ماه است موعد اجاره شان سر آمده و خالی نمی کنند. این حرف ها البته فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمی کند. به خصوص که ربطی به دختر هجده ساله شان هم پیدا نمی کند. همه مان مجرد که بودیم، مدل زندگی پدر و مادرمان را قبول نداشتیم. اما چاره ای نبود. باید تاب می آوردیم. این وسط، دخترها وضعشان بدتر از پسرها بود. باید منتظر می نشستند یکی بیاید ببردشان. اگر هم مثل دختر طبقه ی چهارم ِ بلوک ِ ما، عاشق می شدند وضع بدتر می شد. معیارهای پدر و مادرها خیلی با مال ما فرق داشت. معمولا کسی که چشم ما را می گرفت خاری در چشم آنها بود. یواشکی هم که هیچ کاری نمی شد کرد. دخترها برای همه ی کارهای سرنوشت سازشان، باید اجازه ی کتبی می گرفتند. اما پسر ِ طبقه ی سوم غربی، بدون اجازه ی مادر و پدرش رفت با زن مطلقه ای که دو سال از خودش بزرگ تر بود و یک دختر هفت ساله داشت ازدواج کرد. مادرش هم چند جلسه ای رفت پیش روانشناس و دست آخر، با همه چیز کنار آمد.

دائم به آن لحظه ای که خودش را از پنجره ی اتاق آخری پرت کرده روی شمشادهای قسمت ِ بیرونی باغچه فکر می کنم. انگاری موقع پریدن خیز برداشته است. مثل آدمی که می خواهد پرواز کند. فکر کنم تا لحظه ی آخر از کاری که می کرده، مطمئن بوده است. شجاعتش یک جورهایی مرا می ترساند. توی کلاس های شنا، همیشه موقع آموزش شیرجه، آنقدر می ایستادم تا طاقت مربی طاق می شد و هُلم می داد.
ماجرا را که شنیدم به پارسا گفتم از خانه بیرون بزنیم. رفتیم توچال. دلم هیجان می خواست. تنهایی سوار «تله سی یژ» شدم و تا آن بالا  برسم جان دادم. پایم که به زمین سفت رسید اما، با خودم فکر کردم شاید اگر مرا هم مثل دخترک عاشق طبقه ی چهارم، توی یک اتاق حبس کنند و ارزشی برای افکارم قائل نباشند، ارتفاع چیز پیش پا افتاده ای بشود برایم و به چیزهای قلمبه سلمبه تری فکر کنم.
مثلا به باورهایی که حاضرم برایشان بجنگم. به جنگ نابرابری که هیچوقت به نفع من تمام نمی شود. به کوتوله های فکری ای که گمان می کنند می توانند تا ابد پشت درهای بسته نگهم دارند. به پنجره.

  • پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۲۷ ب.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی