نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.
همیشه شنیده ایم که بچه ها باید به والدین شان و به بزرگترها احترام بگذارند. اما پس کی باید بگوییم که والدین و بزرگترها هم باید به بچه ها احترام بگذارند؟ برای مثال، بیشتر بچه ها نمی توانند مثل بزرگترها سریع راه بروند، چون پاهای کوتاه تری دارند. بنابراین اگر شما آرام تر راه بروید، به فرزندتان احترام گذاشته اید.

راز موفقیت والدین خوشبخت، تریش مگی، ترجمه لی لا لفظی، نشر جوانه رشد


از نامه ی ماندلا به دخترانش زنانی (نه ساله) و زیندزی (ده ساله) در زمانی که خودش در زندان بود و همزمان همسرش وینی نیز در سلول انفرادی در بازداشت به سر می برد:
«یک بار دیگر مامی دلبندمان را دستگیر کرده اند. هنگام اندیشیدن به او که تنها و بی هم سخن و بدون این که چیزی برای خواندن در اختیارش باشد، در سلول نشسته است، دلم خون می بارد ...»

زندگی نامه خودنوشت نلسون ماندلا، ترجمه علیرضا جباری، نشر قطره


مهتا، این یک واقعیت تلخ است که ترجیح می دهم در بزرگسالی برعکس کودکی ات، کمتر به من شباهت داشته باشی. دخترم یک روزی، یک جایی رودروری من بایست و بگو: «ممنونم برای همه چیز! حالا می خواهم راه خودم را بروم!» و راه خودت را برو.


پیشترها وقتی در برابر آزار و اذیت های کسی، آنقدر عاجز و درمانده می شدم که هیچ راه نجات یا مقابله ای نمی دیدم، خیلی ساده او را می سپردم به «خدا» و جایی در اعماق وجودم، بدون هیچ شک و شبهه ای اطمینان داشتم که «خدا» حق ضایع شده ی من را یک روزی، یک جایی از این آدم پس خواهد گرفت. چند وقتی است که دیگر از این موضوع مطمئن نیستم!


- مامان، مامان؟
- جونم؟
- مامان، مامان، مامان؟ چند تا دوستم داری؟ چند تا؟
- به اندازه ی همه ی عروسک ها و لاک پشت ها و پروانه ها و بستنی ها و ستاره ها و زنبورها و میمون ها و ببعی ها و ابرهای دنیا!
- مامان، مامان؟ شیرها چی؟
- خوب به اندازه ی همه ی عروسک ها و لاک پشت ها و پروانه ها و بستنی ها و ستاره ها و زنبورها و میمون ها و ببعی ها و ابرها و شیرهای دنیا!
- مامان اگه من شیر بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه منو می خوردی!
- مامان اگه من ابر بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه بارون می شدی و می باریدی!
- مامان اگه من ببعی بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه گل های گلدونو می خوردی!
- مامان اگه من میمون بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه می رفتی بالای درخت و پایین نمی اومدی!
- مامان اگه من زنبور بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه منو نیش می زدی!
- مامان اگه من ستاره بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه روز می شد و می رفتی!
- مامان اگه من بستنی بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه آب می شدی!
- مامان اگه من پروانه بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه پر می زدی و می رفتی!
- مامان اگه من لاک پشت بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه می رفتی توی لاکت و بیرون نمی اومدی!
- مامان اگه من عروسک بودم، بازم دوستم داشتی؟
- دوستت داشتم اما اگه با من حرف نمی زدی!
- مامان، مامان؟
- جونم؟
- مامان بالاخره چند تا دوستم داری؟ چند تا؟
- به اندازه ی همه ی بچه های دنیا.


به اندازه ی همه ی بچه های دنیا، نویسنده و تصویرگر: سهیلا شمس اللهی، واحد کودک و نوجوان انتشارات نسل نواندیش


یکی شان کارمند شرکت دخانیات است. آن یکی کارمند وزارت بهداشت و درمان. صحبت از استاندارد ایزو پشم! که مبحث ارائه ی اولی ست شروع می شود و بعد به جاهای دورتری می کشد. کارمند شرکت دخانیات می گوید سالانه پانصد میلیون تومان به وزارت بهداشت رشوه می دهند که بر ضد مصرف سیگار کار کارستانی صورت ندهد. کارمند وزارت بهداشت می خندد و می گوید که پانصد میلیون برای آنها رقمی نیست و این یک دروغ محض است. می گوید یک مبلغی البته هست که شما خودتان علاقمندید آن را سالانه در جهت رشد سلامت جامعه خرج کنید. یکی از دانشجویان با صداقت و سادگی تمام می گوید که اگر سلامت مردم برایتان مهم است چرا در ِ این شرکت دخانیات را تخته نمی کنید! کارمند شرکت دخانیات می گوید که سیگاری بالاخره سیگارش را از یک جایی گیر می آورد، اینکه ما سیگار تولید داخلی دستش دهیم خیلی بهتر از این است که با مصرف سیگارهای وارداتی عقیم شود. یکی می گوید کاش بشود فکری هم به حال این شیشه ها و کرک های تقلبی بکنید. کارمند شرکت دخانیات ادامه می دهد که تازه اینهمه داریم زحمت می کشیم همه اش چهل درصد میزان مصرف هموطنان تامین می شود. تازه ی دیگرش، شما خبر ندارید که! ما سالانه بخشی از بودجه ی آموزش و پرورش را هم تامین می کنیم. استاد می پرد وسط بحث، که خواهشا دست از سر ما آموزش و پرورشی ها بردارید! یکی از دانشجویان قهقهه ی تلخی سر می دهد که وای به حال کشوری که بودجه ی فرهنگش، از سیگار تامین می شود! استاد از سیاستهای بخش دارو جویا می شود. کارمند وزارت بهداشت می گوید، همین قدر بگویم که دارو بخش کثیفی است! و حرفها همینطور ادامه پیدا می کند ...


وقتی برای اولین بار برای دیدن خانه ی تازه آمدم، دو تا تابلوی زشت و کج روی دیوار راهروی منتهی به پله های طبقه ی چهارم بودند، که خیلی توی ذوق می زدند. بعد از استقرارمان، تا مدت های مدید، هر بار که پایین می رفتم و بالا می آمدم ناخودآگاه به کج بودنشان و عاری از هر گونه حس زیبایی شناسی بودنشان، فکر می کردم. وقتی خانم طبقه ی سوم پیشنهاد یک شکل کردن پادری های جلوی درب طبقات را داد، من با پررویی پیشنهاد کردم که برای زیبا سازی راهروها شاید بد نباشد این تابلوها را هم از دیوار مربوط به طبقه ی خودشان بردارند.
از آن موقع چند ماهی گذشته است. نه پادری ها یک شکل شده اند و نه تابلوهای دوست نداشتنی ای که خانم همسایه می گفت از هشت سال پیش که خانه را خریده اند، بر دیوار بوده اند، برداشته شده اند. من هم چند وقتی است به این نتیجه رسیده ام که چیزهای دوست نداشتنی گاهی می توانند در بلند مدت به چیزهای دوست داشتنی تبدیل شوند.
وقتی مهتا را به مهد می رسانم و بر می گردم خانه، وقتی مهتا را از مهد بر می دارم و می آییم خانه، وقتی از بازار روز بر می گردم به خانه، وقتی از دانشگاه بر می گردم به خانه، وقتی از پارک بر می گردیم خانه، وقتی شب خسته از مهمانی می رسیم به خانه ... خدا خودش شاهد است که هیچ چیز به اندازه ی دیدن این دو تا تابلوی زشت و کج که خبر از پشت سر گذاشتن طبقه سوم و نزدیک شدن به طبقه ی چهارم را می دهند، برایم لذت بخش نیست.


نوجوان که بودم گاهی با خواهر کوچکترم خیال بازی می کردیم. سوار ماشین خیالی می شدیم و می رفتیم گردش و سفر خارجه. با هیجان در باب چیزهایی که می دیدیم و لذت هایی که می بردیم داد سخن می دادیم و غش غش می خندیدیم. به کلی خیال بازی هایمان را از یاده برده بودم تا امروز! توی پارک خانمی که همسرش را سال پیش از دست داده بود و داشت برای هدیه ی پاگشای دامادش، پلیور می بافت، می گفت: هرازگاهی مردی که از روبرویم می آید اندامی شبیه اندام شوهرم دارد و مثل او راه می رود. چشم هایم را تنگ می کنم تا صورتش را نبینم. بعد با خودم خیال می کنم شوهرم است که دارد به سمتم می آید و تا عبور مرد رهگذر از کنارم، با خیالی خوش همراه می شوم.
«خیال» اگر آدم را به دنیای دیوانگان و منفعلان پیوند نزند، هرازگاهی برای بالا بردن امید به زندگی آدم، لازم است.


خیلی اتفاق بدی است اگر رابطه هایمان اعم از دوستی، خانوادگی یا زناشویی، تحت تاثیر انجام یا عدم انجام «آداب مذهبی» قرار بگیرند. آداب مذهبی این طور که می گویند و اگر جز این باشد جای سوال دارد، شان نزولشان این بوده است که به حفظ و رشد «اخلاقیات» کمک کنند. آداب مذهبی به تنهایی دارای هیچ ارزشی نیستند و اگر با اخلاقیات همراه باشند هم در درجه ی دوم اهمیت قرار دارند.

محمد علی بهمنی: آمده‌ایم به دنیا تا مهربانی را بیاموزیم.


حرف های خاله ام را به قول قدیمی ها باید با طلا نوشت. می گویم: "خاله جان این چه رسمی است که حیوان بی گناه را قربانی جشن و شادی می کنند؟ اگر بناست قربانی کنیم، خشممان را، تعصبمان را، بدی هایمان را قربانی کنیم". می گوید: "یا اگر بنا به خون ریختن است، چرا از خون خود مایه نگذاریم! برویم خون خود را به همنوعمان هدیه دهیم".


سرم به کامپیوتر گرم شده. صدات نمی آد. می پرسم: مهتا کجایی؟ میگی: یه جای مهم!
(بعدا معلوم میشه اون جای مهم اتاق خواب من و بابات بوده که داشتی با تفنگ ِ آبپاش ات دیواراشو خیس می کردی)

اسپری خوشبو کننده ی توی دستشویی را برداشته ای و فیش کرده ای تو چشمت. با کلی آب چشمهایت را شستم. بعد میگم: این اسپری مال چشم نیست. میگی: آخه تو چشمم هم یه بویی می اومد.

شب ها، قانون گذاشته ایم که تلویزیون مال باباهاست و بچه ها نباید سی دی ببینن. به سمت پنجره نگاه می کنی و میگی: داره روشن میشه. برم یه سی دی بیارم ببینم.
(هوا تاریک بود!)

اول رُژ زده ای به ناخن هایت، بعد رویش را لاک زده ای. می گم: این دیگه چه جورشه؟ میگی: خوب دوست دارم. رنگای گَشَنگی (قشنگی) می شه.

داری نقاشی یک ماشین را رنگ می کنی. میگم: شیشه هاشو اگه رنگ کنی، یکی بخواد بیرون رو ببینه نمی تونه ها! میگی: خوب شیشه رو می کشه پایین.

دو تا عروسک داری که شبیه هم ان. فقط لباس هاشون فرق داره. با تعجب آوردیشون نشون من می دی بعد می گی: مامان! این شبیه خودشه!

پشه پاتو زده. می گی: آخه چرا اینجامو خورده؟ بعد خودت جواب می دی: گُشنش بوده.

مهتا: مامان دلم درد می کنه! فکر کنم بُدو بُدو کنم خوب شه.

من: مهتا اگه قلابم رو بدی بهت یه ستاره می دم. اصلا تو بهش دست زدی؟
مهتا: آره
من: بعد از اینکه بهش دست زدی چیکارش کردی؟
مهتا: گُمش کردم.

مهتا: مامان یه بار که من آدا (آقا) شدم، تو با من عروسی می کنی؟

من: مهتا رُژ نزن.
مهتا: ولش کن این حرفا رو. این حرفا رو به خودت بزن.
من: دست به لوازم آرایش نزن.
مهتا: می دونم چه کار بدیه ولی دوست دارم دست بزنم.

مهتا: بابا میشه یه بار دیگه با مامان عروسی کنی که منم باشم؟

من: دومینوهاتو جمع کن مهتا.
مهتا: تو جمع کن. من در حال خستگی ام.

مهتا: مامان تو مهد کودک یه دوست صورتی پیدا کردم.
من: اسمش چیه؟
مهتا: حسن.


درست در همان لحظه ای که دلم می خواهد، همه ی بُن سای های پشت شیشه ی گل فروشی مال من باشند «ف» می گوید: "چه لذتی دارد داشتن گیاهی که هی می‌خواسته رشد کند و هی ریشه‌ها و ساقه‌هایش را کوتاه کرده‌اند؟!"
نگاه زیبایش، دوش آب سرد را روی سرم باز می کند. خودم را تصور می کنم که دارم تلاش می کنم قد بکشم، رشد کنم، بالا بروم و کسی مدام ریشه هایم را هرس می کند، سرشاخه هایم را می بُرَد، گلدانم را کم عمق می کند و با سیمی فلزی، مرا به سمت ِ فرم ِ دلخواه ِ خودش شدن، سوق می دهد. پرورش یک بُن سای، چهار تا هشت سال طول می کشد و این یعنی درختچه های دوست داشتنی من، دوست داشته اند که یک درخت باشد و  هشت سال تمام، بی وفقه برای درختچه نبودن مبارزه کرده اند.


«ف» با کنایه می گوید:
برای چنین روز خاصی «تنهایی» را انتخاب می کنی؟
و من نمی دانم چطور می توانم برایش توضیح دهم که چرا تنهایی می تواند بهترین هدیه ی تولدم باشد، وقتی صبح باید ساعت هفت و نیم بیدار شوم، مرد خواب آلودی را که هی می گوید پنج دقیقه ی دیگر، پنج دقیقه ی دیگر، پنج دقیقه دیگر بیدار کنم و دختر کوچولویی را که در سن لجبازی و کسب استقلال است برای رفتن به مهدکودک حاضر کنم، در حالی که نمی خواهد لباس بپوشد، مویش را شانه بزند، صورتش را بشوید. خودش را روی پادری کثیف دم در می اندازد و آن قدر وول می زند تا به زور ِ بازو به پایش کفش بپوشانم و وقتی دست در دست پدرش بالاخره پله ها را پایین می روند، مثل فاتحان در را پشت سرشان ببندم. بعد بروم ظرف بشویم. جاروبرقی بکشم. ناهار آماده کنم. درس بخوانم. تند و تند بروم جواب آزمایش بگیرم. از ده جلسه کلاس گیاهان آپارتمانی سرای محله مان که دو ماه انتظارش را کشیده بودم و برنامه اش را به دیوار خانه چسبانده بودم، بالاخره در تنها و آخرین جلسه اش هن هن کنان حاضر و با شرمساری وسط کلاس از استاد خداحافظی کنم. کلاس یوگا را بدون مدیتیشن ترک کنم و استاد بگوید که تمام تنش ها را با خودم دارم بیرون می برم و تصمیم بگیرم به جای اضافه کردن بر تنش هایم، کلا کلاس یوگا را حذف کنم و بدوم و بدوم تا خودم را برسانم به مهد دخترم که زنگ زده اند که چرا دیر کرده اید و مهتا منتظرتان است. از مهد برش دارم و در حالیکه که سلانه سلانه می خواهد روی همه ی بلندی های خیابان راه برود و تشنه اش است و جیش دارد، برسیم خانه و بایستد توی حیاط و بگوید که خسته است و نمی تواند پله ها را بالا بیاید. بروم بالا و ده بار از توی پنجره صدایش کنم تا بالاخره وقتی تمام شعرهای من درآری اش را بلند بلند توی راه پله ها داد زد، کلی غرغر کرد که بیا بغلم کن من خسته ام، با صدای بلند بیست بار فریاد زد که پی پی دارم، جیش دارم و تمام همسایه ها را از آمدنش خبر کرد، افتخار بدهد و خودش را برساند به طبقه ی چهارم و به محض ورود به خانه، با آخرین سرعت دور تا دور خانه را بدود تا از دست شستن فرار کند. ناهار را در حالیکه یک بار بالای مبل است، یک بار زیر میز است، یک بار دارد از تلویزیون بالا می رود، توی دهانش بگذارم. بعد تا دلم بخواهد دراز بکشم روی مبل و مثلا کمی بی بی سی یا تکرار قند پهلو ببینم نگذارد و هی بگوید سی دی فلان را می خواهد ببیند. بروم قلابم را دستم بگیرم و گل ببافم برای کمی تمرکز و هی کاموا را بکشد، از سر و کولم بالا برود. روی پاهایم با پاستل نقاشی کند. دلش کتاب بخواهد و وسط خواندن کتاب هی آن را از دستم بیرون بکشد که تو بلد نیستی و خودم می خواهم بخوانم. ماشین بازی و مامان بازی و معلم بازی و دکتر بازی و غذا پزیدن بازی و خانم مویی بازی(آرایشگر) کنیم و من یکدفعه دیوانه وار، از شدت کم خوابی های روی هم تلنبار شده، خوابم بگیرد و او خوابش نیاید و باز از سر و کولم بالا برود. بپرد روی دلم، وشگونم بگیرد، بیفتد روی کمرم و هی بگوید نمی گذارم بخوابی، نباید بخوابی و من از شدت خواب غش کنم و یک ساعت بعد از صدای زنگ تلفن بیدار شوم، دلم داغ شده باشد و حال تهوع داشته باشم چون عادت به خواب بعد الظهر ندارم و «ف» از پشت خط بگوید شماره سریال شناسنامه اش را می خواهد یا فلان قبض و فلان شماره تلفن نوشته شده روی فلان کاغذ را که احتمال دارد در شصت جای خانه قرار داشته باشد. مهتا خواب باشد و تا دو سه ساعت بعد هر چه صدایش کنم، نوازشش کنم، با آب صورتش را بشویم، بیدار نشود تا بتواند تا ساعت دو شب شارژ باشد و وقتی بالاخره در ساعت پنج و شش عصر بیدار می شود غرغرو و بداخلاق باشد و هی دلش برای بابایش تنگ شود و گیر بدهد که برویم پارک و توی پارک تمام مدت در حالیکه اسکوتر و دوچرخه اش را خرکش می کنم، دنبالش راه بروم تا مبادا مثل سه چهار دفعه ی قبلی یک دفعه دست یک بچه ای را بگیرد و بی خبر، از زمین بازی بیرون برود و من ناگهان پیدایش کنم و ... دلش بستنی نونی بخواهد و آب بخواهد و تا ابد در پارک ماندن بخواهد و بالاخره با گریه و غرغر و فریاد و نشستن روی زمین و هزار ادای دیگر برسیم خانه و باز قصه ی راه پله ها تکرار شود و تند و تند شام بپزم و در زمان اوج مصرف برق، لباس ها را بیندازم توی ماشین لباسشویی و له له بزنم برای آمدن «ف» و طبق معمول زنگ بزند که دیر می آید و باید فلان پروژه را تحویل دهد و مُراجع دارد و فلان نرم افزار گیر کرده است و مهتا هی جیش و پی پی اش بگیرد و دلش میوه بخواهد و شیر بخواهد و آب بخواهد و پلو بخواهد و غر بزند و لجبازی کند و بالاخره وقتی دیگر از شدت تنش، می خواهم خودم را به جای مهتا بزنم، «ف» خسته از راه برسد و اگر حوصله ای برایش مانده باشد کمی تحویلش بگیرد و خیلی زحمت بکشد نیم ساعتی با هم بازی کنند و بعد برود سراغ اخبار و مهتا هی غر بزند که این برنامه را دوست ندارد و من هی تکرار کنم که تلویزیون شب ها مال باباهاست و «ف» شام بخواهد و هوس طالبی، بستنی، یا انگور کند و من یادش بیندازم که دیگر بنزینم تمام شده است و او کنایه بزند که من از صبح توی خانه بوده ام و ظهر هم که خوب خوابیده ام و مثل همیشه تعاملات نامتمدنانه دخترمان با من و سرویس دهی های ناتمام من به دخترمان را نادیده بگیرد و آخر شب مثل همیشه از تنها مسئولیتی که هزار بار قول داده از زیرش شانه خالی نکند، شانه خالی کند و مجبور شوم باز خودم مهتا را با گریه ببرم برای مسواک زدن و این میان «ف» هی مرا مواخذه کند که چرا ظهر خوابانده امش و ...
«ف» عزیزم، می دانم که تو هم سخت در تلاش و تکاپویی تا زندگی بهتری را برای من و دخترمان مهیا کنی اما کاش می توانستی بفهمی چقدر سخت است که هم حواسم به پروژه ی مهندسی نرم افزار امن و اخبار هفتگی کارآفرینی و پاورپوینت ارائه ی مدلها و استانداردهای امنیت اطلاعات باشد، هم به درمان اسهال و سرماخوردگی و آزمایش انگل و دندان خراب عقبی دخترمان، هم به عود نکردن کلیت روده و گاستریت معده ی عصبی ام، هم به پیش ثبت نام کلاس مونته سوری کانون پرورش فکری و کلاس دوستی با طبیعت عمو افرا و خرید لباس و کفش و کتاب و وسیله ی کمک آموزشی و تمرین زبان انگلیسی و آموزش کاشت گیاه و آداب و رفتار اجتماعی و مطالعه کتب روانشناسی و کنترل خشم و درک احساسات کودکانه و تغییر رفتارهای غلطم برای عدم الگوپذیری دخترمان و تغذیه صحیح و خرید مایحتاج خانه و آوردنشان از بازار روز تا دم در خانه و از دم در تا طبقه ی چهارم و ... آخر ِ همه ی این ها تحمل عدم درک متقابل تو، به استثنای شب هایی که کم می آورم و می زنم زیر گریه و دلت به حالم می سوزد و یادت می افتد که قول مسواک زدنش را داده ای و بی خیال اخبار می شوی و برایم لیموناد می آوری و پیشنهاد می دهی مهتا را تا ساعت پنج بگذاریم مهد و ...

«ف» من ماه هاست که دلم یک روز، تنها یک روز تنهایی می خواهد، بدون فکر کردن به حال و آینده ی هیچ بچه ای! و تمام این بیست و چهار ساعت را می خواهم بروم وسط چمن های پارک ایرانشهر دراز بکشم و فقط به آسمان نگاه کنم.

پی نوشت: دخترم روزهای خوب، خصلت های خوب، رفتارهای خوب هم دارد.


رئیس جمهور وقت ایران، حسن روحانی: Have a nice day
رئیس جمهور وقت آمریکا، باراک اوباما: خدا حافظ
داشتم فکر می کردم اگر روابطمان با آمریکا حسنه شود، چقدر حرف و حدیث ضد آمریکایی روی دیوارهای این کشور نقاشی شده اند که باید پاک شوند. شعار مرگ بر آمریکا را بگویید که باید از تمامی تظاهرات ها، نمازهای جمعه، نمازهای جماعت مساجد و مجامع خودجوش حذف شود! گیرم همه ی این کارهای طاقت فرسا هم انجام شود، ترانه ی ماندگار آمریکا، آمریکا ننگ به نیرنگ تو را چه کنیم؟


اینکه من در سی و چند سالگی، دارم تلاش می کنم برای گیاهخواری و ورم معده و کولیت روده ام با من همراهی نمی کنند و هی مرا روانه ی این دکتر و آن دکتر می کنند و یکی شان می گوید اسید آمینه های گوشت را در هیچ چیز دیگری پیدا نخواهم کرد و خوردن میوه ی زیاد اوضاعم را بدتر می کند و وادار می شوم که کمی کوتاه بیایم و تلاش کنم برای کمتـر گوشت خوردن به جای اصلا گوشت نخوردن!  به این معنا نیست که به سلاخی کردن مرغ و خروس و گاو و گوساله و گوسفند و بوقلمون و شترمرغ و هر چیز دیگری که خون جهنده دارد و می شود خونش را به سر ِعروس و داماد و پلاک موقت ماشین مالید و برای دفع بلا و چشم بد از روی جسدش پرید و گوشتش را در بهترین حالت به در و همسایه و فک و فامیل داد باور دارم.

سهراب سپهری معتقد بود که مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با او کرد. از نگاه من اما مذهب، چیز جدی و سنگینی ست که هیچ به شوخی نمی ماند. مذهب معنی اش این روزها برای من، مشتی حکم و قاعده و قانون است که از فرط تکرار، من را از تفکر و تعمق درباره ی آنچه می کنم باز داشته و اجرای منظم فرایض و فرامین اش، منفعلم کرده است.


من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم و به گمان آنها حتی شعور، در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان، وظیفه ی حفاظت از مرزهایی را دارم که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی، حتی رفقای دیروزم، قربتاً الی‌الله با تلاش تحسین‌برانگیز، سرگرم تجاوز به آن اند. جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی، با نخاع قطع شده‌‌ام باید در صف اول باشم. و همیشه باید باشم، چون تریبون، گلدان و صندلی. باشم تا رسیدن نمایندگان بانک‌ها، سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم. بی‌دست و پا بدوم، شنا کنم و دفاع از غرور ملی، اسلامی مان در تمام میادین. چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند. حالا، یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است. مرا هم بردند. خوشبختانه دستی ندارم، اگر نه باید نوار را من می‌بریدم. نشد. وزیر، این زحمت را کشید. تلویزیون هم نشان داد. سپس همه برگشتند. وزیر به وزارتخانه‌اش، پیمانکاران به ویلاهایشان و من به تختم.
من یک نام باشکوهم. اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند. با بهره‌ ی هوشی یکصد و چهل، آنها متهم اند از نخاع شکسته ی من بالا رفته‌اند.
من نمی ‌دانم چه هستم. بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
گُردانم، مجنون را حفظ کرد. یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت. اما بعید می‌دانم تختم، یکصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد. چند بار از روی آن افتاده‌ام. یک بار هم خودم را انداختم، بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم.
گمانم در این تاریکی گم شده‌ام و بین خطوط دشمن سرگردان. پس چرا دیگر اسیرم نمی‌کنند! آه، چه کسی یک قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌کند. چه کسی یک اسیر را اسیر می‌کند. من اسیرم. اسیر زندانی با اعمال شاقه. آماده برای هر افتتاح، اعلام رای و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون و بی‌اختیار در انتخاب غذا، انتخاب رؤیاها، و حتی انشای اعترافاتم.
هر صبح آماده می‌شوم برای شکنجه‌ای تازه. در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان. در باغ وحشی به نام «کلینیک درد» تا مواد اولیه ی شکنجه‌ای تازه باشم، برای جانم، تنم، وطنم.
تا باز خودم را از تخت یک متر و شصت سانتی‌ام به خاک بیندازم اما نمیرم. و درد این ستون فقرات کج لهم کند و همین‌طور باید در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان، زمان بگذرد و من پیرتر شوم ...

گزیده هایی از شعر «عاشقانه های یک کلمن» نوشته ی محمد حسین جعفریان


استاد گفت:
"در حرکت دَوَرانی می گویند، وقتی نقطه ی متحرک به دورترین نقطه ی حرکت خود برسد، به مبدا حرکتش رسیده است. مطلبی که باید از این نکته بگیریم این است که باید احساس کنیم، آخرین تلاشی که می کنیم باید سرآغاز وصل باشد. به وجود آمدن میدانی برای عمل خود و دیگران. باید به تدریج این میدان با رشد انسان وسیع تر شود. باید بفهمد که اگر خود را در ابتدای راه می بیند، میدان عملی تازه پیدا کرده و یک مرحله از درک را پشت سر گذاشته است."

دانه های تسبیح، منی خزعل


ما با هم کتاب می خوانیم، حمام می رویم، ناهار می خوریم، خانه را تمیز می کنیم، کارتون می بینیم، نقاشی می کنیم، می رقصیم، شعر می خوانیم. لاک می زنیم، پارک می رویم، کتابفروشی و اسباب بازی فروشی و بازار روز می رویم، نان و سبزی خوردن می خریم، بدو بدو می کنیم، به گربه ها سوسیس می دهیم، به موسیقی گوش می دهیم، برای مهمانی حاضر می شویم، قِل بازی می کنیم، بوس بازی می کنیم، شیر و کلوچه می خوریم، ژله و پیراشکی درست می کنیم. این ها همه خیلی کیف می دهد اما ...
گاهی نمی خواهد مسواک بزند، نمی خواهد حمام کند، نمی خواهد اسباب بازی هایش را جمع کند، نمی خواهد لباس مهمانی تنش کند، نمی خواهد موهایش را شانه کنم، نمی خواهد بخوابد، نمی خواهد نخوابد، نمی خواهد از پله ها بالا بیاید، می خواهد تا ابد در پارک بماند، قاب عکس را می شکند، لاک را می ریزد روی فرش، در یخچال را صد بار باز می کند، شلوار پدرش را قیچی می کند، مبایل را برای بار صدم نقش بر زمین می کند، صدای اُرگ را تا ته بلند می کند، توی خانه می گوید دستشویی ندارد و تا دم مهدکودک دیوانه ام می کند از بس زجه می زند که جیش دارم. داره می ریزه!
گاهی از اینکه یک مادرم دلزده می شوم. گاهی که دخترم بسیار سخت و سرکش می شود و آستانه ی تحمل من هم به همان اندازه پایین می کشد. با آگاهی کامل بر روی رفتارم یک مادر تلخ می شوم که حوصله ی دخترک سخت و سرکشی که همزمان همه ی آزادی های زندگی ام را از من سلب کرده است، ندارم! این خیلی نامنصفانه است که همه ی آزادی هایت را بدهی، در قبالش همه ی مسئولیت های یک بچه را بگذارند روی دوشت و تو بی رحمانه همه ی تلخی هایت را بر سرش هوار کنی و بعد، از خودت بدت بیاید و این میان هیچ کس احساس مسئولیت نکند که باید این فضا را تلطیف کند.
نه! مادر بودن قرار نبود این همه پریشانی بیاورد.


وزغ بیدار شد. گفت: لعنت! این خانه چقدر ریخت و پاش است. کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
قورباغه از پنجره داخل را نگاه کرد. گفت: وزغ حق با تو است. این جا خیلی ریخت و پاش است.
وزغ پتو را از روی سرش کنار زد و گفت: امروز می خواهم راحت باشم. فردا همه ی کارها را انجام می دهم.
قورباغه آمد داخل خانه و گفت: وزغ شلوار و ژاکت ات روی زمین افتاده است.
وزغ از زیر پتو گفت: فردا.
قورباغه گفت: ظرفشویی پر از ظرف های کثیف است.
وزغ گفت: فردا.
قورباغه گفت: روی صندلی ها پر از خاک است.
وزغ گفت: فردا.
قورباغه گفت: پنجره هایت باید تمیز بشوند و گلدان هایت آب می خواهند.
وزغ فریاد زد: فردا. فردا همه ی این کارها را انجام می دهم!
وزغ گوشه ی تخت نشست و گفت: اَه، احساس می کنم افسرده ام.
قورباغه گفت: چرا؟
وزغ گفت: به فردا فکر می کنم. به همه ی کارهایی که فردا باید انجام بدهم.
قورباغه گفت: آره، فردا برای تو روز سختی خواهد بود.
وزغ گفت: اما قورباغه اگر من امروز شلوار و ژاکتم را بردارم، فردا این کار را نباید بکنم، مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ لباس هایش را برداشت و توی کمد گذاشت. بعد گفت: قورباغه اگر الان ظرف ها را بشویم، فردا مجبور نیستم آن ها را بشویم. مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ ظرف ها را شست و خشک کرد و آنها را توی کابینت گذاشت. بعد گفت: قورباغه اگر الان صندلی ها را گردگیری کنم و پنجره ها را تمیز کنم و به گلدان ها آب بدهم، مجبور نیستم فردا این کارها را انجام بدهم. مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ صندلی ها را گردگیری کرد.
شیشه ها را تمیز کرد.
گلدان ها را آب داد.
گفت: خُب حالا حالم بهتر است. دیگر افسرده نیستم.
قورباغه پرسید: چرا؟
وزغ گفت: چون همه ی کارها را انجام دادم. حالا می توانم از وقت فردایم برای کاری که واقعا می خواهم انجام بدهم استفاده کنم.
قورباغه گفت: که آن چه کاری باشد؟
وزغ گفت: فردا می توانم از وقتم لذت ببرم.
و دوباره برگشت به رختخواب. پتو را رویش کشید و خوابید.

روزهایی با قورباغه و وزغ، نویسنده و تصویرگر: آرنولد لوبل، ترجمه ی فرمهر منجزی، نشر چشمه و کتاب ونوشه