نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

منی خزعل مهربان، اینجا جشنی به پا کرده است. مهمانش شوید به خواندن یکی از دوست داشتنی ترین و ارزشمندترین کتابهای کتابخانه ام: «کوششی بر منظومه ی لیلی و مجنون به شهادت منی خزعل»
این کتاب برای بیست و چهار سال، تجدید چاپ نشد و سرانجام وقتی خاله جانم همت کرد برای دوباره بودنش، پشت درهای جهل و ممیزی متوقف شد. مغتنم فرصتی است، از دستش ندهید!

و این کوششی است بر منظومه ی لیلی و مجنون
یا کشش و کوششی بر درک معنی عشق
این زیباترین سرود زندگی
و این غریب ترین واژه ی آشنا.
داستان ِ سرگشتگی ِ مجنون است
از زبان مجنونی دیگر!
که دیوانه خوانندش
و بیچاره خود باور ندارد.
داستان سرگشتگی مجنون است
که این بار مجنون گم شده
و لیلی مجنون وار به دنبالش می دود
تا کجا جویدش!
و این رمز زنده بودن است
که باید در عین مجنون بودن لیلی باشی
و در نهایت لیلی بودن، مجنون!
و علارغم هر چه هستی
جستجوگر، نه محزون.
این جا مجنون هم باید در منتهای اشتیاق ناز آرد
و لیلی در منتهای ناز، نیاز.
و تو برای زنده بودن
باید هر دو باشی.

داستان لیلی و مجنون
در پی یار دویدن است
و درد فراق چشیدن.

این بار قصه گویت من هستم
آن که وقت خواندن منظومه ی لیلی و مجنون بارها گریست.
نمی خواهم تو هم بگریی
بنابراین نه کتاب نظامی را،
که این بار کتاب من را بخوان.
من از گریه ها خنده آفریدم
و از خنده ها گریه!
این را همه می دانند
آنان که مرا می شناسند
شاید همین است که دیوانه ام خوانند

می دانی!
ما همه مجنونیم.
مجنون هایی پر از خوبی های کشف نشده.
مجنون ها سرزمین های ناشناخته را مانند،
پر از بیابان ها، رودها و دشت ها،
قله های دست نیافته
معدن های ناشناخته ...


این یک اشتباه بزرگ است اگر فکر کنی آدمی که نمی تواند تو را دوست بدارد، دلباخته ی خودش است. 
نه! همیشه اول باید خودت را دوست نداشته باشی تا بتوانی دوست نداشتن دیگری را آغاز کنی و تنها بعد از دوست داشتن خودت است که  می توانی به سراغ دوست داشتن آن دیگری بروی.
شاید به جای خرده گرفتن به بی مهری ها، باید کاری کنیم، آدم ها خودشان را دوست بدارند.


لیزا توی این فکر بود که چرا اول همه چیز به نظر ساده می آید اما وقتی آن را تجزیه و تحلیل می کنیم پیچیده می شود! مارک راست می گوید. ما حیوان ها را سلاخی می کنیم، این خیلی وحشتناک است. اما آخر اگر آنها را نکشیم چه طور آن ها را بخوریم؟ سر در نمی آورم، من که عاشق مرغ سوخاری یا کباب بره هستم چه طوری می توانم مخالف کشتن حیوان ها باشم؟ ... آیا باید دست از خوردن این جور غذاها بردارم؟


لیزا، کودکی در مدرسه - متیو لیپمن، ترجمه ی حمیده بحرینی، نشر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی


روزی خرچنگ جوانی به این فکر افتاد:
«چرا همه ی خویشاوندان من مثل هم راه می روند! آن ها عقب عقب می روند اما من می خواهم یاد بگیرم که برعکس به جلو راه بروم. مثلا مثل قورباغه ها.»
در میان رودخانه ی زادگاهش شروع به تمرین کرد. در ابتدا این کار برایش خیلی پر زحمت بود. تمام مدت با چیزی تصادف می کرد و چنگال هایش به یکدیگر گیر می کردند. اما کم کم اوضاع رو به راه شد. زیرا اگر کسی بخواهد می تواند هر چیزی را در این دنیا یاد بگیرد.
وقتی خرچنگ کاملا از خودش مطمئن شد، میان خانواده اش برگشت و گفت: «نگاه کنید!» و با غرور از مقابل آن ها گذشت. مادرش گریان گفت: «فرزندم مگر به تو یاد نداده ام که از عقلت استفاده کنی؟» برادرانش با بدجنسی زیر لب خندیدند و پدرش با اخم به او نگاه کرد و گفت: «اگر می خواهی با ما زندگی کنی مثل همه ی خرچنگ ها راه برو، اگر نه از این جا برو و دیگر برنگرد.»
خرچنگ شجاع خانواده اش را خیلی دوست داشت اما آنقدر به برحق بودن خودش مطمئن بود که جای تردیدی برایش باقی نمانده بود. مادرش را بغل کرد، با پدر و برادرانش خداحافظی کرد و روانه ی ساحل دوردست شد. چند قورباغه داشتند روی برگ بزرگ نیلوفر آبی، جمع می شدند تا خبرچینی کنند. همین که نگاهشان به خرچنگ افتاد، شروع به اظهار نظر کردند:
- خدای من! چه کارها، آن هم در روز روشن.
- اصلا برای سنت ها احترام قائل نیستند.
- وای! وای!
خرچنگ جوان اعتنایی نکرد و راه خود را پیش گرفت و رفت تا این که ناگهان شنید که کسی صدایش می کند. خرچنگ پیری که زیر سنگی عزلت گزیده و تنها زندگی می کرد مدتی طولانی به او نگریست و سپس گفت: «حتما فکر می کنی که داری عملی قهرمانانه انجام می دهی؟ من هم در جوانی می خواستم به جای عقب عقب رفتن به پیش بروم. اما سرانجام من چه شد؟ زندگی در انزوا. به حرف من گوش کن و آرام بگیر و مثل همه ی خرچنگ ها رفتار کن.»
خرچنگ جوان نمی دانست چه جوابی بدهد. سکوت کرد، با خرچنگ پیر و منزوی خداحافظی کرد و مستقیم راه خود را به پیش گرفت و دور شد. آیا او دورتر رفت؟ خوشبختی را پیدا کرد؟ چیزی را در این زندگی تغییر داد؟ ما چیزی نمی دانیم. فقط می توانیم از صمیم قلب برای او آرزو کنیم: سفر به خیر.

بنفشه ای در قطب، جانی روداری، ترجمه ی فرشته ساری، نشر چشمه و کتاب ونوشه.


مهتا دلش بازی می خواست. ولی من خیلی خسته و خواب آلود بودم.
گفتم: «بیا خواب بازی کنیم!»
طفلک به خیالش یک بازی هیجانی و جالب است، با شوق گفت: «آره بیا خواب بازی کنیم.»
گفتم: «بازیش اینجوریه که متکا رو می ذاریم زیر سرمون و دراز می کشیم. بعد شب به خیر می گیم و می خوابیم.» تازه دو زاری اش افتاد که بازی اش حالی ندارد و گفت «نه! من خواب بازی دوست ندارم» و رفت سراغ پدرش، شاید پیشنهاد بهتری دریافت کند.
همینطور که چشمانم را بسته بودم و روی خنکای ملافه ی مهتا دراز کشیده بودم، یک لحظه احساس کردم در خانه ی پدری ام هستم. روی خنکای دل انگیز ملافه ی خودم. بی خیال ِ همه ی مسئولیت های آدم بزرگها، دراز کشیده بودم و داشتم به رت باتلر یا چیزی در همین حوالی فکر می کردم.


بعضی کلمه ها خیلی کوتاه اند. بعضی کلمه ها خیلی بلندند و بعضی کلمه ها خنده دارند.
کلمه ها به شما کمک می کنند تا بتوانید چیزهای مهمی را بگویید: «دوستت دارم!» «متشکرم که به من کمک کردی!»
بعضی وقت ها شما کلمه ها را با صدای بلند می گویید. گاهی کلمه ها را آرام و نرم بر زبان می آورید. گاهی هم به شکل آواز در می آیند. کلمه ها مال شما هستند. شما می توانید کلمه ها و نحوه ی گفتن آن ها را انتخاب کنید. کلمه های شما می توانند باعث ناراحتی دیگران بشوند یا به آن ها کمک کنند.
این کلمه ها کمک کننده و مفیدند: «بیا با هم نقاشی کنیم.» «من از اینکه با هم دوستیم خیلی خوشحالم!» «می خوای از این با هم استفاده کنیم؟»
این ها کلمه های ناراحت کننده هستند: «تو نمی تونی با ما بازی کنی!» «چقدر لباست زشته!» «تو احمقی» « گمشو!»
تو وقتی حرف های ناراحت کننده می شنوی، چه احساسی پیدا می کنی؟ عصبانی می شوی، غمگین می شوی، می ترسی، احساس تنهایی می کنی ... وقتی کلمه های ناراحت کننده می شنوی چه کار می توانی بکنی؟ می توانی بگویی: «کلمه ها برای ناراحت کردن دیگران نیستند. لطفا اون کلمه ها رو نگو!»
تو وقتی حرف های ناراحت کننده می زنی چه احساسی پیدا می کنی؟ شاید احساس پشیمانی می کنی. یک کاری هست که تو می توانی انجام بدهی! می توانی حرف هایت را پس بگیری. اینطوری: «من نباید اون حرف ها رو می زدم!» دو کلمه ی خوب دیگر هم هست که می توانی بگویی: «من متاسفم!» این دو کلمه ی کوچک می توانند کمک بزرگی باشند.

کلمه ها برای اذیت کردن نیستند، الیزابت وردیک، تصویرگر ماریه کا هین لین، ترجمه ی افسانه طباطبایی، نشر چکه با همکاری نشر شهر قلم.


مار و مارمولک در حال گفتگویی جدی در بیابان سفر می کردند.
مارمولک به مار گفت: «تو هدفت تو زندگی چیه؟»
مار گفت: «می خوام مددکار باشم. واقعا کمک کردن رو دوست دارم.»
مارمولک گفت: «من هم همین طور. فکر کنم من هم مددکار بشم.»
...
مار و مارمولک، گرم صحبت در بیابان جلوتر رفتند. در فکر بودند که چطور می شود کسب و کاری در زمینه ی مددکاری راه انداخت. بعد از یک مدت طولانی مارمولک ایستاد و به دور و بر نگاه کرد. «می دونی کجا داریم می ریم؟»
مار سرش را بالا گرفت تا سنگ ها و بوته را به دقت نگاه کند. «نه.»
مارمولک گفت: «فکر کنم زیادی از لونه مون دور شدیم.»
همان موقع خرگوشی از پشت یک کاکتوس بیرون پرید.«هی، شما دو تا انگار گم شدید. کمک می خواهید؟»
مارمولک گفت: «نه، ممنون. ما خودمون مددکاریم.»
مار توضیح داد: «مددکارها کمک می کنند، کمک نمی گیرند.»

خرگوش شانه هایش را بالا انداخت و با جهش های بلند از آن جا دور شد تا بوته ای بجود. مار و مارمولک داشتند خرگوش را نگاه می کردند و حواسشان نبود که توی ساحل رودخانه اند. شن های زیر پایشان فرو ریخت و لحظه ای بعد قل خوردند و از ساحل پرت شدند پایین و توی آب افتادند. جریان آب فورا آنها را همراه خود برد. اما شانس آوردند که چند تا صخره لب رودخانه وجود داشت. آب آنها را نزدیک صخره ها برد و آنها توانستند همدیگر را از آب بیرون بکشند. سردشان شده بود. در آفتاب دراز کشیدند. تیلیک تیلیک می لرزیدند و نفس نفس می زدند.

مارمولک گفت: «خرگوشه رو دیدی؟ فقط نشست و بر و بر ما رو نگاه کرد.»
مار سرفه کرد و مقداری دیگر آب رودخانه را از گلوش بالا آورد. بعد گفت: «داشتم فکر می کردم که شاید بهتر باشه اجازه داشته باشیم هم کمک بگیریم و هم کمک کنیم.»
مارمولک مدتی طولانی ساکت بود. بعد گفت: «باشه.»

مار و مارمولک، جوی کاولی، ترجمه ی فریده خرمی، نشر آفرینگان


یک زمانی کتاب خواندن من از دید مادرم، راهی برای از زیر کار ِ خانه در رفتن بود. این تعبیر مادرم اغلب لذت کتاب خواندنم را با احساس گناه در می آمیخت. بعدها کله ی زیادی فرو رفته ام توی کتاب، به معنای زیادی فهمیدنم بود که در دنیای مادرم، معانی خوبی نداشت. بدترینش این بود که می توانست جلوی شوهر کردنم را بگیرد! هیچوقت درباره ی چیزی که می خواندم، کنجکاو نبود. علاقه ای به خواندن نوشته هایم نداشت. تنها کتابی که داستانی از من در آن چاپ شده است را یک روز با هیجان برایش هدیه بردم ... واکنش های نزدیک به صفر، معمولا در یاد آدم نمی مانند!
حالا در پنجاه و چند سالگی، رمان خوان شدن ِ مادرم به لطف تنهایی های روز و بی خوابی های شبانه اش، یکی از اتفاق های دوست داشتنی زندگی من است. وقتی مامان سراغ رمان از من می گیرد، به وجد می آیم. وقتی می گوید که مراقب کتاب هایم هست، رویشان را با روزنامه جلد می کند و زیاد بازشان نمی کند، ذوق می کنم، هیجان زده می شوم، دلم می خواهد دستهایم را حلقه کنم دور گِردی تنش.


زندگی کردن با مهتا بیشتر از هر موقعیت دیگری در زندگیم، به من سیاست ورزی را یاد داده است. برایتان یک مثال می زنم. مهتا عادت کرده بود موقع نیاز، با عجله بدود توی دستشویی و بدون پا کردن دمپایی هایش برود سر کار اصلی. بارها به او گفتم که این کارش اصلا بهداشتی نیست و روی زمین ِ دستشویی، پر از آلودگی است. گذشته از آنکه ممکن است خودش آسیب ببیند آن آلودگی ها را با خودش می آورد روی فرش خانه. یک روز بالاخره به جای «نمی خواهم دمپایی بپوشم» خیلی صریح اعلام کرد که می داند آنجا آلوده است ولی باز هم دلش نمی خواهد دمپایی پایش کند.
وقتی بچه ها تمام دلایل را قبول می کنند اما همچنان روی خواسته ی خودشان پافشاری می کنند، آدم کاملا خلع سلاح و مستاصل می شود. اما اگر فقط کمی سیاست ورزی بلد باشیم، کافی است برای رسیدن به منظور مورد نظرمان، بدون چک و چونه و اعصاب قرض کردن، از راه های غیرمستقیم وارد شویم:
فکرش را بکن اگر دمپایی پایت نباشد و یک سوسک توی دستشویی پیدایش شود، چه راحت می تواند از روی پاهایت بالا بیاید و برسد روی سر و صورتت!

پی نوشت: من و به تبع آن مهتا، از سوسک نمی ترسیم. حتی می توانیم سوسک را با دست بگیریم. فقط با آلودگی اش مساله داریم.


بعضی ملت ها، تلخ ترین حوادث تاریخی شان را از یاد می برند و بارها و بارها تاریخ سرزمین شان را تکرار می کنند. «آقوی همساده» شرف دارد به این ملت ها. اگر به شیرینی از تلخی ها یاد می کند، لااقل به فراموشی نمی سپاردشان.


پدرم یک اخلاق ناهنجارانه ای داشت. وقتی چیزی خاص مثل کامپیوتر یا مثلا ارگ از او می‌خواستیم، باید برای داشتنش انتظار زیادی می کشیدیم. گریه کردن، التماس کردن، فریاد زدن و آوردن هر منطقی در او بی تاثیر بود. تقریبا در اکثر موراد آنقدر انتظارمان طولانی می شد که دیگر داشتن و نداشتن آن چیز توفیری به حالمان نمی کرد. و وقتی آن چیز را بالاخره یک روزی می خرید و با خوشحالی می آورد خانه تا سورپرایزمان کند، در دلمان آنقدر عصبانی بودیم که چاقو به ما می زدند خونمان در نمی آمد. تحقیر شده بودیم. بازی خورده بودیم. از دیگران عقب مانده بودیم و ...
تنها حسی که در آن لحظه بهمان دست می داد این بود که بی هیچ شکی و به طور حتم، برای رفع نیازی در وجود خودش، دست به این کار زده است.


آیا عدد 2 واقعا کوچکتر از 9 است؟ یعنی آیا عدد 2 دیرتر از 9 به دنیا آمده؟ یا اول 1 بوده بعد 2 آمده و همین طور تا سال ها بعد 9 آمده یا این که از اول همه ی این اعداد بوده اند؟ درست مثل مادر و پدر که از اول بوده اند و نمی توانم بگویم کدام از دیگری کوچکتر است. در این صورت 2 و 9 با هم برابرند حتی با 1 و 3 و 5 یا 7 هم برابرند. تازه اگر هم قبول کنیم که اول 1 بوده و بعد 2 و بعد 3 تا سرآخر برسیم به 9، نتیجه جذاب تر هم می شود. یعنی 2 بزرگ تر از 9 است. درست مثل من که 7 سال زودتر از برادرم به دنیا آمدم و 7 سال از او بزرگ ترم. اما این ها همه غلط است چون کسی که مسئله های امتحان ریاضی را این طوری جواب بدهد حتما صفر می شود. شاید حق با شاگردهای تنبل است. شاید آن ها اصلا تنبل یا کودن نباشند و اتفاقا زرنگ تر و باهوش تر باشند، چون به راحتی هر حرفی را قبول نمی کنند و راضی اند صفر بشوند اما دروغ نگویند و تازه صفر هم برایشان هیچی نیست. شاید معنای صفر را هم فهمیده اند.

فیلسوف کوچولو، روزبه گیلاسیان، نشر آفرینگان.


خیلی هیجان انگیز است وقتی دختر کوچولوی شما یک دوست پیدا می کند که در خیلی چیزها شبیه خودش است و برعکس ِ انتخاب های قبلی اش، این بار به نظرتان انتخاب خوبی می آید!
مشتاقانه چند روز انتظار می کشید تا مادرش به جای پدرش او را به پارک بیاورد و بتوانید سر صحبت را با او باز کنید. خانه ها به هم نزدیک است و دلتان می خواهد این دوستی را خانوادگی کنید. بعد از یک هفته، مادر  ِ دوست، چادر ِ عربی به سر پیدایش می شود و شما قضاوتی نمی کنید، فقط سر ِ صحبت را باز می کنید و نیم ساعت حرافی می کنید تا بالاخره بتوانید از او بپرسید «در انتخابات شرکت می کنید؟» و او جواب بدهد: «البته!» و شما مثل شکست خورده ها بپرسید «به چه کسی رای می دهید؟» و او جواب بدهد: قبل از آمدن دکتر فلان نظرم روی دکتر فلان بود ...
خیلی غم انگیز است وقتی جامعه آنقدر تکه تکه و پاره پاره می شود که ... از خودم می پرسم وقتی بچه هایمان دارند با هم بازی می کنند، ما چه حرفی برای زدن با هم خواهیم داشت؟!


پریشب خواب دیدم با مامان رفته ایم تجریش و داریم نخود سبز می خریم. دیشب لیلا زنگ زد که هول نکنی ها، مامان باز فشارش رفته بالا و این دفعه باید برود سی سی یو. وقتی رسیدم بیمارستان، مامان یاد ِرفتن آقابزرگ توی سی سی یو و بیرون نیامدنش افتاده بود و گریه می کرد و من حواسم رفته بود به دست های ظریف و ناخن های کشیده اش. نمی دانم چرا همیشه فکر کرده بودم مامان خیلی پوست کلفت است و حالا از خودم می پرسیدم چه جوری این همه سال با این دستهای ظریف، همه چیز را رفع و رجوع کرده است ...
مامان را که بردند سی سی یو معلوم شد همه درگیر هستیم و باید برویم. با اینهمه حتما باید یکی مان همان دور و برها می ماند تا بقیه مان احساس بهتری داشته باشند. لیلا فردا صبح زود امتحان داشت، خواهر بزرگتر را دلمان نیامد خبر کنیم و مردها هم که طبق قوانین احمقانه ای حضورشان ممکن نبود. آخرش قرار شد، شب، من، بیرون ِ در ِ اتاق ِ سی سی یو بمانم.
تا صبح روی صندلی های راهرو، از کمردرد جان دادم. گاهی بلند شدم به مامان سر زدم و هرازگاهی «ریشه های انقلاب اسلامی ایران» ِ مزخرف را خواندم که سراسر، صحبت شیرین کاری های شاهان بی لیاقت گذشته بود که چپ و راست یک گندی به تمامیت ارضی و استقلال وطن زده بودند. علارغم مخالفتی که با گذراندن این جور دروس عمومی (که هر کس دلش بخواهد می تواند برود کتاب سانسور نشده اش را بگیرد و بخواند) در دوره های تخصصی دانشگاهی دارم، یک جورهایی برایم جالب بود که در سی سالگی به این نتیجه رسیده بودم که هر چه می کشیم زیر سر امثال شیخ فضل الله نوری و میرزا کوچک خان جنگلی است و انصافا این تقی زاده ی فراماسونر، یک جاهایی حق داشته است.
هشت صبح که پرستارهای خوش اخلاق جایشان را با پرستارهای بداخلاق عوض کردند و دیگر اجازه نداشتم بروم به مامان سر بزنم و خیلی خوابم می آمد، خواهر بزرگتر را خبر کردم و به سمت خانه راه افتادم که شاید تا مهتا مهدکودک است بتوانم کمی بخوابم. سر راه هوس کردم سری به بازار روز سر کوچه بزنم. نخود سبز آورده بودند. هر چند هیچ مثل آن نخودسبزهای تازه ای که با مامان توی خواب خریده بودیم نبودند. مال دو  هفته ی پیش بودند و پوستشان قهوه ای شده بود. با اینهمه سه چهار کیلو خریدم ....
وقتی بالاخره پایم را از روی آخرین پله ی طبقه ی چهارم برداشتم و کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم توی خانه و خودم را انداختم روی خنکی دلچسب رختخواب، با خودم فکر کردم که چقدر این موجودات بی جان را دوست دارم. این متکا و تشک و ملافه ی خنکش را. و چقدر دیوانه اند آنهایی که می خواهند در میدان مبارزه و در حال خدمت و فلان و بهمان بمیرند. من ترجیح می دهم روی خنکای دل انگیز تشکم و در خواب بمیرم.


آدرس نامفهومی در دست زنی بی سوادم
در شهری بزرگ.
ماشین ها به تندی از کنارش می گذرند
و عابران
من را
نمی دانند ...


هانیه سلامی راد، عروسک سخنگو، شماره ی 257 و 258


امروز صبح مطلبی خواندم با عنوان از بالا رفتن آمار طلاق خوشحالم. مطلب جالبی بود. با دیدی که نویسنده به موضوع کرده بود خیلی موافق بودم. بعد مطلب دیگری خواندم در وبلاگ یکی از قدیمی های وبلاگستان. نوشته بود خیلی وقت است که از کلمه ی «ان شا الله» استفاده نمی کند. به جای تکیه کردن به یک نیروی غیبی، یاد گرفته که به تلاش و تکاپوی خودش تکیه کند. بعد مطلب دیگری خواندم که اتفاقا مشکل خودم هم بود، از زبان مادری وبلاگ نویس که نمی دانست در جواب سوال فرزندش برای دانستن نام عضو جنسی اش چه باید بگوید و از فرهنگستان خواسته بود به جای یافتن کلمات جایگزین برای واژه های همه گیری مثل کامپیوتر، فکری برای مشکل او بکند.
بعد خیلی همینطوری با خودم فکر کردم اگر "ف" بشنود که من با آن مقاله ی اول موافقم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهد کرد و اگر مادرم بشنود که خیلی موافقم که به جای «ان شا الله» گفتن، روی تلاش خودم سرمایه گذاری کنم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهد و  اگر پدرم بشنود که ...
و فکر کردم اگر خودم باشم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهند کرد.


پسر کوچولو گریه می کرد و می گفت می خواهد برود توی پارک با مادرش راه برود. پدرش با چاشنی مهربانی و عصبانیت از او خواست که برود توی زمین بازی بچه ها و تاب و سرسره اش را سوار شود. پسر کوچولو گفت حالا دیگر نمی خواهد تاب و سرسره سوار شود. پدرش پرسید: چرا؟ پسر کوچولو با گریه گفت: مامان تو را عصبی کرد؟ بابا گفت: آره عصبی م کرد. تو برو بازی ات را بکن. و پسر کوچولو نرفت.
از من دور شدند و روی نیمکت انتهای زمین بازی نشستند و پدر با چاشنی مهربانی و عصبانیت شروع کرد به تلاش برای یک چیزهایی گفتن! حواسم سرگرم دخترم شد و کمی بعد، پسر کوچولو را دیدم که از سرسره سُر خورد و آمد پایین. چشم گرداندم و پدرش را دیدم که پشت هم شماره ای را با مبایلش می گرفت و انگاری کسی آن طرف گوشی پیدایش نبود.

اینطوری ست دیگر! وقتی فقط یک همسری می توانی عصبی شوی، داد بکشی، قهر کنی، توی پارک خودت را گم و گور کنی، تلفنت را خاموش کنی یا هر دیوانه بازی دیگری که آرامت می کند دربیاوری. اما وقتی علاوه بر آن یک مامان هم باشی، فقط کافی است با بی حوصلگی گله ای از بابا بکنی. یک دختر کوچولوی مهم! آن دور و برهاست که بلافاصله خودش را می اندازد جلوی حریم خصوصی ِ از دست رفته ات و با اندوه می گوید: "مامان چرا دعوایی شدی! خنده ای شو."


آدم های کتبی نقطه‌ی مقابل آدم های شفاهی اند. نمی توانند توی چشم شما نگاه کنند و حرف دلشان را بزنند. عوضش برایتان نامه می نویسند. پیامک می فرستند. مخاطب پست وبلاگی شان می‌شوید. آدم های کتبی، یا باید تمام زندگیشان را در فراز و فرود با آدم هایی که نمی خوانندشان طی کنند، یا «گفتن ِ ثمربخش» را یاد بگیرند.


درست وسط سرفه ها و سردردهای جانفرسای برونشیتم که یک هفته ی تمام، توان نشستن را هم از من گرفته بود، در حالی که مهتا جیش داشت، آب می خواست، گرسنه بود و ناهار نداشتیم و مادرم رفته بود خانه ی مادربزرگم و خواهرم سخت مریض بود و «ف» درگیر جلسات هم اندیشی اش بود و فکر امتحانات پایان ترم داشت دیوانه ام می کرد ... دریافتم که در این وانفسا، فقط خودم هستم و خودم.
بلند شدم، روسری را محکم به دور سرم بستم، مهتا را بردم دستشویی، بطری آب را از یخچال درآوردم و زودپز را گذاشتم روی گاز.


قدیم ها وقتی خانه را جاروبرقی می کشیدم مدام صدای تلفن توی گوشم می پیچید. حالا مدام صدای «مامان مامان» می شنوم.