نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

تولدم مبارک

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۳ ق.ظ

«ف» با کنایه می گوید:
برای چنین روز خاصی «تنهایی» را انتخاب می کنی؟
و من نمی دانم چطور می توانم برایش توضیح دهم که چرا تنهایی می تواند بهترین هدیه ی تولدم باشد، وقتی صبح باید ساعت هفت و نیم بیدار شوم، مرد خواب آلودی را که هی می گوید پنج دقیقه ی دیگر، پنج دقیقه ی دیگر، پنج دقیقه دیگر بیدار کنم و دختر کوچولویی را که در سن لجبازی و کسب استقلال است برای رفتن به مهدکودک حاضر کنم، در حالی که نمی خواهد لباس بپوشد، مویش را شانه بزند، صورتش را بشوید. خودش را روی پادری کثیف دم در می اندازد و آن قدر وول می زند تا به زور ِ بازو به پایش کفش بپوشانم و وقتی دست در دست پدرش بالاخره پله ها را پایین می روند، مثل فاتحان در را پشت سرشان ببندم. بعد بروم ظرف بشویم. جاروبرقی بکشم. ناهار آماده کنم. درس بخوانم. تند و تند بروم جواب آزمایش بگیرم. از ده جلسه کلاس گیاهان آپارتمانی سرای محله مان که دو ماه انتظارش را کشیده بودم و برنامه اش را به دیوار خانه چسبانده بودم، بالاخره در تنها و آخرین جلسه اش هن هن کنان حاضر و با شرمساری وسط کلاس از استاد خداحافظی کنم. کلاس یوگا را بدون مدیتیشن ترک کنم و استاد بگوید که تمام تنش ها را با خودم دارم بیرون می برم و تصمیم بگیرم به جای اضافه کردن بر تنش هایم، کلا کلاس یوگا را حذف کنم و بدوم و بدوم تا خودم را برسانم به مهد دخترم که زنگ زده اند که چرا دیر کرده اید و مهتا منتظرتان است. از مهد برش دارم و در حالیکه که سلانه سلانه می خواهد روی همه ی بلندی های خیابان راه برود و تشنه اش است و جیش دارد، برسیم خانه و بایستد توی حیاط و بگوید که خسته است و نمی تواند پله ها را بالا بیاید. بروم بالا و ده بار از توی پنجره صدایش کنم تا بالاخره وقتی تمام شعرهای من درآری اش را بلند بلند توی راه پله ها داد زد، کلی غرغر کرد که بیا بغلم کن من خسته ام، با صدای بلند بیست بار فریاد زد که پی پی دارم، جیش دارم و تمام همسایه ها را از آمدنش خبر کرد، افتخار بدهد و خودش را برساند به طبقه ی چهارم و به محض ورود به خانه، با آخرین سرعت دور تا دور خانه را بدود تا از دست شستن فرار کند. ناهار را در حالیکه یک بار بالای مبل است، یک بار زیر میز است، یک بار دارد از تلویزیون بالا می رود، توی دهانش بگذارم. بعد تا دلم بخواهد دراز بکشم روی مبل و مثلا کمی بی بی سی یا تکرار قند پهلو ببینم نگذارد و هی بگوید سی دی فلان را می خواهد ببیند. بروم قلابم را دستم بگیرم و گل ببافم برای کمی تمرکز و هی کاموا را بکشد، از سر و کولم بالا برود. روی پاهایم با پاستل نقاشی کند. دلش کتاب بخواهد و وسط خواندن کتاب هی آن را از دستم بیرون بکشد که تو بلد نیستی و خودم می خواهم بخوانم. ماشین بازی و مامان بازی و معلم بازی و دکتر بازی و غذا پزیدن بازی و خانم مویی بازی(آرایشگر) کنیم و من یکدفعه دیوانه وار، از شدت کم خوابی های روی هم تلنبار شده، خوابم بگیرد و او خوابش نیاید و باز از سر و کولم بالا برود. بپرد روی دلم، وشگونم بگیرد، بیفتد روی کمرم و هی بگوید نمی گذارم بخوابی، نباید بخوابی و من از شدت خواب غش کنم و یک ساعت بعد از صدای زنگ تلفن بیدار شوم، دلم داغ شده باشد و حال تهوع داشته باشم چون عادت به خواب بعد الظهر ندارم و «ف» از پشت خط بگوید شماره سریال شناسنامه اش را می خواهد یا فلان قبض و فلان شماره تلفن نوشته شده روی فلان کاغذ را که احتمال دارد در شصت جای خانه قرار داشته باشد. مهتا خواب باشد و تا دو سه ساعت بعد هر چه صدایش کنم، نوازشش کنم، با آب صورتش را بشویم، بیدار نشود تا بتواند تا ساعت دو شب شارژ باشد و وقتی بالاخره در ساعت پنج و شش عصر بیدار می شود غرغرو و بداخلاق باشد و هی دلش برای بابایش تنگ شود و گیر بدهد که برویم پارک و توی پارک تمام مدت در حالیکه اسکوتر و دوچرخه اش را خرکش می کنم، دنبالش راه بروم تا مبادا مثل سه چهار دفعه ی قبلی یک دفعه دست یک بچه ای را بگیرد و بی خبر، از زمین بازی بیرون برود و من ناگهان پیدایش کنم و ... دلش بستنی نونی بخواهد و آب بخواهد و تا ابد در پارک ماندن بخواهد و بالاخره با گریه و غرغر و فریاد و نشستن روی زمین و هزار ادای دیگر برسیم خانه و باز قصه ی راه پله ها تکرار شود و تند و تند شام بپزم و در زمان اوج مصرف برق، لباس ها را بیندازم توی ماشین لباسشویی و له له بزنم برای آمدن «ف» و طبق معمول زنگ بزند که دیر می آید و باید فلان پروژه را تحویل دهد و مُراجع دارد و فلان نرم افزار گیر کرده است و مهتا هی جیش و پی پی اش بگیرد و دلش میوه بخواهد و شیر بخواهد و آب بخواهد و پلو بخواهد و غر بزند و لجبازی کند و بالاخره وقتی دیگر از شدت تنش، می خواهم خودم را به جای مهتا بزنم، «ف» خسته از راه برسد و اگر حوصله ای برایش مانده باشد کمی تحویلش بگیرد و خیلی زحمت بکشد نیم ساعتی با هم بازی کنند و بعد برود سراغ اخبار و مهتا هی غر بزند که این برنامه را دوست ندارد و من هی تکرار کنم که تلویزیون شب ها مال باباهاست و «ف» شام بخواهد و هوس طالبی، بستنی، یا انگور کند و من یادش بیندازم که دیگر بنزینم تمام شده است و او کنایه بزند که من از صبح توی خانه بوده ام و ظهر هم که خوب خوابیده ام و مثل همیشه تعاملات نامتمدنانه دخترمان با من و سرویس دهی های ناتمام من به دخترمان را نادیده بگیرد و آخر شب مثل همیشه از تنها مسئولیتی که هزار بار قول داده از زیرش شانه خالی نکند، شانه خالی کند و مجبور شوم باز خودم مهتا را با گریه ببرم برای مسواک زدن و این میان «ف» هی مرا مواخذه کند که چرا ظهر خوابانده امش و ...
«ف» عزیزم، می دانم که تو هم سخت در تلاش و تکاپویی تا زندگی بهتری را برای من و دخترمان مهیا کنی اما کاش می توانستی بفهمی چقدر سخت است که هم حواسم به پروژه ی مهندسی نرم افزار امن و اخبار هفتگی کارآفرینی و پاورپوینت ارائه ی مدلها و استانداردهای امنیت اطلاعات باشد، هم به درمان اسهال و سرماخوردگی و آزمایش انگل و دندان خراب عقبی دخترمان، هم به عود نکردن کلیت روده و گاستریت معده ی عصبی ام، هم به پیش ثبت نام کلاس مونته سوری کانون پرورش فکری و کلاس دوستی با طبیعت عمو افرا و خرید لباس و کفش و کتاب و وسیله ی کمک آموزشی و تمرین زبان انگلیسی و آموزش کاشت گیاه و آداب و رفتار اجتماعی و مطالعه کتب روانشناسی و کنترل خشم و درک احساسات کودکانه و تغییر رفتارهای غلطم برای عدم الگوپذیری دخترمان و تغذیه صحیح و خرید مایحتاج خانه و آوردنشان از بازار روز تا دم در خانه و از دم در تا طبقه ی چهارم و ... آخر ِ همه ی این ها تحمل عدم درک متقابل تو، به استثنای شب هایی که کم می آورم و می زنم زیر گریه و دلت به حالم می سوزد و یادت می افتد که قول مسواک زدنش را داده ای و بی خیال اخبار می شوی و برایم لیموناد می آوری و پیشنهاد می دهی مهتا را تا ساعت پنج بگذاریم مهد و ...

«ف» من ماه هاست که دلم یک روز، تنها یک روز تنهایی می خواهد، بدون فکر کردن به حال و آینده ی هیچ بچه ای! و تمام این بیست و چهار ساعت را می خواهم بروم وسط چمن های پارک ایرانشهر دراز بکشم و فقط به آسمان نگاه کنم.

پی نوشت: دخترم روزهای خوب، خصلت های خوب، رفتارهای خوب هم دارد.

  • سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۳ ق.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی