نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.
یک روزهایی هم هست، از صبحش که بیدار می‌شوی یک جورهایی هستی. احساس ملال می‌کنی وَ بطالت وَ پوچی وَ از خودت می‌پرسی «نبودنم کجای این دنیا را لنگ می‌کند؟» بعد اگر تمام دنیا، مهربانانه بر سرت بریزند و اقرار کنند که تو موجود باطلی نیستی و کارهای مهمی می‌کنی و نبودن تو زندگیشان را، لنگ می‌کند و دوستت دارند و چه و چه ... هیچ باور نمی‌کنی‌شان. زیرا هیچ دوست داشتنی از بیرون نمی‌تواند به آدمی حس خوشایندی ببخشد اگر آن قضاوتگر بی‌رحم درون، بر سر دوستی با خویش نباشد.

اولین خانه‌ای که بعد از ازدواجم در آن زندگی کردم، خانه‌ی بزرگی بود با آشپزخانه‌ای وسیع، سه اتاق و یک عالمه کمد. دور از شهر بود و هوای عالی، آبگرمکن و بخاری گازی داشت و هیچ امکانات تفریحی و ورزشی دور و برش نبود. بعد از مدتی آنقدر تنهایی و بیکاری کشیدم که آرزو کردم کاش خانه‌مان داخل شهر بود و البته شوفاژ داشت. اینطوری هم آدم‌های بیشتری به خانه‌مان سر می‌زدند هم زمستان‌ها، استرس خطر خفگی با گاز و سوراخ شدن منبع آبگرمکن را نداشتم. بعد از مدتی به یک خانه‌ی قدیمی در داخل شهر و در طبقه‌ی چهارم آپارتمانی فاقد آسانسور نقل مکان کردیم. مثل خانه‌ی قبلی بزرگ بود. نزدیک پارک و مرکز ورزشی بود و شوفاژ داشت اما قدیمی بود و هر چه تمیزش می‌کردم چندان به چشم نمی‌آمد. بعد از مدتی با به صفر رسیدن ویتامین دی در بدنم و پا دردهای شدید، آرزو کردم کاش خانه‌مان کوچکتر بود اما آسانسور داشت. اینطوری هر بار که با دخترم از پارک و ورزش و خرید برمی‌گشتیم مجبور نبودیم این‌همه پله را بالا بیاییم. حالا دو سالی است که در یک خانه‌ی کوچکتر در طبقه‌‌ی پنجم آپارتمانی با آسانسور و شوفاژ و البته با نور عالی زندگی می‌کنیم. مادرم گاهی که وسط شهر کاری دارد سری هم به من می‌زند. خواهرزاده‌ام گاهی از مدرسه پیش من می‌آید. نزدیک تئاتر کودک و مراکز ورزشی هستیم. ولی پاییز و زمستان‌ها خانه‌مان خیلی سرد می‌شود. به نظرم حتی سردتر از دو تا خانه‌ی قبلی‌مان. صبح‌ها پایم به سمت آشپزخانه نمی‌چرخد. آنجا از همه جای خانه سردتر است. یکی از آزاردهنده‌ترین عناصر هستی برای من سوز و سرماست. هر سال مجبوریم دریچه‌های کانال کولر و تمام پنجره‌های خانه را با نایلون‌های کلفتی بپوشانیم تا سرما از درز پنجره‌ها به داخل خانه نفوذ نکند. ضمن اینکه برای تمام درها و پنجره‌ها قبلش درزگیر هم گذاشته‌ایم. دیروز داشتم فکر می‌کردم اگر یک روزی خانه‌‌ی خودمان را داشته باشیم، پنجره‌هایش را دو جداره می‌کنیم و شوفاژهایش را عریض‌تر انتخاب می‌کنیم تا زمستان‌ها اینهمه خانه سرد نباشد. بعد یکدفعه از این تصور داشتن خانه‌ی ایده‌آل خنده‌ام گرفت. به نظرم رسید آنوقت حتما یک ‌همسایه‌ی بی‌ملاحظه خواهیم داشت که شبها‌ از صدای بلند تلویزیون نمی‌گذارد بخوابیم.


شاید با حذف «صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ها» اوضاع همه‌ی زن و شوهرهای جهان فرق کند. وقتی پیش‌فرض ذهنی‌شان این باشد که هر کس هر وقت که بخواهد می‌تواند چمدانش را ببندد و برود، برای مطمئن شدن به دوام رابطه‌شان و حفظ همدیگر می‌افتند به تلاش و تکاپو. می‌افتند به جان خودشان برای اینکه احساس بهتری را در دیگری پدید بیاورند. می‌افتند به حرف زدن با یکدیگر و حل مساله. شاید هم حوصله‌ی این کارها را نداشته باشند و بگذارند طرف چمدانش را ببندد و برود اما خوبی‌اش این است که اگر کنار هم مانده باشند، نه انفعال برآمده از یک ورق کاغذ، یک خواسته و حرکت مستمر، آنها را کنار هم نگاهداشته است.


ادعاهایی که با کلمه‌ی «همه» آغاز می‌شوند بدجوری آزارم می‌دهند. نه بخاطر اینکه «مغالطه‌ی اکثریت» هستند و استدلال قابل قبولی برای یک منتقد در خود ندارند و با وجود حتی یک مثال نقض از اعتبار ساقط می‌شوند. نه.
به نظرم گوینده‌ی چنین جملاتی، انفعال و سکون تهوع‌آوری را روی شنونده بالا می‌آورد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد فریاد بزنم: پس کِی قرار است راهمان را از این همه‌ی لعنتی جدا کنیم؟!


بعد از پیروزی ترامپ در آمریکا، یاد دیالوگ پایانی تئاتر سقراط افتادم. وقتی در رای‌گیریِ برآمده از دموکراسی! مردم به کشتن سقراط رای دادند، سافو رو به او گفت: «خنده‌داره سقراط، «دیکتاتوری» فقط از تو خواست که دهنت رو ببندی اما «دموکراسی» تو رو به کشتن داد».


من فکر می‌کنم تا یک جایی از زندگی، آدم سخت درگیر سر و سامان دادن به رابطه‌هایش با آدم‌هاست. کلی تلاش می‌کند تا بالاخره به جایگاهی می‌رسد که مرزهایش را مشخص کرده و آدم‌های زندگیش را هم پذیرفته اما هنوز حالش خوب نیست. می‌افتد در کار سر و سامان دادن به گزاره‌های توی سرش! ارزیابی خودش و باورهایش. صادقانه با موانع رشد انسانی‌اش روبرو می‌شود و در بازه‌ی زمانی‌ِ قابل توجهی ازشان عبور می‌کند. اما هنوز حالش خوب نیست. با قدرت به سمت رویاهایش می‌تازد و می‌بالد و رشد می‌کند و ... هنوز حالش خوب نیست. به نظرش می‌رسد زندگی باید چیزی فراتر از موثر کردن رابطه ها و عبور از موانع ذهنی‌ و عینی کردن رویاهایش باشد. زندگی باید چیزی «فراتر از خودش» باشد!  هیچ شکی ندارد که باید در جایگاه «خدمت به دیگران» قرار بگیرد و پیش از تمام شدنش یک کاری بکند و یک آوازی در جهان سر بدهد.
اگر شانس بیاوریم و مثل توران جان خانم به اینجای زندگی برسیم، حالمان خوبِ خوب می‌شود ...


- توران میرهادی


خودم را
نه «همینطور که هستم»
«همینطور که به پیش می‌روم و می‌شوم»
دوست دارم.


سربازان، بعد از اینکه از کشتارِ شوهرانِ زنانِ سرزمینهایِ دیگر فارغ می‌شوند، بی‌خبر به وطن بازمی‌گردند و در نقش گارسون، زنانشان را در رستوران‌ها غافلگیر می‌کنند و در حالیکه هیچ خبرگزاری‌ای در جهان، اجازه‌ی پخش تصاویر فجیع و ظالمانه‌ی جنگ را ندارد، تماشای تصاویرِ این غافلگیری‌ِ عاشقانه با تیتر «فوق‌العاده احساسی» در شبکه‌های مجازی رکورد می‌شکند.

وقتی غمگینم، دلم می‌خواهد بروم برای خودم چند شاخه گل بخرم. زمستان دلم با چند گل، بهار ‌می‌شود. 


یاسواکی‌چان با چشمانی بسته و در بستری از گل در تابوت خود آرمیده بود. توتو‌چان کنار او زانو زد و گل را روی دست او گذاشت: «خداحافظ. شاید روزی دیگر، در جایی دیگر، هنگامی که خیلی بزرگ‌تر شده‌ایم یکدیگر را ببینیم. شاید تا آن هنگام فلج تو هم خوب شده باشد.»
آن گاه از جا برخاست و دوباره به یاسواکی جان نگریست. بعد گفت: « فراموش کرده‌ام کتاب کلبه‌ی عموتم را بیاورم. تا وقتی دوباره یکدیگر را ببینیم، آن را برایت نگه می‌دارم.»
در حالی که از تابوت دور می‌شد اطمینان حاصل کرد صدای یاسواکی‌چان را شنیده است که گفت: «توتو‌چان! ما با هم خیلی خوش بودیم. اینطور نیست؟ هرگز فراموشت نخواهم کرد.»

...

مدتی به طول انجامید تا بچه های مدرسه‌ی توموئه باور کنند یاسواکی‌چان دیر نکرده است، بلکه دیگر هرگز نخواهد آمد. تنها چیزی که باعث تسلی می‌شد این واقعیت بود که در کلاس آنها هر کس برای خود جای مشخصی نداشت. اگر یاسواکی‌چان میزی مخصوص به خود داشت، خالی بودن آن ترسناک‌تر می‌شد.


- توتو‌چان دخترکی آن سوی پنجره، تتسوکو کورویاناگی، ترجمه سیمین محسنی، نشر نی


امروز صبح نامه‌ی تازه منتشر شده‌‌ی فروغ به گلستان (شاهی) را در خوابگرد خواندم. همینطوری نگاهی هم به بخش نظرات انداختم. کلی آدم درباره‌‌ی فروغ مُرده‌، حرف زده بودند. نوشته بودند شخصیت مرزی داشته و عشقش را مبتذل خوانده بودند. بعضی هم درباره‌ی گلستان زنده، حرف زده بودند که به تشییع جنازه‌ی فروغ نرفته و آدم عوضی‌ای است و سر پیری جنجال به پا کرده است. چند نفری هم منتشر‌کنندگان نامه را فضول و بیمار خطاب کرده بودند و موافقان این حرکت را خاله زنک و وراج.
کسی درباره‌ی آن «چیز دیگری» که به سمت خواندن و نوشتن درباره‌ی این فروغ مبتذل و گلستان عوضی هُلش می‌داد چیزی ننوشته بود.


- شاهی‌جانم، قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم. ( از نامه فروغ به گلستان)


مهتا! امروز زنده‌ایم ... امروز را عشق است.


اگه یه روزی راننده‌ی تاکسی شدید، راننده‌ی تاکسی‌ای بشید که لباس بنفش می‌پوشه و به خودش عطر می‌زنه.


اگه یه روز خواستید خونه‌تون رو عوض کنید، توصیه‌ی من، انتخاب یه خونه، تو طبقه‌ی پنجمِ یه آپارتمان 18 واحدیه که مشرف به یه مدرسه‌ی دبستان پسرونه‌ است. امید به زندگی‌تون به سرعت افزایش پیدا خواهد کرد!


پاییز که بیاید، همه‌ی خبرهای خوب عالم را یکجا با خودش خواهد آورد. پاییز دوست داشتنی، پرانرژی و شاداب از راه می‌رسد تا دستم را بگیرد و ببرد به کوچه‌های سرزندگی و تلاش. پر از ایده‌ها و نقشه‌های جدید خواهم شد. کتابهای نیمه‌کاره‌ام را تمام خواهم کرد و در شب شکوهمند تولدم، با کیک و گل و صدا، بودنم را جشن می‌گیرم.


پاک کردن سبزی خوردن، نگینی کردن هویج و کدو و سیب زمینی، درست کردن سالاد شیرازی، خرد کردن لوبیا سبز، درآوردن نخود، خشک کردن نعناع و شود و شنبلیه را دوست دارم.
آهستگی و کندیِ به انجام رساندشان، باعث می‌شود از سرعت ابلهانه‌ی زندگی‌ام کم کنم.


غول از دختر پرسید: من زشتم؟ کثیفم؟ بو میدم؟
دختر گفت: نه!!! تو فقط تنهایی. اگه یه دوست یا یه بچه داشتی اونوقت بخاطرش خودتو تمیز می‌کردی، موهاتو شونه می‌زدی ...
غول گفت: تو دخترم میشی؟
دختر گفت: نه! من باید برگردم. اما تا وقتی هستم دوستت میشم.

دیالوگ غول و دختر در تئاتر کودکانه‌ی ماه‌پیشونی


مامان: گرسنه نیستی مهتا؟
مهتا: نه! ولی بوس بوسی ام.
(بعد میای پیشم که بوست کنم)

مهتا: فکر کنم بزرگ شم نقاش شم با این نقاشیای قشنگی که می‌کشم.

از دست من عصبانی شدی. می‌خوای عصبانیتت رو یه جوری حالیم کنی. می‌گی: تازه آبگوشتتم خیلی بی‌مزه بود. برای من دیروز و امروز صبح، تو مدرسه دل‌درد آورد. دل درد شدید!!!

از وقتی بازیِ «هر کی تک بیاره» رو یاد گرفتی تا توی خونه تفاوت نظری ایجاد می‌شه می‌گی: بچه‌ها هر کی تک بیاره حق با اونه.

بابا: مهتا مدرسه چه خبر بود؟
مهتا: بیخود خبر بود.

مهتا: مامان من می‌خوام پنج قلو دنیا بیارم که روز مادر 5 تا کادو برام بیارن.

مهتا (رو به مامان): برای چی خودتو کلاس تازه ثبت نام کردی؟ (طبق معمولِ همه‌ی بچه‌ها که از نبودن مامانها در کنارشون شاکی میشن)
مامان: برای اینکه آدم باید چیزای تازه یاد بگیره. نباید در جا بزنه.
مهتا: «درجا» خیلی خوبه برای زمستون.

مهتا: یه نیمه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی باباست. باید من از کارای بابا خبردار شم.

مهتا : امروز تو اخبارِ آقای بنی‌طبا (راننده‌ی سرویس) می‌گفت هر کی دوست داره بامزه شه یه تُک بره مریخ. بابا یه تُک یعنی چی؟

مهتا: منو پارک نبردی. حالام که حیاط نمی‌بری. خیلی مامان خسیسی هستی.

مهتا: من سی‌دی دزدان دریایی کارائیب رو می‌خوام.
مامان: می‌تونی با پول توجیبی‌ت بخری.
مهتا: آخه نمی‌خوام اون پولامو حروم کنم. یه پول دیگه بهم بده.

مهتا: بابا می‌دونستی اگه روی آب گرم، آب سرد بریزیم، بعد روش آب ولرم بریزیم میشه آب «دو ولرم»!

مهتا: انقدر راه رفتم که استخونِ سقونِ فقراتم داره از صدقه در میاد.

مهتا (صبح بعد از بیدار شدن): مامان خواب آرزومو دیدم. که من و دوستام با هم کارگاه می‌سازیم که هی شیطونی کنیم، نقشه بکشیم. بعدشم من رئیس کارگاه باشم.

رو به بابا که داره اخبار می‌بینه: بابا اخبار برای چی خوبه؟

صبح شنبه از دست «ف» دلخور بودم. در یخچال را باز کردم و در طبقه‌ی بالایی، دو شیشه‌ی مربای آلبالو دیدم. یکی نصفه و دیگری نو. با خودم فکر کردم چه خوب هوای خودش را دارد. هنوز مربای آلبالوی قبلی‌اش تمام نشده یک تازه‌اش را خریده است. «ف» عاشق مربای آلبالوست.

صبح یکشنبه دیگر از دست «ف» دلخور نبودم. در یخچال را باز کردم و ناگهان متوجه شدم مربای نوی کنار مربای نصفه، توت‌فرنگی است. لبخندی بر لبم آمد. با خودم فکر کردم حتی وقتی از من دلگیر بوده‌ است، حواسش به خریدن مربای دلخواهم بوده است. من مربای هویج و توت فرنگی دوست دارم.


صبح برای بیدار کردن مهتا، به سراغش رفتم. آرام صورتش را بوسیدم و پشتش را نوازش کردم. طبق معمول علاقه ای به بیدار شدن نداشت. ناگهان پایش را پراند که یعنی ولم کن بگذار بخوابم. کاملاً اتفاقی در زاویه‌ای قرار داشتم که استخوان پاشنه‌ی پایش محکم به گوشه‌ی سمت چپ لب پایینی‌ام اصابت کرد. خیلی دردم آمد. کمی هم مزه‌ی خون حس کردم. دستم را روی دهانم گرفتم و بلند شدم رفتم جلوی آینه. اول لثه‌ام را دیدم که دندانم پاره‌اش کرده بود. بعد چند تا قطره دیدم که ریز ریز و بی‌صدا و تند از توی چشمهایم بیرون آمدند. یک جوری گریه می‌کردم انگاری «ف» با مشت توی دهانم کوبیده بود. هرچند، مردهایِ روشنفکرِ حالا، دیگر توی دهان زنها نمی‌زنند. جور دیگری تحقیرشان می‌کنند. هر چه بود، کار از دستم خارج بود. آهنگی از اَدِل توی گوشهایم فرو کردم و نشستم به گریستن.