نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

زندگی‌ام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است. هنوز یک زن هستم با ضعف‌ها و قدرت‌های زنانه‌. از جنسیت‌زدگی‌ها در رنجم و کیفیتِ بودنم، سخت درگیر انفعال مردهاست. هه! به این جمله‌ی آخری که نوشتم شک دارم! ما زن‌ها عادت کرده‌ایم انفعال‌های خودمان را بر سر مردان بکوبیم. شاید همین است که زندگی‌ام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است.


سردرگمم!
درست از وقتی که چهار یا پنج ساله بودم و پسرعمه‌ وسط مهمانی مرا بوسید و بابا نمی‌دانم چرا توی گوش من زد تا حالا که یک زن تلخ سی‌وشش ساله‌ام ...


دلم می‌خواهد یک جایی نزدیک آن کوه‌ها که روزهایی که هوا آلوده نیست از پشت پنجره می بینمشان باشم. تابستان باشد. درخت‌ها پر برگهای سبز باشند و من پاهایم را توی آب رودخانه فرو کرده باشم و منتظر هیچ چیز نباشم و آرزوی هیچ چیز نداشته باشم. دلم پیراهن دختران روستایی را می خواهد با گلهای ریز زرد و هوایی که زیر دامنم بپیچد و وقت راه رفتن برقصاندم ...

ظهر جمعه است. تکیه داده‌ام به صندلی و پاهایم را دراز کرده‌ام روی میز و از پشت پنجره به کوه‌های دور نگاه می‌کنم و فکر می کنم چقدر احمقانه است که به جای زندگی کردن، فکر می‌کنم.

«ادبیات برایِ آنان که به آنچه دارند خرسندند، برایِ آنان که از زندگی بدان‌گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات، خوراکِ جان های ناخرسند و عاصی است، زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آنچه دارند، خرسند نیستند. بدین سان ادبیاتِ خوب، ادبیاتِ اصیل، همواره ویرانگر، تقسیم ناپذیر و عصیانگر است. چیزی ست که هستی را به چالش می خوانَد.»

از کتاب «چرا ادبیات؟» - ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبداله کوثری


جاش داد می‌زند: ایش! نگاه کن! تمام دور آستینش خیسه از آب دهنش! مثل سگ ها آب دهنش آویزانه!

آستینم را از دهانم بیرون می‌آورم. گرچه نمی‌دانم چرا می‌گوید ایش!  من سگها را دوست دارم. سگ ها کنار آدم می‌نشینند و چانه‌ی‌شان را روی پای آدم می‌گذارند. سگ ها دوست داشتنی و مهربان هستند. اگر کسی فکر کند سگ هستم خوشحال می‌شوم.

مرغ مقلد - کاترین اِرسکین - نشر افق



عاشقی کردن وسط آدم‌هایی که عشق را به رسمیت نمی‌شناسند ...


یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگی وقتیه که پیازداغت داره کم‌کم طلایی میشه و همون موقعا به نظرت می‌رسه وقتشه که یه قاشق مرباخوری زردچوبه بپاشی روش تا پشتش لحظه‌های قشنگ بعدی سر برسه. تکه‌های گوشت رو تفت بدی وسط پیاز داغا! کرفسا‌ رو بریزی کنار تکه‌های گوشت و نعناع خشک بپاشی روی کرفسا ... من عاشق این لحظه‌های زندگی‌ام.


عمه‌ام دوست داشت نامم «ز» باشد. مادرم این اسم را و البته عمه‌ام را دوست نداشت. به طرز ناباورانه و غم‌انگیزی، خودش هم هیچ ایده‌ای برای اسمم نداشت. برای همین تا شش ماه نامی نداشتم. تا اینکه پدربزرگِ مادری‌ام نام «س» را پیشنهاد داد و مادرم برای اینکه من «ز» نشوم موافقت کرد که من «س» بشوم. همه‌ی این‌ها را خودش برایم تعریف کرده است. تا سالها به همین نام مرا صدا می زدند. اما من این نام را دوست نداشتم. در نوزده یا بیست سالگی بود به گمانم که بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از شر نامی که از سرِ بی‌نامی بر من نهاده بودند خلاص کنم و شدم شادی!


داستانک

همه می‌دانند عاشقم نیستی. از تند‌تند راه‌رفتنم فهمیده‌اند. از شال‌ِ راه راهِ قهوه‌ای‌ام. از رنگ موهایم معلوم است که عاشقم نیستی. اگر عاشقم بودی می‌رفتم موهایم را شرابی می‌کردم و آن روسریِ صورتیِ کمرنگِ تهِ کمد را می‌پوشیدم. اگر عاشقم بودی سرم را در خیابان بالا می‌گرفتم و به رهگذرانی که چشم در چشمشان می‌شدم لبخند می زدم. حالا اما همه می‌دانند ...


سالهاست دارم تلاش می‌کنم به آدمهای‌ زندگیم حق بدهم آنجایی باشند که بیشتر دوست می‌دارند نه وَرِ دلِ من. این آدم‌ها تکلیفشان با خودشان روشن است. صاف تلفن را می‌گیرند توی دستشان و از آن‌جایی که ورِ دلِ من نیست به من زنگ می‌زنند. من اما تکلیفم با خودم روشن نیست. بلد نیستم بروم آن نا‌کجایی که از این تنهایی بیشتر دوستش می‌دارم ...


پیشتر، رابطه‌هامان را مثل پاک کردن عدس و لوبیا مدیریت می‌کردیم. رابطه‌های بی‌ثمر را مثل سنگ ریزه‌ها با دست برمی‌داشتیم و به بیرون از سینی زندگیمان پرت می‌کردیم. حالا یک آبکش با سوراخ‌های بزرگ، دستمان گرفته‌ایم و مشغول غربال کردنی حسابی هستیم.
چرا ما مدام از همه‌کس می‌رنجیم؟


من گاهی اشتباه می‌کنم. قبلا هم اشتباهاتی داشته‌ام. از این پس هم ممکن است اشتباهاتی داشته باشم. من کامل نیستم. هیچ آدمی کامل نیست. اشتباه کردن از ما آدم بهتری می‌سازد. اگر اشتباه نکنیم چطور آدم بهتری بشویم ...


«حال خوب» ناپایدار است. درست مثل «حال بد».


درک شرایط و دوستی با دیگران می‌تواند از من آدم سازگارتری بسازد. به خودم می‌گویم این سازگار شدن به معنای حل شدن نیست. سازگار شدن مانعی برای رشد و ایجاد تغییر نیست. سازگار شدن، فضا را برای طرح و پیگیری ایده‌های خوب، هموار و ملایم می‌سازد.


جنگیدن برای هیچ‌کس صلح و آرامش و آبادانی نیاورده‌ است. جنگیدن همه چیز را بدتر می‌کند. باید دست از سر جنگیدن با خودم، دیگران و هستی بردارم. من نیازمند رشد مهارت‌های درک و دوستی‌ام! براط ارتباط گرفتن با خودم و ایده‌آل‌گرایی‌هایم، با «ف» و حساسیت‌هایش، با پدرم و باورهایش، با دخترم و انرژیِ مهار نشدنی‌اش، با معلم سخت‌گیر، با همسایه‌‌ی بی‌ملاحظه‌، با موتورسوار توی عابر پیاده، با همگان، با همگان، با همگان ...



وقتی مدام ایده‌آل‌ها را می‌خواهم و دنبال بهترین انتخاب‌ها هستم و ماشین بافندگی ذهنم را خاموش نمی‌کنم، اوضاعم به هم‌ می‌ریزد. درگیر قضاوت‌های بی‌پایان، وسواس فکری، عدم پذیرش و جنگ با خودم، دیگرانم و هستی می‌شوم. جنگ با دیگرانم و هستی از آن جهت است که چنین ایده‌آل‌هایی را نه تنها در خودم که در همه‌جا و همگان می خواهم.


زمان‌هایی که نمی‌توانم انتخاب کنم، یک ماشین بافندگی در ذهنم در حال کار کردن است که بی‌وقفه نقشهایی از  ایده‌آل‌های دست نیافتنی، پیشگویی‌های منفی و مرده‌های از گور بیرون کشیده می‌بافد و بیرون می‌دهد! 

من همیشه از خودم انتظار دارم بهترین انتخاب را بکنم. در همین راستا بعضی از گزینه‌ها را بخاطر اینکه به نظرم بهترین نیستند از دایره‌ی انتخاب‌هایم حذف می‌کنم. از طرفی این گزینه‌های حذف شده معمولا محبوب‌ترین گزینه‌ها در نظرم هستند. بنابراین با حذف آنها یا نمی‌خواهم انتخاب کنم یا نمی‌‌توانم انتخاب کنم یا دیر انتخاب می‌کنم یا وقتی «بالاخره» انتخابی می‌کنم، انگیزه‌ای برای به انجام رساندنش در خودم نمی‌بینم و با دهن‌کجی به ایده‌ال‌گرایی‌ام، می‌روم سراغ آن کار دیگری که از گزینه های انتخاب حذفش کرده بودم.


امروز پست‌های چند ماه اخیر وبلاگم را مرور کردم.
فکر کنم یا کلاً حالم خوب نیست یا زندگی کلاً حکمش همین است که هی ریپ بزنی.


ریپ زدن: با حرکت‌های مقطع به پیش رفتن.