نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.
انسان موجود قدرتمندی است اما عادت کرده است از بی‌چالش‌ترین راه‌ها برود. به‌خصوص در روزگاری که می‌شود سخت‌ترین دردها را با یک مُسَکِّن، خفه کرد.

حالا دیگر خیلی با آن دختر چادر به سر که شبهای محرم، کنج حسینیه‌‌ی خانه‌شان زیارت عاشورا می‌خواند و تسبیح می‌گرداند و صدای طبل و دُهُلِ دسته را که از سر کوچه می‌شنید، اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد فرق کرده‌ام. خیلی آداب و پایبندی‌هاست که دیگر منطقی برای پذیرفتنشان ندارم. فقط نمی‌دانم چرا هرازگاهی که دلم از جبر این عالم می‌گیرد و اختیارات انسانی‌ام روزنه‌ای به تنگی دلم باز نمی‌کند، خودم را چادر به سر، گوشه‌ی حسینیه‌ی خانه‌ی پدرم می‌بینم.


باید یک جایی، زنده بودن محکم بخورد توی ذوقمان! شاید یاد مسئولیت مهمی که در قبال شاد و رضایتمندانه زندگی کردنمان داریم بیفتیم.


یکی از بزرگترین دستاوردهایم در سی و هفت سالگی شاید این باشد که با مجموعه‌ی قابل توجهی از آدم‌ها و گزاره های این عالم به صلح رسیده‌ام.


وقتی به خانه‌ی تازه اسباب‌کشی کردیم، برای خیلی از وسایل جایی نداشتیم. مبل اِل را فرستادیم انباری مادرم. میز کار «ف» هم همینطور. یک سری وسایل آشپزخانه و وسایل مهتا هم رفتند انباری. کلی وسایل اضافی هم بود که ردشان کردیم رفت. اما نکته‌ی دردناک اینجا بود که برای کتابخانه ها هم جا نبود. ضمن اینکه چون نمی‌دانستیم سال دیگر هم اینجا هستیم یا نه، باید بارمان را سبک نگه‌ می‌داشتیم. بنابراین به جز تعدادی کتابهای ضروری، باقی کتابها را هم جعبه کردیم و فرستادیم انباری مادرم. البته جعبه ها را شماره گذاری کردم و لیست کتابهای هر جعبه را درآوردم. فکر کردم اینطوری هر کتابی را که بخواهم می‌توانم به راحتی پیدا کنم.
حالا دو سال است که من و کتابها رابطه‌مان منوط به رفتن من به خانه‌‌ی مادرم شده است. بعضی وقت‌ها لیستشان را در خانه جا می‌گذارم. بعضی وقتها حوصله‌ی انباری رفتن ندارم. بعضی وقت‌ها یادم می‌رود کتابم را با خودم بیاورم خانه. بعد از هر چند باری که کتاب می آورم باید چندتایی را برگردانم. بدترین قسمتش این است که وقتی هوای یکی‌شان می‌زند به سرم و مثل دیوانه‌ها نیاز دارم تا برش دارم و ورقش بزنم و جمله‌های زیرخط‌دارش را ببلعم، باید تمرین صبر کنم!
«ف» گاهی از برنامه‌هایی که برای کتابها دارد حرف می‌زند. می‌خواهد وقتی خانه دار شدیم دور تا دور سالن را بدهد کتابخانه های بلند برایمان بسازند. اینطوری وقتی روی مبل راحتی‌مان نشسته‌ایم مثل زبل خان فقط کافی است دست دراز کنیم تا ...


بزودی سی و هفت ساله خواهم شد و خیلی افتخارآمیز است اگر بگویم که بالاخره دارم یاد می‌گیرم که وقتی کسی از من ‌می‌رنجد، به جای سالها درگیر کردن مغزم، جهت کشف انواع توجیهات معقول و منطقی در راستای محق جلوه دادن عملکردِ شخصِ خودم و بی‌معنی و نامعقول و بچگانه دانستنِ دلخوریِ شخصِ طرفِ مقابل، این دلخوری را به رسمیت شناخته و از ایشان عذرخواهی کنم.

شک ندارم، در زمانه‌ای که تماشای فیلم‌های عاشقانه و مطالعه‌‌ی رُمان، همه‌گیر نبوده است،
عشق سهل الوصول‌تر بوده است.

بعضی وقت‌ها خیلی نسبت به آدمهای‌ زندگی‌ام غُر دارم . آنقدر که می‌توانم یک روز نفرت‌انگیز درست و حسابی برای خودم و آنها بیافرینم. برای تحت کنترل درآوردن اوضاع، شروع می‌کنم به گفتن یک سری جمله‌های شبیه هم ... آدم‌هایی‌که قرارهای کاریشان را مدام از یاد می‌برند را هم می‌شود دوست داشت. آدمهایی که شب‌ها بیدارند و روزها می‌خوابند را هم می‌شود دوست داشت. آدمهایی که شلوارهای گشاد پارچه‌ای می‌پوشند را هم می‌شود دوست داشت. آدمهایی که حوصله‌ی سفر رفتن ندارند را هم می‌شود دوست داشت و .... بعد جاروبرقی را روشن می‌کنم، پیاز و چاقو را برمی‌دارم یا شال و مانتو می‌کنم و می‌زنم بیرون و تلاش می‌کنم آدم غرغرویی مثل خودم را هم دوست بدارم.


یک شعر لازم دارم. یک شعر که هی توی ذهنم تکرارش کنم. وقت ظرف شستن تکرارش کنم. وقت جارو کشیدن تکرارش کنم. وقت غذا پختن تکرارش کنم. وقتی که سرم دارد از درد منفجر می‌شود و توی اتاق تاریک کز کرده‌ام تکرارش کنم.  یک شعر لازم دارم که سنگینیِ تحمل‌ناپذیرِ هستی را با تکرار کردنش تحمل‌پذیر کنم.

اخیرا کتاب «35 کیلو امیدواری» از آنا گاوالدا را خواندم. خواندن این تیپ سرگذشت‌ها را دوست دارم. سرگذشت آدم‌هایی که یک خردمندی توی زندگیشان دارند که خیلی خوب آنها را می‌شناسد و تصویر روشنی از آنها در برابرشان می‌گذارد. خردمند آرام و مهربانی که بیشتر گوش می‌دهد اما هرازگاهی هم یکی از آن چیزهایِ در خشت خام دیده‌ی تکان دهنده نثارشان می‌کند و هلشان می‌دهد توی مسیر درست‌تر. از آن بزرگترهای قاطع و دوست داشتنی که صاف توی چشمهایت نگاه می کنند و حرفی که وقت شنیدنش فرا رسیده است را روانه‌ی گوشهایت می‌کنند. می‌دانم که این یکی از آن حرفهای سخت، بی‌رحمانه‌ام است که خیلی‌ها اگر به گوششان برسد مواخذه‌ام خواهند کرد. اما انصافا از این بزرگترها توی دنیای واقعی کم پیدا می‌شود. بزرگترهای دنیای واقعی مدام حمایت طلب می کنند. به آدم، بابت نکرده‌هایش احساس گناه می‌دهند و درباره‌‌ی شرایط خودشان شکوه می‌کنند. بزرگترهای دنیای واقعی، ما را که پیشکش، خودشان را هم درست و حسابی نمی‌شناسند. آنها هیچ وقت توی چشمهای آدم خیره نمی‌شوند و از آن جمله‌های تکان‌دهنده‌ی قاطعانه تحویل آدم نمی‌دهند. نمی‌دانم این خوب است یا بد. اما بزرگترهای دنیای واقعی آدم را به سمت خودکفایی در «بزرگتر داشتن» سوق می‌دهند. اینطوری که خودمان، بزرگترِ خردمند و مهربان و امیدبخش خودمان بشویم.


یکی از دلایلِ حذفِ مکررِ آدمهایِ زندگیمان هم، شاید این باشد که ما بلد نیستیم خودمان را با وجود اخلاقهای گندمان دوست بداریم. اگر بلد بودیم، از بودن در کنار آدم‌هایی که هرازگاه ما را به یاد این بخش از وجودمان می‌اندازند دلزده نمی‌شدیم و سراغ آدم‌های تازه‌ای که هنوز از این بخش از وجودمان بی‌خبرند، نمی‌رفتیم.

داستانک


شباهتهای زیادی به خودم دارد. از آن آدم‌های منحصر به فرد است که به سادگی در دام عشق هر کسی نمی‌افتد. مغرور است. تمامیت‌خواه است. عشقش را درست مثل خودم، خرده خرده می بخشد. محافظه کار است. بی‌رحم است. از آن آدم‌های جذابی که مثل استخوانِ ماهی، توی گلوی آدم گیر می‌کنند و الکی الکی آدم را به کشتن می‌دهند. نگاهش که می‌کنم انگاری خودم را توی آینه می بینم. برقِ چشم‌هایش آشناست. دهان بسته‌اش با من حرف می‌زند. خوب می‌دانم چطور می‌تواند برای یک «دوستت دارم» گفتن، بی‌طاقتم ‌کند. بیمارم ‌کند. بیچاره‌ام ‌کند. همه‌چیز را درباره‌ی این لعنتیِ دوست داشتنی می‌دانم. برای همین است که باید به سرعت از کنارش عبور کنم. از آدم های شبیه به خودم می‌ترسم. این آدم‌ها قدرت آن را دارند که من را تبدیل به یک دیوانه‌ی افسرده‌ی تمام عیار کنند.


می‌گوید رفتارهامان ریشه در احساساتمان دارند و احساساتمان ریشه در افکارمان دارند. یعنی یک فکری توی سرمان می‌آید که یک احساسی به ما می‌دهد و بعدش در راستای این احساس یک رفتاری ازمان سر می‌زند. می‌گوید تغییر دادن افکارمان زمان زیادی لازم دارد. بنابراین فعلا قرار است انرژی مان را بگذاریم روی تغییر رفتارها. البته حذف رفتارهای ناخوشایند خیلی زمان می‌برد و به طور کامل هم ممکن نیست، بنابراین فعلا قرار است انرژی‌مان را بگذاریم روی ایجاد رفتارهای تازه و خوشایند. وقتی رفتارهای خوشایندمان را زیاد کنیم، تلخی رفتارهای ناخوشایند کمتر می‌شود.


می‌گوید برای کمرنگ کردن یک هیجان منفی باید سه بار هیجان مثبت ایجاد کنیم. معنی‌اش این است که اگر کسی را دلخور کردم باید سه بار خوشحالش کنم تا دلخوری‌اش کمرنگ شود و اگر چیزی مرا آزار داد، باید سه بار خودم را خوشحال کنم تا آن چیز آزاردهنده در ذهنم کمرنگ شود. من به این راهکارها نیاز دارم. مغزم مثل کامپیوتری است که باید به آن برنامه بدهم.


در این روزها و هفته‌های دردناک سی و شش سالگی، سخت درگیر فاصله گرفتن از بخش بزرگی از هویتم هستم. ‌می توانم حالا در پاراگرافهای طولانی درباره‌ی این بخش از هویتم بنویسم و تمام آدم‌های حاضر در سی و شش سال گذشته‌ی زندگی‌ام را در شکل‌گیری آن مقصر قلمداد کنم. به خصوص اینطور وقت‌ها معمول است که سریعا سراغ والدینمان می‌رویم. اما هر اعتراض تازه‌ای معنایش بیشتر فرو رفتن در این بخشِ آزاردهنده‌ از هویتم است. از همین تکه‌ی همیشه معترض است که می‌خواهم فاصله بگیرم. بخشی از وجودم که سالیان است مدام ضعف‌ها را می‌بیند. مدارا بلد نیست. سازگاری نمی‌داند. مراعات نمی‌کند. چیزی نمی‌دهد و مدام طلب می‌کند. در این روزها و هفته‌های دردناک سی و شش سالگی‌، آنقدر در باتلاق طلب کردن‌ها و نگرفتن‌ها فرو رفتم که مثل غریقی هی سرم را از باتلاق بیرون می‌آورم و سپاسی می‌گویم. قدردانی نجاتم خواهد داد می‌دانم. قدردانی از عالم هستی که با دردها مرا به پیش می‌راند. قدردانی از بهانه‌های کوچک خوشبختی. مثل دستی که دستم را می‌گیرد و تا رسیدن به خانه، روی دنده‌ی ماشین نگه می‌دارد.

برای اولین بار می‌خواستم دمپختک بپزم. نمی‌دانستم باقالی‌اش را باید جداگانه پخت یا همراه برنج نرم می‌شود. همین که برای فهمیدنش به سمت کامپیوترم روانه شدم، از خودم پرسیدم چرا وقتی مادری دارم که می‌توانم تلفن را بردارم و در عرض چند ثانیه، پاسخ سوالم را با صدای مهربانش بشنوم، توی مستطیل سرد و بی‌احساس گوگل سرچ کنم!


اول سال، روی تکه کاغذی نوشتم «سالِ فکر نکردن و کار کردن» و چسباندمش روی در یخچال. چند روز بعد مهتا آمد و گفت: مامان من هم برای تابستان خودم اسم گذاشته‌ام. بخور و بخواب و بمون . گفتم موندن یعنی چی؟ گفت یعنی همون جایی که هستم بمونم. بلند نشم اتاقم رو تمیز کنم.

داستانک

عزیزم، من و پدرت تصمیم گرفته‌ایم دیگر به هیچ دکتر و کلینیکی سر نزنیم و هیچ دارویی مصرف نکنیم. دیگر دعا و نذر هم نمی‌کنیم. ما را ببخش که اینهمه دیر دانستیم که باید نظرت را به رسمیت بشناسیم. بگذار به پایِ بی‌تجربگی‌مان. این حق توست که نخواهی زاده شوی و از حالا به بعد ما در تیم توایم.


حجم مرگِ این روزها به سرم زده بود، بنشینم به نوشتنِ چند خطی برای بعد از خودم. شروع به نوشتن که کردم دیدم چه کار بیهوده‌ایست! مثلا باید چه بنویسم که آدمهایی که کنارم زیسته‌اند ندانندش! آنچه امروز هستم همه‌ی چیزی است که به درد بازماندگانم خواهد خورد.


مشاورش گفته بوده که تا ساعت ده شب در کلینیک کار می کند. از آنجا مستقیم می‌رود باشگاه ورزشی یک ساعت فعالیت ورزشی می‌کند. بعد از بوفه‌ی باشگاه یک لیوان آب هویج می‌خرد. گفته بوده تمام روز را برای لذت سر کشیدن‌ آن آب هویج طی می‌کند. بعد رو به او کرده بوده و گفته بوده: آب هویج زندگی‌ات را پیدا کن!
کمی سکوت کردم. بعد گفتم: من باید ذرت مکزیکیِ زندگی‌ام را پیدا کنم. خودش هم گفت باید شکلات بوئنوی زندگی‌اش را پیدا کند. و خندیدیم ...