نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

کسی یا چیزی

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ب.ظ
داستان کوتاه

سرم را که از روی برگه ی جواب آزمایش بلند می کنم، رضا نگاه جسورانه ی آشنایش را که در این لحظه بدجوری در نظرم پست و حیوانی جلوه می کند، پرسشگرانه به چشم هایم می دوزد. سکوت تلخی می کنم و این یعنی این که انتظار بیهوده اش برای دیدن لبخندی بر لبم، راه به جایی نخواهد برد.
به گمانم درست از لحظه ی بستن ِ نطفه ام در رحم تنگ و تاریک ِ مادر ِ جوانمرگم بود که این انزجار غریب، نسبت به حوادث پیش بینی نشده در من ریشه کرد. آن وقت ها هم که خانه ی پدرم بودم، هیچ از مهمان سرزده خوشم نمی آمد. بعد هم که آمدم زیر سقف کوتاه و ترک خورده ی آپارتمان سی و پنج متری رضا، ترتیبی دادم که این اصل در اکثر مراوداتمان رعایت شود.
پارک آن طرف خیابان را نشانم می دهد. دستم را می گیرد و آرام از روی خط عابر می گذریم. همینطور مستقیم در مسیر سنگفرش ها می کشاندم تا بالاخره روی نیمکت خالی رنگ و رو رفته ای می نشینیم. احساس تنفر دارم. نسبت به کسی یا چیزی!
می گفت: «دختر عقلش ناقصه. برای همینه که باید سایه ی یه مرد بالای سرش باشه». به رضا می گفتم: «بعضی سایه ها، زیادی رو سر آدم سنگینی می کنه». رضا می گفت: « همه ش حرف مفته. می زنیم به صحرا. آفتاب سوزانُ عشقه».
آرام می زند زیر گریه و می گوید که حالا من و او، هر دو توی یک جبهه ایم. می خواهد این را خوب بفهمم که همه چیز ناخودآگاه رخ داده است. بعد با لحن آرام ترحم برانگیزی، چند جمله ی کوتاه درباره ی گذشته ای دور می گوید. همین! چیز بیشتری نمی گوید. درست مثل شبی که با چشم های قرمز و پف کرده به خانه برگشته و گفته بود: «فردا باید بری آزمایشگاه!»
همه چیز درست همان طوری که دلم می خواست اتفاق افتاده بود. نامه را با خط درشت نوشته، روی در چسبانده و بی صدا زده بودم بیرون. ترک موتور رضا پریده بودم و یک نفس تا ورامین رانده بود. تمام راه، دو دستی چسبیده بودمش و چقدر تا رسیدنمان، راه کش آمده بود.
رضا زار می زند و من با خودم فکر می کنم، چه تراژدی مضحکی است زندگی. بعد نمی دانم چرا یاد بچگی هایم می افتم. یاد مادری که ندیده مرد. یاد پدری که می خواستم فرار کردنم، لکه ی ننگ خوش آب و رنگی شود کنار جای مهر بر پیشانی اش.
نوشته بودم: «یک روز برای دیدنت بر می گردم. یک روز که آن قدر بزرگ شده باشم که بتوانم بی رعشه و لکنت در برابرت بایستم و به ریش همه ی اعتقادات عصر حجری ات بخندم». چند جمله ی دیگر هم بود.
دستش را می اندازد دور شانه ام و می خواهد چیزی بگویم. چقدر لازم دارم چیزی بگویم اما انگار ضعف کرده ام. درست مثل کارتون ها، حروف انگلیسی اچ و آی و وی و به دنبال شان یک «به علاوه» دور سرم می چرخند و چشم هایم سیاهی می روند ...


سال 1388 

  • يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ب.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی