نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

بیا خوب زندگی کنیم!

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ب.ظ
چتری های جلوی موهایت را نمی خواهم کوتاه کنم تا بلند شوند. بابا مرتب بهت می گوید موهایت را بزن کنار تا ابروهاتو ببینم. امشب رفتی جلوی بابا وایسادی و ناغافل با تفنگ دقیقا شلیک کرده ای تو حدقه ی چشمش! بابا از دستت عصبانی شده و قرار شده بروی توی اتاقت و تا بابا آروم شود از آن جا بیرون نیایی. کم کم از جلوی در ِ اتاق نشستن شروع می کنی و هی جلوتر می آیی. بعد می رسی نزدیک بابا و با ناز می گویی: دیگه ابروهای منو دوست نداری؟

از توی حیاط خطاب به من که پشت پنجره ی طبقه ی چهارم ایستادم: به بابا زنگ بزن بدونه که من این پایینم هر وقت شب شد میام بالا.

خطاب به دو تا پسر شیطون توی پارک که هی به تو و دوستت با تفنگ اسباب بازی شون شلیک می کنند: پسرا من یه فکری به ذهنم رسیده. شما نباید به ما با تفنگ شلیک کنید!
پسرا: شما دزدید. ما پلیسیم بهتون شلیک می کنیم.
تو: ما که دزد نیستیم. ما فقط یه بچه ایم.

آموزش مهارتهای زناشویی به من: آدم که با یکی ازدواج می کنه اینطوری رفتار نمی کنه.

مامان، بزرگ که شدم می خوام اول کارآفرین بشم بعد می خوام سه تا بچه ی دختر ِ دو قلو به دنیا بیارم. نه! اول باید بابای بچه مو پیدا کنم. مامان چه جوری یه بابا برای بچه ام پیدا کنم؟

تنهایی داری مسواک می زنی. بابا هم که نفسش از جای گرم بلند می شود هی به من میگه بیام روی کارت نظارت کنم. منم خسته! یکدفعه از توی دستشویی داد می زنی: من دارم مسواک می زنم اگر چرت و پرت نگید لطفا بذارید من این جا تنها باشم.

من: مهتا ندو!
تو: بذار یه خرده بدوام هیجان داشته باشم.

در حال پرتقال خوردن: مامان تا تاریک نشده منو ببر پارک. چه پرتقال خوشمزه ایه مامان. اگه تو هم بخوری دلت باز می شه.

بعد از خوردن نوشابه: ماشالله این گازش تنده ها!

تو: مامان بیا عروسی بازی کنیم.
(هی می رقصیم و راه می ریم)
تو: شوهر عروسی تموم شد حالا بیا خوب زندگی کنیم! منو علی صدا کن. اسم من علیه. اسم تو چیه؟
من: (که اول شوهر بودم حالا باید زن باشم) شیرین جون! (برای در رفتن از زیر بقیه ی بازی) علی جون داری می ری سر کار؟
تو: آره. اگه بچه می خواست از تو دلت دربیاد، به من اس ام اس بزن که ببرمت با ماشین بیمارستان.

زیر چتر در هوای بارانی: مامان چترش خیلی بزرگه ها! داداشمم این زیر جا می شه.

از دست بابا عصبانی شدی. بهش می گی: حالا می دونم باهات چیکار کنم. برخورد می کنم!

از خانه ی خاله برگشته ایم. صدایت را از توی دستشویی می شنوم که به بابا می گویی: بابا فکر کنم جورابام مال دُرساست.(عاشق برداشتن وسایل دُرسایی)

تو: بابا می شه بیچولی کنی؟
بابا: بیچولی چیه؟
- همون ماساژ به انگیلیسیه.
بابا با خنده: ماساژ خودش انگیلیسیه.

توی پارک به دختری که لباس تابستانی پوشیده: دختر خانوم لُختی، سرما نخوری؟

- مامان اون حیوونایی که درختارو دلر می کنن اسمشون چیه؟

توی ماشین بلوزت را در آوردی و لخت نشستی و می گی: پوست آدم اگه آفتاب نخوره خشک می شه.

بابا لپ تاپ اسباب بازیتو بسته گذاشته روی میز. از روی تاب داد می زنی: بابا نبندش! اِمِیلِش (ایمیلش) پاک می شه. تازه نصبش کردم!

- مامان، بزرگ شدم برام یه گربه ی حامله شده بگیر.

در مهد کودک در پاسخ به سوال مادر یعنی چه؟
- مادر یعنی دوست داشتن! اگه مادر بشم، بزرگ می شم. خونه می سازیم و می گیم پله اش را کم بسازد تا ما خسته نشیم.

من: مهتا تو هم بیا مثل بابا کمک کن باقالی ها را پاک کنیم.
تو: من نمی خوام کمک کنم. می خوام این جا بشینم بابامو که داره کمک می کنه تماشا کنم.

بعد از تماشای مت و پت، خطاب به من: مامان به کمک همدیگه خونه شون رو به هم ریختند!

بعد از اولین تجربه ی حمام کردن ات به تنهایی:
من: مهتا چقدر خوبه همیشه خودت حموم کنی!
تو: آره، کار خداست.

با هیجان، خطاب به بابا که داره می آد تو رو بخوابونه: بابا تو چه قصه هایی بلدی؟

من: مهتا مچ دستم خیلی درد می کنه!
تو: قربون اون دستات بشم.

- مامان تو مهد کودک که تو نیومده بودی دنبالم، می خواستم گریه کنم اما بعد به خودم گفتم: مهتا شجاع باش!

  • پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ب.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی