نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

یک زمانی ایمیل هایم را روزی چندین بار چک می کردم. اول صبح، از سر کار، به محض ورود به خانه، قبل از خواب.
حالا خیلی وقت است که ایمیل هایم را هرازگاهی چک می کنم. ماهی یک بار. دو ماهی یک بار.
من آدم مهمی نیستم. شغل مهمی هم ندارم. برای همین، آن هایی که با من کاری دارند، از تلفن استفاده می کنند.
خیلی غم انگیز است که دیگر کسی نامه ای برایم نمی فرستد. از آنهایی که با دست روی کاغذ می نویسند و بعد پستش می کنند. و غم انگیز تر این که مدت هاست هیچ ایمیل اختصاصی ای هم دریافت نکرده ام. آخرین ایمیل های اینطوری ام بر می گردد به نه سال و اندی پیش. وقتی تازه با «ف» آشنا شده بودم. بعد از آن هر چه هست، همه اش رونوشت حرف های بزرگان و داستان های حکیمانه و جوک های خواندنی و فیلم و عکس های فوروارد شده اند.
یک ماه پیش پستچی، کاغذ انداخته بود که دوبار آمده است و نامه ای برایم آورده و چون نبوده ام، باید بروم اداره پست منطقه و از باجه معطله ها نامه ام را بگیرم. با ذوق بی حد رفتم! یک ساعت در اداره پست معطل شدم. کلی گشتند و دست آخر گفتند نامه ام گم شده است و وقتی پیدایش کنند پستچی برایم می آورد. پستچی دیگر نیامد. هی دلم می خواهد زنگ بزنم و بگویم اشکالی ندارد گمش کردید، فقط یادتان هست از کجا یا از طرف که بود؟!


یکی از دردناک ترین لحظات زندگی، لحظه ای است که یکی از عزیزانتان که دارد ترک وطن می کند، کتابی را که از شما به امانت گرفته بوده و هنوز تمامش نکرده، برایتان پس آورده است و چون چمدانش باید سبک باشد، زیر بار بردن کتاب نمی رود.
یکی از شیرین ترین لحظات زندگی، لحظه ای است که شما به دیدار آن عزیز، که به دلایل کاملا عاطفی، تصمیمش را تغییر داده و به وطن بازگشته است، رفته اید با همان کتاب و کاغذ ِ نشان ِ صورتی رنگ ِ میانش.


«ف» عازم سفر بود. به مهتا گفتم بابا دارد به سفر می رود. گفت چه بد! دیگر برنمی گردد!
لابد منظورش برای چند شب بود اما یکدفعه دلم هری پایین ریخت. جلوی زبانم را نتوانستم بگیرم و استرسم را منتقل کردم به «ف». مثل همیشه بساط شوخی را راه انداخت.
آژانس دیر کرده بود و من هی می گفتم، دوباره بهشان زنگ بزن. «ف» ولی آرام بود و می گفت بالاخره می آید. راه که افتاد، زنگ زدم و گفتم که شاید ساعت پرواز را بر طبق ساعت دیشب به تو گفته اند و نکند هواپیما پرواز کرده باشد. خونسرد گفت خوب بر می گردم!
وقتی زنگ زد که بلیط پروازش را گرفته و به زودی سوار هواپیما می شود، تاکید کردم که به محض رسیدن زنگ بزند. محاسبه زمان رسیدن را کردم و به وقتش پیامک زدم که رسیدی؟ زنگ زد و با خنده گفت که هواپیما سقوط کرده و ... تماس را که قطع کردم، فکر کردم دوباره پیامک بزنم که وقتی به هتل رسید هم یک خبری به من بدهد. بعد فکر کردم خوب گیرم که سالم به هتل برسد، چه تضمینی وجود دارد که شبانگاه زلزله ای رخ ندهد و بر سرش آوار نشود! و چه تضمینی وجود دارد که صبح از خواب بیدار شود! و چه تضمینی وجود دارد که فردا در مسیر رفتن به مقصدش تصادف نکند! و چه تضمینی وجود دارد که برگشتنی هواپیمایش سقوط نکند و  چه تضمینی وجود دارد که من فردا از خواب بیدار شوم! و مهتا از خواب بیدار شود! و ...
نه! هیچ تضمینی برای هیچ چیزی در این عالم وجود ندارد. اما یک راه برای به تر زیستن هست. اینکه مانند «ف» به چیزهای خوب فکر کنم!
و اگر چیزهای بد رخ دادند، تسلیمشان شوم و بعد  ...  دوباره به چیزهای خوب فکر کنم.


اگر از دستت عصبانی باشم شاید یک جایی هشیاری ام را از دست بدهم و سرت داد بزنم. اگر دوستت نداشته باشم، هرگز چیزی به زبان نخواهم آورد که این تصور برایت ایجاد شود که من دوستت دارم. اگر شکوه ای داشته باشم در کلاف های مختلف می پیچمشان و بالاخره به گوشت می رسانم. پای بزرگ ترین منافع عالم هم که در میان باشد، هرگز و در هیچ شرایطی نمی توانم خودم را زندگی نکنم و با تو همرنگ شوم. از عهده ام خارج است که به رویت بخندم و پشتت را که به من می کنی جوری دیگر باشم. من یک رو دارم.


من تمام کودکی، نوجوانی و جوانی ام را در فضایی گذراندم که تعریف خاصی از «خدا» در آن جریان داشت. به کمک این تعریف، انسان ها کلا همه چیز را به خواست «خدا» حواله می نمودند و از خودشان سلب مسئولیت می کردند و این خدا، چون همه چیز در دست او بود، وقتی حقی از من ضایع می شد به سرعت به عنوان مسببی در کنار رنج ها، شکست ها و ناکامی هایم حاضر می شد و باید پاسخگوی عملکردش می بود و البته همیشه هم یک جواب تکراری و آزاردهنده داشت: حکمت!
وقتی فضای زندگیم تغییر کرد، کم کم متوجه شدم تعریف من از انسانیت ضعف دارد. دیدم بسیاری از ناکامی ها و شکست ها می توانند با توانمندیهای انسان به پیروزی بدل شوند و خداوند نقشی در این میان بازی نمی کند. مسئولیت ناکامی های زندگیم را بر عهده گرفتم و خدای تازه ای آفریدم که دیگر بابت شکست هایم آویزانش نباشم. من پذیرفتم خدا با قدرت و خلاقیت، جهانی را آفریده؛ قوانینی را بر آن حاکم ساخته و همه چیز را به نظاره نشسته است و انسان در قالب قوانینی که بر زندگیش حاکم است می تواند خالق غم یا شادی، موفقیت یا شکستش باشد. این «خدا»ی تازه خیلی خدای بهتری بود. فقط خالق آب زلال و بوی گشنیز و نعناع و فلفل دلمه ای و سیر تازه بود و تقصیر او نبود که من بیکار بودم، خانه دار نمی شدم. ماشین دار نمی شدم، بچه دار نمی شدم. ازدواج نمی کردم و شفا نمی یافتم.
با گذشت زمان، با نوع متفاوتی از درد آشنا شدم که از توانمندی انسان برای حیوان بودن نشات می گرفت. دیدم یک جایی، انسان ناعادلانه در برابر انسانی دیگر، به عجز می رسد! و هیچ توانمندی ای او را برای احقاق حقش یاری نمی دهد. از خودم پرسیدم خدایی که این حیوانیت را تنها نظاره می کند، به چه درد می خورد؟! دیدم خدای ناظر هم با تمام قدرتی که به انسان می بخشید، چندان خدای دندان گیری نبود اما واقعیت داشت چون معجزه ای هم رخ نمی داد. دیدم ناچارم به «جهانی دیگر» ایمان بیاورم و ایمان بیاورم که خدا «آنجا» می افتد به جان آنهایی که «این جا» له می کنند و بالا می روند، دروغ می گویند و ناحقی را صاحب می شوند، مکر می کنند و می دزدند و شکنجه می دهند و تجاوز می کنند و می کشند.


روی نیمکتی در  پارک بازی بچه ها نشسته بودم و با چشم هایم مهتا را دنبال می کردم. دو تا پسر هفت، هشت ساله، حدود یک ساعت و نیم بود که با هم اسکیت بازی می کردند و دنبال هم می گذاشتند و می خندیدند و هی می گفتند اینوری برویم و اونوری برویم و ... ناگهان به سرعت باد به سمت نیمکتی که رویش نشسته بودم آمدند و اسکیت به پا و نفس زنان با لپهای سرخشان، خودشان را انداختند روی فضای خالی نیمکت و بعد از یک ساعت و نیم، اولی به دومی گفت: اسم من پوریاست. اسم تو چیه؟


یک خانه ی دوبلکس ِ قدیمی ِ دوست داشتنی است که ایوان دارد، حیاط دارد. به گمانم در ایوانش که بنشینی، آسمان بالای حیاطش دریچه ای می شود، که وقت های انتظار، می توانی نگاه را از آن، تا ته دنیا، امتداد دهی. یک سال تمام، زیر باران و برف، از پنجره ی آشپزخانه نگاهش کرده ام. خالی بودنش دلگیرم می کند. اما اگر آدم هایی هم تویش زندگی می کردند، لابد دیگر نمی توانستم اینطور راحت و طولانی نگاهش کنم و خودم را تصور کنم نشسته بر روی صندلی در ایوان طبقه ی اول، «ف» را در صندلی روبرویم و مهتا را که دارد کنار باغچه ی سبز و رنگی مان، گِل بازی می کند و خانه را که منتظر آمدن یک عالمه مهمان، یک عالمه صدا و خنده و نور است.
خیلی زود فهمیدم که یک خبرهایی است. پنجره امروز بسته بود و فردا باز. شکل ِ شلنگ قدیمی و بلند رها شده در وسط حیاط، تغییر می کرد. صداهایی می شنیدم که خبر از ویرانی نمی داد.
یکی کمر همت بسته است تا خانه ی رویاهایم را بازسازی کند!


مهم ترین اشتباه های واقعی زندگی ام را به این خاطر مرتکب شده ام که از چشم اطرافیان، خوب قضاوت شوم. هر چند در آن هم موفق نبوده ام. ولی همچنان دارم همان رویه را تکرار می کنم به همان دلیل واهی که البته با مرور زمان، لباس های جدیدی تنش پوشانده ام. یکی از لباس های قشنگی که بر آن پوشانده ام «بر هم نزدن آرامش روانی عزیزان» است.
اما این همه سال راکد و مرداب وار زیستم تا که امروز به این یقین برسم که این ها، همه اش نقابی است که بر چهره ی ترس ها و بزدلی هایم نهاده ام.
که پادرهوایی هایم، نه از ترس رویارویی با دیگران، که از سر وحشتم از رویارویی با خویش است.


شاید علت اینکه از قضاوت های دخترم درباره ی خودم می ترسم، این است که من مادرم را زیاد قضاوت می کنم. بچه که بودم، مادرم به خاطر جثه ی کوچک و شیرین زبانی هایم، بین من و بقیه ی خواهر ها فرق می گذاشت. سوگلی اش بودم و خواهرهایم تا سالها چشم دیدن من را نداشتند. مادرم معتقد بود من از آنها منظم ترم. باهوش ترم و حرف گوش کن تر. مکرر می گفت که از چشم هایش بیشتر به من اعتماد دارد. در انزوای دنیای کوچکم، همیشه خودم را بالاتر از آنها می دیدم. اما بزرگ تر که شدم همه مان دیدیم که من هم کامل نیستم. تصمیماتی گرفتم که اعتبار کامل بودنم را زیر سوال برد. نقطه ی عطفی که من را رو در روی خود واقعی ام گذاشت. تا سالها از این رویارویی رنج می کشیدم. غرورم زیر پای کامل نبودنم له شده بود اما دیگر بازگشتی به عقب ممکن نبود. مادرم مدام نمک به زخم هایم می پاشید اما خواهرهایم مهربان شده بودند. گاهی اشتباه کردن، آدم ها را به آغوش هم باز می گرداند، اما انسانی که هرگز خطا نکرده است موجود رعب انگیزی است. مادرم، سالها مرا از مهربانی خواهرهایم دور نگهداشت تا یک روز ما سه تفنگدار شویم و او را نشانه بگیریم. من زنگ بزنم به خواهر بزرگترم، خواهر کوچکترم زنگ بزند به من و هی دو تایی و سه تایی آوار شویم بر سر آداب و عادت های غلط مادرمان. این عادت بی رحمانه قضاوت کردن هم یکی از چیزهایی است که از خودش یاد گرفته ایم. یک جایی البته تصمیم گرفتیم مادرمان را بپذیریم. همانگونه که هست. دروغ گفته ام اگر بگویم در این کار موفق شده ام اما حداقلش این است که پذیرفته ام او هم یک انسان است مثل من با تمام ناکاملی های انسان بودن.


در دستشویی خانه، جایی که دستمال رولی را قرار می دهیم، یک قسمت طاقچه مانند ِ صاف است که من، مامان گاوه و دو تا بچه ی سیاه و سفیدش را که به هم وصلند و از جنس شمع هستند را آن جا گذاشته ام. از وقتی که آنجا گذاشته امشان، هر روز متوجه می شوم کسی آنها را به سمت راست طاقچه رانده است و فضای خالی ای در سمت چپ آن ایجاد شده که شدیدا با «وسواس نظم دوره ای» ِ من دچار تداخل می شود. هر بار آن را به جای اولش بر می گردانم و یکی از چیزهایی است که قبل از آمدن مهمان باید چک کنم. دلایل مسخره ای در ذهنم برای این پیشامد شکل گرفته بود که همه اش هم مربوط به «ف» بود تا اینکه یک بار با مهتا درباره اش حرف زدم و متوجه شدم برای نشستن روی توالت فرنگی دستش را آن گوشه می گیرد و اینطوری گاوه سر می خورد سمت راست. وسواس های ذهنی دیگری هم دارم. مثلا «ف» هر وقت که آب میوه و دوغ و شیرش تمام می شود به جای انداختن بطری شان در نایلون زباله های خشک، آن ها را یک جایی روی ام دی اف پشت هم ردیف می کند، جورابش را گوله می کند و می اندازد زیر میز ناهارخوری و چند تایی از لباس هایش همیشه روی دسته ی مبل جاخوش کرده اند. اینها و یک سری جزییات دیگر مدام نظم ذهنی مرا به هم می زنند. مخصوصا در مواقعی که خانه تمیز و مرتب است. همه ی این جزییات را گفتم تا بگویم به جای در چارچوب قرار دادن های دستوری و بی ثمر ِ آدم هایی که با آنها زندگی می کنم، یک انتخاب تازه کرده ام.
امروز صبح به گاوه دست نزدم. جای خالی سمت چپش خبر از وجود یک دختر کوچولوی شیرین و مستقل می داد در خانه ی ما. دلم نمی خواست این اثر را از بین ببرم و همان موقع با خودم فکر کردم، ظاهر زندگی در کنار «ف» هم، باید یک فرق هایی با ظاهر ِ زندگی ِ خالی از «ف» داشته باشد!


خودم را دوست دارم. تازگی ها.
من، خودم نیستم. من انسانی پر از ضعف ها و کوتاهی ها هستم. انسانی غیرموثر.  خودم اما زیباست. موثر است.
من، انسان ضعیف النفسی هستم. خودم اما انسان قدرتمندی است که من را در آغوش می گیرد و می گذارد، های های گریه کنم. می فهمد که من ضعیفم. همه چیز را درباره ی من می داند. سرکشی هایم را می شناسد اما رهایم نمی کند. وادارم می کند که به جای انجام هر کار غیرموثری، گوشی تلفن را بردارم و زنگ بزنم به دوستانی که ابزارهای موثر بودن را به یادم می آورند.
خودم انسان قابل تاملی است که نمی گذارد افکار و احساسات، من را ویران کنند.


پیشترها وقتی در برابر آزار و اذیت های کسی، آنقدر عاجز و درمانده می شدم که هیچ راه نجات یا مقابله ای نمی دیدم، خیلی ساده او را می سپردم به «خدا» و جایی در اعماق وجودم، بدون هیچ شک و شبهه ای اطمینان داشتم که «خدا» حق ضایع شده ی من را یک روزی، یک جایی از این آدم پس خواهد گرفت. چند وقتی است که دیگر از این موضوع مطمئن نیستم!


وقتی برای اولین بار برای دیدن خانه ی تازه آمدم، دو تا تابلوی زشت و کج روی دیوار راهروی منتهی به پله های طبقه ی چهارم بودند، که خیلی توی ذوق می زدند. بعد از استقرارمان، تا مدت های مدید، هر بار که پایین می رفتم و بالا می آمدم ناخودآگاه به کج بودنشان و عاری از هر گونه حس زیبایی شناسی بودنشان، فکر می کردم. وقتی خانم طبقه ی سوم پیشنهاد یک شکل کردن پادری های جلوی درب طبقات را داد، من با پررویی پیشنهاد کردم که برای زیبا سازی راهروها شاید بد نباشد این تابلوها را هم از دیوار مربوط به طبقه ی خودشان بردارند.
از آن موقع چند ماهی گذشته است. نه پادری ها یک شکل شده اند و نه تابلوهای دوست نداشتنی ای که خانم همسایه می گفت از هشت سال پیش که خانه را خریده اند، بر دیوار بوده اند، برداشته شده اند. من هم چند وقتی است به این نتیجه رسیده ام که چیزهای دوست نداشتنی گاهی می توانند در بلند مدت به چیزهای دوست داشتنی تبدیل شوند.
وقتی مهتا را به مهد می رسانم و بر می گردم خانه، وقتی مهتا را از مهد بر می دارم و می آییم خانه، وقتی از بازار روز بر می گردم به خانه، وقتی از دانشگاه بر می گردم به خانه، وقتی از پارک بر می گردیم خانه، وقتی شب خسته از مهمانی می رسیم به خانه ... خدا خودش شاهد است که هیچ چیز به اندازه ی دیدن این دو تا تابلوی زشت و کج که خبر از پشت سر گذاشتن طبقه سوم و نزدیک شدن به طبقه ی چهارم را می دهند، برایم لذت بخش نیست.


نوجوان که بودم گاهی با خواهر کوچکترم خیال بازی می کردیم. سوار ماشین خیالی می شدیم و می رفتیم گردش و سفر خارجه. با هیجان در باب چیزهایی که می دیدیم و لذت هایی که می بردیم داد سخن می دادیم و غش غش می خندیدیم. به کلی خیال بازی هایمان را از یاده برده بودم تا امروز! توی پارک خانمی که همسرش را سال پیش از دست داده بود و داشت برای هدیه ی پاگشای دامادش، پلیور می بافت، می گفت: هرازگاهی مردی که از روبرویم می آید اندامی شبیه اندام شوهرم دارد و مثل او راه می رود. چشم هایم را تنگ می کنم تا صورتش را نبینم. بعد با خودم خیال می کنم شوهرم است که دارد به سمتم می آید و تا عبور مرد رهگذر از کنارم، با خیالی خوش همراه می شوم.
«خیال» اگر آدم را به دنیای دیوانگان و منفعلان پیوند نزند، هرازگاهی برای بالا بردن امید به زندگی آدم، لازم است.


درست در همان لحظه ای که دلم می خواهد، همه ی بُن سای های پشت شیشه ی گل فروشی مال من باشند «ف» می گوید: "چه لذتی دارد داشتن گیاهی که هی می‌خواسته رشد کند و هی ریشه‌ها و ساقه‌هایش را کوتاه کرده‌اند؟!"
نگاه زیبایش، دوش آب سرد را روی سرم باز می کند. خودم را تصور می کنم که دارم تلاش می کنم قد بکشم، رشد کنم، بالا بروم و کسی مدام ریشه هایم را هرس می کند، سرشاخه هایم را می بُرَد، گلدانم را کم عمق می کند و با سیمی فلزی، مرا به سمت ِ فرم ِ دلخواه ِ خودش شدن، سوق می دهد. پرورش یک بُن سای، چهار تا هشت سال طول می کشد و این یعنی درختچه های دوست داشتنی من، دوست داشته اند که یک درخت باشد و  هشت سال تمام، بی وفقه برای درختچه نبودن مبارزه کرده اند.


اینکه من در سی و چند سالگی، دارم تلاش می کنم برای گیاهخواری و ورم معده و کولیت روده ام با من همراهی نمی کنند و هی مرا روانه ی این دکتر و آن دکتر می کنند و یکی شان می گوید اسید آمینه های گوشت را در هیچ چیز دیگری پیدا نخواهم کرد و خوردن میوه ی زیاد اوضاعم را بدتر می کند و وادار می شوم که کمی کوتاه بیایم و تلاش کنم برای کمتـر گوشت خوردن به جای اصلا گوشت نخوردن!  به این معنا نیست که به سلاخی کردن مرغ و خروس و گاو و گوساله و گوسفند و بوقلمون و شترمرغ و هر چیز دیگری که خون جهنده دارد و می شود خونش را به سر ِعروس و داماد و پلاک موقت ماشین مالید و برای دفع بلا و چشم بد از روی جسدش پرید و گوشتش را در بهترین حالت به در و همسایه و فک و فامیل داد باور دارم.

سهراب سپهری معتقد بود که مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با او کرد. از نگاه من اما مذهب، چیز جدی و سنگینی ست که هیچ به شوخی نمی ماند. مذهب معنی اش این روزها برای من، مشتی حکم و قاعده و قانون است که از فرط تکرار، من را از تفکر و تعمق درباره ی آنچه می کنم باز داشته و اجرای منظم فرایض و فرامین اش، منفعلم کرده است.


این یک اشتباه بزرگ است اگر فکر کنی آدمی که نمی تواند تو را دوست بدارد، دلباخته ی خودش است. 
نه! همیشه اول باید خودت را دوست نداشته باشی تا بتوانی دوست نداشتن دیگری را آغاز کنی و تنها بعد از دوست داشتن خودت است که  می توانی به سراغ دوست داشتن آن دیگری بروی.
شاید به جای خرده گرفتن به بی مهری ها، باید کاری کنیم، آدم ها خودشان را دوست بدارند.


پریشب خواب دیدم با مامان رفته ایم تجریش و داریم نخود سبز می خریم. دیشب لیلا زنگ زد که هول نکنی ها، مامان باز فشارش رفته بالا و این دفعه باید برود سی سی یو. وقتی رسیدم بیمارستان، مامان یاد ِرفتن آقابزرگ توی سی سی یو و بیرون نیامدنش افتاده بود و گریه می کرد و من حواسم رفته بود به دست های ظریف و ناخن های کشیده اش. نمی دانم چرا همیشه فکر کرده بودم مامان خیلی پوست کلفت است و حالا از خودم می پرسیدم چه جوری این همه سال با این دستهای ظریف، همه چیز را رفع و رجوع کرده است ...
مامان را که بردند سی سی یو معلوم شد همه درگیر هستیم و باید برویم. با اینهمه حتما باید یکی مان همان دور و برها می ماند تا بقیه مان احساس بهتری داشته باشند. لیلا فردا صبح زود امتحان داشت، خواهر بزرگتر را دلمان نیامد خبر کنیم و مردها هم که طبق قوانین احمقانه ای حضورشان ممکن نبود. آخرش قرار شد، شب، من، بیرون ِ در ِ اتاق ِ سی سی یو بمانم.
تا صبح روی صندلی های راهرو، از کمردرد جان دادم. گاهی بلند شدم به مامان سر زدم و هرازگاهی «ریشه های انقلاب اسلامی ایران» ِ مزخرف را خواندم که سراسر، صحبت شیرین کاری های شاهان بی لیاقت گذشته بود که چپ و راست یک گندی به تمامیت ارضی و استقلال وطن زده بودند. علارغم مخالفتی که با گذراندن این جور دروس عمومی (که هر کس دلش بخواهد می تواند برود کتاب سانسور نشده اش را بگیرد و بخواند) در دوره های تخصصی دانشگاهی دارم، یک جورهایی برایم جالب بود که در سی سالگی به این نتیجه رسیده بودم که هر چه می کشیم زیر سر امثال شیخ فضل الله نوری و میرزا کوچک خان جنگلی است و انصافا این تقی زاده ی فراماسونر، یک جاهایی حق داشته است.
هشت صبح که پرستارهای خوش اخلاق جایشان را با پرستارهای بداخلاق عوض کردند و دیگر اجازه نداشتم بروم به مامان سر بزنم و خیلی خوابم می آمد، خواهر بزرگتر را خبر کردم و به سمت خانه راه افتادم که شاید تا مهتا مهدکودک است بتوانم کمی بخوابم. سر راه هوس کردم سری به بازار روز سر کوچه بزنم. نخود سبز آورده بودند. هر چند هیچ مثل آن نخودسبزهای تازه ای که با مامان توی خواب خریده بودیم نبودند. مال دو  هفته ی پیش بودند و پوستشان قهوه ای شده بود. با اینهمه سه چهار کیلو خریدم ....
وقتی بالاخره پایم را از روی آخرین پله ی طبقه ی چهارم برداشتم و کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم توی خانه و خودم را انداختم روی خنکی دلچسب رختخواب، با خودم فکر کردم که چقدر این موجودات بی جان را دوست دارم. این متکا و تشک و ملافه ی خنکش را. و چقدر دیوانه اند آنهایی که می خواهند در میدان مبارزه و در حال خدمت و فلان و بهمان بمیرند. من ترجیح می دهم روی خنکای دل انگیز تشکم و در خواب بمیرم.


امروز صبح مطلبی خواندم با عنوان از بالا رفتن آمار طلاق خوشحالم. مطلب جالبی بود. با دیدی که نویسنده به موضوع کرده بود خیلی موافق بودم. بعد مطلب دیگری خواندم در وبلاگ یکی از قدیمی های وبلاگستان. نوشته بود خیلی وقت است که از کلمه ی «ان شا الله» استفاده نمی کند. به جای تکیه کردن به یک نیروی غیبی، یاد گرفته که به تلاش و تکاپوی خودش تکیه کند. بعد مطلب دیگری خواندم که اتفاقا مشکل خودم هم بود، از زبان مادری وبلاگ نویس که نمی دانست در جواب سوال فرزندش برای دانستن نام عضو جنسی اش چه باید بگوید و از فرهنگستان خواسته بود به جای یافتن کلمات جایگزین برای واژه های همه گیری مثل کامپیوتر، فکری برای مشکل او بکند.
بعد خیلی همینطوری با خودم فکر کردم اگر "ف" بشنود که من با آن مقاله ی اول موافقم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهد کرد و اگر مادرم بشنود که خیلی موافقم که به جای «ان شا الله» گفتن، روی تلاش خودم سرمایه گذاری کنم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهد و  اگر پدرم بشنود که ...
و فکر کردم اگر خودم باشم، چقدر درباره ی من قضاوت خواهند کرد.