نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۷ مطلب با موضوع «خُدا» ثبت شده است

بسیار تسلی بخش است باور به اینکه خدایی هست که حواسش به ما و رنجها و شادیهای ماست. قطعا جاهایی در مسیر زندگی من هم بوده که یک نیرویی برتر از نیروی ما انسانها، گره ای را از کارم گشوده و اسمش خدا، کائنات یا هر چیزی می تواند باشد. عدم راستی است اگر نگویم که به این نیرو برخی جاها که اختیارات انسانی ام راه به جایی نبرده، مثل روزهای رنج و بیماری عزیزانم، عاجزانه آویخته ام. اما ماجرا این است که یک عالمه جا هم بوده برای من و خیلی های دیگر که خدایی آنجا نبوده! میخواهم بگویم حالا در این سن نمیتوانم با قاطعیت بگویم خدا همواره هست. خدا، کائنات یا هر چیز دیگری که اسمش هست، به طور انتخابی در برخی جاها هست و در برخی جاها نیست و من در طول سالیان یاد گرفتم بیشتر از اینکه بگویم این چیز همواره با ما هست و در دل عمیقا به یاری آن دلگرم باشم، تسلیم انتخابهای این نیروی برتر شوم و انرژیم را بگذارم روی پذیرش و البته توانایی های انسانی ام در مواجهه با انتخابهای او. بیشتر تسلیم جبر وسیع کائناتم و دلگرم به اختیارات محدود بشری ام. از بدیهای این شیوه از زیستن شاید این باشد که چیزی جز خودت برای دخیل بستن به آن نداری. خلایی که فقط ایمان آن را پر میکند. ایمانی که عقل آن را تایید نمیکند. خلاصه که این چند صباح زندگی را دست و پایی میزنم در این عالم.


خدای من، حضور بی‌موعظه‌ای در زندگی‌ام دارد.
به من اجازه‌ی تجربه و خطا می‌دهد.
و با تکلیف مخالف است.
تنها، نگاه می‌کند.
بارِ نگاهش را دوست دارم.


وقتی نفس کشیدن در هوای آلوده به قضاوت‌ِ چاردیواری‌‌های بتونی، سخت می‌شود، باید بزنی بیرون.
تا زیر آسمان خدا ... روی زمین خدا ... در هوای بدونِ قضاوت خدا ... کمی نفس تازه کنی.


بیرون کردن خدای اشتباهی ذهنم خیلی زمان می‌برد.
انقدر از قهر این خدا من را ترسانده‌اند که نمی‌توانم حتی یک دل سیر گریه کنم. می‌ترسم گریه کردنم معنی‌اش این باشد که ناسپاسم و پشت‌بندش یا دخترم کور شود یا خودم فلج شوم یا زنگ بزنند خبر مرگ «ف» را بهم بدهند.
فکر کن! خدایی که نمی‌گذارد آدم یک دل سیر گریه کند! خیلی وحشتناک است.

من تمام کودکی، نوجوانی و جوانی ام را در فضایی گذراندم که تعریف خاصی از «خدا» در آن جریان داشت. به کمک این تعریف، انسان ها کلا همه چیز را به خواست «خدا» حواله می نمودند و از خودشان سلب مسئولیت می کردند و این خدا، چون همه چیز در دست او بود، وقتی حقی از من ضایع می شد به سرعت به عنوان مسببی در کنار رنج ها، شکست ها و ناکامی هایم حاضر می شد و باید پاسخگوی عملکردش می بود و البته همیشه هم یک جواب تکراری و آزاردهنده داشت: حکمت!
وقتی فضای زندگیم تغییر کرد، کم کم متوجه شدم تعریف من از انسانیت ضعف دارد. دیدم بسیاری از ناکامی ها و شکست ها می توانند با توانمندیهای انسان به پیروزی بدل شوند و خداوند نقشی در این میان بازی نمی کند. مسئولیت ناکامی های زندگیم را بر عهده گرفتم و خدای تازه ای آفریدم که دیگر بابت شکست هایم آویزانش نباشم. من پذیرفتم خدا با قدرت و خلاقیت، جهانی را آفریده؛ قوانینی را بر آن حاکم ساخته و همه چیز را به نظاره نشسته است و انسان در قالب قوانینی که بر زندگیش حاکم است می تواند خالق غم یا شادی، موفقیت یا شکستش باشد. این «خدا»ی تازه خیلی خدای بهتری بود. فقط خالق آب زلال و بوی گشنیز و نعناع و فلفل دلمه ای و سیر تازه بود و تقصیر او نبود که من بیکار بودم، خانه دار نمی شدم. ماشین دار نمی شدم، بچه دار نمی شدم. ازدواج نمی کردم و شفا نمی یافتم.
با گذشت زمان، با نوع متفاوتی از درد آشنا شدم که از توانمندی انسان برای حیوان بودن نشات می گرفت. دیدم یک جایی، انسان ناعادلانه در برابر انسانی دیگر، به عجز می رسد! و هیچ توانمندی ای او را برای احقاق حقش یاری نمی دهد. از خودم پرسیدم خدایی که این حیوانیت را تنها نظاره می کند، به چه درد می خورد؟! دیدم خدای ناظر هم با تمام قدرتی که به انسان می بخشید، چندان خدای دندان گیری نبود اما واقعیت داشت چون معجزه ای هم رخ نمی داد. دیدم ناچارم به «جهانی دیگر» ایمان بیاورم و ایمان بیاورم که خدا «آنجا» می افتد به جان آنهایی که «این جا» له می کنند و بالا می روند، دروغ می گویند و ناحقی را صاحب می شوند، مکر می کنند و می دزدند و شکنجه می دهند و تجاوز می کنند و می کشند.


پیشترها وقتی در برابر آزار و اذیت های کسی، آنقدر عاجز و درمانده می شدم که هیچ راه نجات یا مقابله ای نمی دیدم، خیلی ساده او را می سپردم به «خدا» و جایی در اعماق وجودم، بدون هیچ شک و شبهه ای اطمینان داشتم که «خدا» حق ضایع شده ی من را یک روزی، یک جایی از این آدم پس خواهد گرفت. چند وقتی است که دیگر از این موضوع مطمئن نیستم!


دردهای معده ام که می گرفتند، می رفتم توی دستشویی و به شکم می خوابیدم کف آنجا و توی کاسه ی توالت عُق می زدم و مهتا همان جا کنارم نشسته بود و بازی می کرد و کسی نبود به دادم برسد. ناله می کردم و خدا را صدا می زدم. هفته ها درد کشیدم تا بالاخره سومین دکتر، بیماری ام را تشخیص داد و یک ماه طول کشید تا قرص ها اثر کردند. خیلی تلخ بود که خدا هیچ کاری برایم نکرد. اما تلخ ترش وقتی بود که دوزاری ام افتاد خدا هیچ کاری برای هیچ کس نمی کند. خدایی که اسیرها را آزاد کند، گرسنه ها را سیر کند، مریض ها را شفا دهد، فقیرها را پولدار کند، یا حالمان را به بهترین حال تبدیل کند، خدایی کودکانه است که عملا وجود ندارد. هیچ وقت وجود نداشته است.
سنگینی ِ تحمل ناپذیر ِ این تنهایی ِ خوفناک، می تواند ویران مان کند. می تواند قوی ترمان کند.