نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

مامان: مهتا چقدر دستشویی‌ات طول کشید!
مهتا: داشتم تمرین می‌کردم بعد از اینکه جیش کردم، بدون اینکه آبِ دهنم رو قورت بدم، بیام بیرون.


دارم کتابهایم را جعبه می‌کنم. در خانه‌ی تازه، جایی برای کتاب‌ها نداریم. هرازگاهی یک کتاب از هدیه‌های تو زیر دستم می‌آید با جملات نابی که در صفحه‌ی اولشان نوشته‌ای. در صفحه‌ی اولِ «زندگی جای دیگری است»‌ِ‌ کوندرا نوشته ای: "تقدیم به تو که زندگی‌ات جای دیگری است". می توانم حدس بزنم سال‌ها پیش وقتی که این جمله را خوانده‌ام، چقدر کیفور شده‌ام.

آن زمان‌ها من و تو همه چیز را ایده‌آل می‌خواستیم. خودمان را، دیگران را، زندگی را. برای همین هر چیزی که در چارچوب ایده‌آل‌هامان نمی‌گنجید به سرعت ما را بر‌می‌آشفت. رها شدن از دست این آشفتگی‌های مکرر، دست‌آخر وادارمان کرد جای دیگری زندگی کنیم. حالا اما فکر می‌کنم باید همین جایی که دیگران هم هستند، زندگی کنیم. زندگی در جای دیگر، توهمی بیمارگونه بود که دستاوردی برای خودمان و عزیزانمان نداشت. پس خوشا به من و تو! که پایمان را از روی ابرها برداشته‌ایم و روی آسفالت سخت خیابان‌ها گذاشته‌ایم.


اگر کسی را نداشته باشم که روی شانه‌های آفتاب سوخته‌ام مرهمی بگذارد، عشق را باخته‌ام!


با تردید رفتم و موهای بلند فریبنده‌ام را تیفوسی کردم و ناگهان ... فریبنده‌تر شدم.

بعضی از صبح جمعه‌‌ها، پدرم عزم رفتن به سر مزار مادر و پدرش را می‌کرد. مادرم حلوا می‌پخت یا مقداری میوه می‌شستیم (اغلب خیار که پدرم خیلی دوست دارد)، برمی‌داشتیم و می‌رفتیم سر مزار پدربزرگ و مادربزرگِ سال‌های دور که من خاطره‌ای از آنها در ذهن نداشتم. سر راه گلاب می‌خریدیم. پدرم با برادرم، سنگ مزار را با آب و گلاب می‌شستند، بعد شش تایی دور مزار می‌نشستیم و هر کدام سنگ کوچکی را به معنی دق الباب به سنگ مزار می‌کوبیدیم. فاتحه‌ای می‌خواندیم و بعد پدرم بلند بلند شروع می‌کرد که «سلام آقا جون، منم رحیم، اومدنم دیدنت ...» کمی حرف می‌زد و بعد بلند می‌شد می‌رفت سر مزارِ به قول خودش همسایه‌ها. سنگ مزارشان را می‌شست و فاتحه می‌خواند و یک ساعتی به بهانه‌ی گشت‌زنی میان مزارها و خواندن سن و سال و شعرهای روی سنگ‌هاشان گم می‌شد. تا پدرم پیدایش شود من قرآن می‌خواندم. برادرم خیرات را بین مردم پخش می‌کرد و مادرم هی غر می‌زد که پس چی شد این باباتون! ... بالاخره می‌آمد. گاهی با چشم‌های خیس و گاهی سرحال. سوار ماشین می‌شدیم و خوشحال و سبک از بهشت زهرا به سمت خانه روانه می‌شدیم. سر راه همیشه وانتی پیدا می‌شد که میوه‌ی فصل می‌فروخت. پدرم اغلب می‌ایستاد و چیزی می‌خرید. بعد ناهار می‌بردمان رستوران ...

چندان به آن جهان فکر نمی‌کنم، اما جداً دوست دارم زندگی پس از مرگ واقعیت داشته باشد. با این‌همه واقعا نمی‌دانم آیا این زندگی هست یا نه! آیا مرده‌ها، در آن زندگی، توقفی در نزدیکی مزار جسمشان دارند یا نه! اصلا می‌فهمند که زنده‌ها می‌آیند آن دور و برها یا نه! (در این‌صورت تکلیف بی‌مزارها چه می شود؟) فاتحه خواندن و خیرات گرداندن زنده‌ها، دردی ازشان دوا می‌ کند یا نه. یک دوستم که کلاس‌های فرادرمانی می‌رود می‌گوید سر مزار مرده‌ها نباید رفت. باید رهایشان کنیم تا از وابستگی‌های این دنیایی‌شان جدا شوند و پیامِ آن ور را بگیرند و بروند.
در نقطه ای که ایستاده‌ام هیچ باوری را نمی‌توانم با عقل سلیم و شاخصه های علمی اثبات کنم. اما یک چیز برایم اثبات شده‌است! من دلم می‌خواهد هرازگاهی جمعه‌ها بروم سر مزار آنهایی که رفته‌اند. مثلا سر مزار آقابزرگ! با آب روی سنگ مزارش را بشویم. کمی گلاب رویش بپاشم و با سنگ کوچکی دق‌البابش کنم و بلند بلند بگویم: «سلام آقابزرگ. منم شادی‌. اومدم دیدنت ...» بعد کمی میان مزارها راه بروم، گریه کنم، بخندم، شعرهای روی سنگ‌ها را بخوانم و دست آخر خوشحال و سبک، روانه‌ی خانه شوم. سرِ راه یک هندوانه بخرم و ناهار را بیرون بخورم.