نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

بیرون کردن خدای اشتباهی ذهنم خیلی زمان می‌برد.
انقدر از قهر این خدا من را ترسانده‌اند که نمی‌توانم حتی یک دل سیر گریه کنم. می‌ترسم گریه کردنم معنی‌اش این باشد که ناسپاسم و پشت‌بندش یا دخترم کور شود یا خودم فلج شوم یا زنگ بزنند خبر مرگ «ف» را بهم بدهند.
فکر کن! خدایی که نمی‌گذارد آدم یک دل سیر گریه کند! خیلی وحشتناک است.

علارغم این‌که مثل هر آدم عاقلی، دوست دارم نتیجه‌ی کارم رضایت بخش باشد، اما خوشا به وقت‌هایی که غذایم بدمزه یا بی‌مزه می شود! این‌جور وقت‌ها قبل از سرو غذا، خطاب به «ف» آرام شروع می‌کنم به گفتن اینکه کرفسی که خریدیم تلخ بوده، بادمجانش تند بوده، خامه‌اش ترش بوده، پیاز کم داشتیم، ترسیدم شور شود ... و همه‌ی این‌ها معنایش این است که «می‌دانی که من دست‌پختم خوب است و امروز دیوار کج شده بود.» و بعد شیطنت‌وار می نشینم به تماشا کردن «ف»:
قبل از خوردن: بوش که خیلی خوبه. فکر نمی‌کنم اینجوری که میگی باشه!
بعد از خوردن: عالی شده. من که خیلی دوست دارم.
و بلند می شود برای دوباره کشیدن ...


وقتی بلاگفا به خواب بهاری رفت، انتخابم صبر کردن بود. صبر کردن خیلی وقت ها جواب می‌دهد. اما بعد از یک ماه ننوشتن و خوانده نشدن، انتخابم دوباره نوشتن ولو به قیمت از صفر آغاز کردن بود.
امروز سراغ چند تا دوست قدیمی رفتم. خیلی زود توانستم خانه‌های تازه‌شان را پیدا کنم. همه با نگرانیِ از دست دادن خواننده‌هاشان و دلخوریِ بر باد رفتن گذشته‌شان، آدرس‌های تازه‌ی همدیگر را لینک داده بودند و از بقیه نیز خواسته بودند خبررسانی کنند. واقعا نمی دانم از روی تنبلی است یا عصبانیت، ولی اصلاً انرژی و حوصله‌ای برای خبررسانی نفر به نفر در باب آدرس تازه ام ندارم. دوباره از ناشناختگی آغاز کردن خیلی راحت تر از آن است. حتما آنهایی که بخواهند مرا خواهند یافت همانطور که من آنها را یافتم و اگر یک بار توانسته باشم از صفر شروع کنم و عده‌ای خواننده‌ی ثابت پیدا کنم، چرا دوباره نتوانم!
عاشق این بازی‌های زندگی هستم. مدام یادم می آورد که همه چیز روی هواست ...


چند روز پیش با مهتا به پارک رفتیم. روی نیمکت سنگی روبروی ماشین سبز فنری نشسته‌بودم که یک مامان چادری جوان همراه همسر و دو تا دخترشان به سمت ماشین آمدند. بابا با دختر کوچک سوار ماشین شدند و شروع‌کردند به تکان‌دادن ماشین و بازی‌کردن و خندیدن. مامان انگاری نمی‌توانست یا نمی‌خواست سوار ماشین فنری شود. دختر بزرگتر به نظرم هشت، نه ساله می‌آمد. او هم چادر بر سر داشت. مامان به او پیشنهاد داد که سوار شود اما دختر بزرگتر به نشانه این که زشته و من بزرگ شدم گفت نه.آن طرف تر یک مامان با روپوش سفید بود با یک پسر تپلی سه چهار ساله. پسر هی می‌دوید سمت مامان و می‌گفت کولم کن. مامان با عشق می‌نشست روی زمین و پسر را روی پشتش می‌گذاشت و راه می‌برد و دو تایی می‌خندیدند. حس تلخی داشت دیدن مادر و دختر کوچولوی محصور در چادر سیاه. هم حجاب داشتند هم حصاری برای شاد نبودن و لذت نبردن. حس شیرینی داشت دیدن کولی بازی مامان و پسر کوچولو. چقدر رها بودند و با شادی خودشان را زندگی می‌کردند.


من واقعا به ایجاد تحول در زندگی به لطفِ قدرت اندیشه و حمایت کائنات معتقدم! اما یک چیزهای دردناک و آزاردهنده‌ای هم توی زندگی هست که اصولاً تا زنده‌ایم، هرگز و مطلقاً و اساساً، قرار نیست تغییر کنند. چیزهایی که از دایره‌ی نفوذ ما خارج‌اند و در دایره‌ی نفوذ کسانی‌اند که تمایلی به تغییر دادنشان ندارند.
باور این قصه، برای آدم بزرگ هایی که از کودکی با قصه‌هایی نظیر دو نیم شدن دریای نیل با عصای حضرت موسی و حامله شدن حضرت مریم بدون دخالت هیچ مردی و زنده شدن حضرت عیسی بعد از مرگ عجین بوده‌اند، خیلی سخت است! آدم هایی مثل من به طرز احمقانه و ساده‌انگارانه‌ای هنوز در گوشه‌ای از ذهنشان دلخوش به معجزه‌اند.


هیچوقت داستان بهشتِ پُر از حوری و جهنم ِ پُر از آتش، جذابیت چندانی برایم نداشته است. مدت‌هاست تنها به یک بهشت و جهنم ایمان دارم که آن هم این‌جاست، توی خودم! صدقه‌ی سر ِ انتخاب کردن‌هایم.
اما بعضی شب‌ها خواب‌های وحشتناکی می‌بینم با تصاویر ترسناک و احساسات عمیق رنج‌آوری که در بیداری، هیچوقت تجربه‌شان نکرده‌ام. بعد بیدار می‌شوم و نفس‌زنان روی تخت می‌نشینم. در آن لحظات دیرگذر و دردناکِ از خواب کنده‌ شدن که «خواب دیده‌ای» گفتن‌های «ف» راه به جایی نمی‌برند، ناگهان ایمان راسخ پیدا می‌کنم که یک جایی یک جهنم خوفناک و نفرینی هست. جهنمی که این خواب ها از آن می‌آیند.


من «شادی» هستم. مدل شادی فکر می‌کنم. مدل شادی حرف می‌زنم. مدل شادی عمل می‌کنم.
تو «دیگری» هستی. مدل دیگری فکر می‌کنی. مدل دیگری حرف می‌زنی. مدل دیگری عمل می‌کنی.
یک مرزی بین ماست. مرزی که من را از تو جدا می‌کند.
یک رابطه‌ای بین ماست. رابطه‌ای که تو را به من مربوط می‌کند.
عبور از این مرز، رابطه‌مان را ویران می‌کند.


«امید» همیشه هم چیز خوبی نیست. گاهی باید توی زندگی از بعضی رخدادها و آدم ها، به کل ناامید شوی. آن وقت راهت را زودتر پیدا می کنی.


همیشه اول می افتد توی سرم. بعد توی صورتم. نگاهم. نفس کشیدنم. حرف زدنم. بعد می رود توی نشستنم. راه رفتنم. خوابیدنم. بیدار شدنم. ظرف شستنم. غذا پختنم. خرید کردنم. کرایه تاکسی دادنم. پُست نوشتنم.

:

خشم، ایده‌آل گرایی، خود بزرگ بینی، خود کم بینی، پشیمانی یا هر چیز دیگری که اسمش هست و لذت بُردن از زندگی را از یادم می برد.
در بیست سالگی هم همینطور بود.
در سی سالگی هم همینطور بود.
حالا سی و چهار ساله ام!
به زودی چهل ساله خواهم شد.

پس کی قرار است زندگی ام را شفا بدهم؟!


تغییر دادن عادتهای کهنه، کار دردناکیه و واقعا روند کندی داره. مربی ها همیشه میگن وقتی تغییر رو انتخاب می کنی، کلی از راه رو رفتی. می دونم منظورشون چیه ولی واقعیت اینه که بعد از هفته ها درد کشیدن و ماه ها تلاش، هنوز احساس می کنی در نقطه ی صفر ایستاده ای.
یک چهارم ماه، مثبت فکر می کنی و کارای درست رو انجام می دی. یک چهارم ماه، ناامید می شی و کارای غلطت رو تکرار می کنی. یک چهارم بعدش، بابت کارای غلطت، خودت رو شماتت می کنی. مابقیشم در حال شماتت دیگرانی چون حمایتت نمی کنن و آماده ی تغییر نیستند. این وسط شاید یکی دو باری، اثری در خودت یا رابطه هات ببینی که به ادامه ی راه امیدوارت می کنه و سوخت همون یک چهارم ماه مثبت اندیشی‌ت میشه. یه چیزی تو مایه های اون پیامکه‌ که ... تا زمانی که نایستاده ای اصلا مهم نیست که چقدر آهسته به حرکتت ادامه می دی ...
همینا به علاوه ی «لوییز هی» که میگه آموختن یعنی اشتباه کردن.


تمام کارهایی که انجام دادنشان در «روزهای معمولی» عادی است و چندان به چشم نمی آیند، در «روزهای معمولی بد» طاقت فرسا و آزار دهنده می شوند. «روزهای معمولی بد» همیشه وجود دارند. پس باید یاد بگیریم یک جوری باهاشان کنار بیاییم. مثلا میشود مانند «ف» که تازگیها در جواب غرغرهای من، فقط نگاه میکند و میگوید: «حق با توست!» فقط نگاهش کنیم و بگوییم: «حق با توست!»
بعد پیش بندمان را ببندیم، چارتار بگذاریم و شروع کنیم به شستن ظرف ها.

قدیم ترها که وبلاگ می نوشتم، به محض اینکه با احساس یا رویای تازه ای درگیر می شدم، به سرعت آن را می نوشتم. تمرین ِ «خود را زندگی کردن» بود. حس رهایی رسوا کننده ای داشت.
از وقتی نوشتن در این وبلاگ را شروع کرده ام، بعضی چیزها را بعد از گذشت مدت زمانی، می نویسم. بعضی چیزها را اصلا نمی نویسم. تمرین ِ «بردباری» است. حس عاقلانه ی آزاردهنده ای دارد.


«ناکاملی» یعنی یک ماجرای نصفه نیمه ی آزاردهنده، که فکر می کنیم از آن عبور کرده ایم و حالا دیگر به گذشته ها پیوسته است. اما هرازگاهی سرزنده و پرقدرت، قدم در زمان حال می گذارد و می افتد به جانمان و شروع می کند به ساییدن دردناک روح.

چند روزیه که «تصمیم» گرفتم به دو نفر که باهاشون ناکاملی دارم زنگ بزنم. اما به قول مربی، از «تصمیم» چیزی در نمی آد. باید «انتخاب» کنم. صبح که مهتا را رساندم مهد و برگشتم خانه، انتخاب کردم که امروز این کار را به انجام برسانم. از دیشب داشتم درباره حرف هایی که باید بزنم فکر می کردم. یک کاغذ گذاشتم جلویم و آن دیگری را که در شکل گیری این ناکاملی دخیل بوده است، نادیده گرفتم و شروع کردم به دیدن، نوشتن و پذیرش مسئولیت خودم. 
حق با همه ی آنهایی است که می گویند خودمان مسئول همه ی نامهربانی ها هستیم. حق با همه ی آنهایی است که می گویند وقتی این مسئولیت را به گردن می گیریم مهربانی ها سر و کله شان پیدا می شود. 
اما شجاعت می خواهد زنگ بزنی به دو تا آدم حق به جانب، عصبانی، رنجیده؛ و صمیمانه این حرف های عجیب و غریب را ادا کنی.
من آدم شجاعی هستم!

«رانده شدن» اتفاق خوشایندی است بعضی وقت ها.
بعضی وقت ها که تو شجاعت ِ «خودت را زندگی کردن» را نداری، اما دیگری این شجاعت را پیدا می کند.


یک دوستی دارم که اغلب در مورد همسرش چنین حرف هایی می زند:
«فقط ایده های خودش را قبول دارد و فکر می کند کامل و بدون عیب است.»

یک مشکلی با این دوستم دارم. فقط ایده های خودش را قبول دارد و فکر می کند کامل و بدون عیب است.


من آدم بزدل و ضعیفی هستم که می توانم یک هفته ی تمام روبروی آینه بنشینم و به حال خودم زار بزنم و انگشت اتهامم را توی چشم آدم و عالم فرو کنم ... اما برای بیرون آوردن خودم از جایگاهی که در آن قرار گرفته ام، قدم از قدم برنمی دارم.
اگر شما هم مثل من، تصور می کنید خودتان به تنهایی قادر به کسب موفقیت در زندگی تان نیستید و عشق و شادی و آرامش و امید، باید توسط و یا با همیاری فردی دیگر و ترجیحاً از آسمان بیفتد توی دامنتان، با کمال تاسف باید بگویم که شما هم، یک قربانی ِ تمام عیار هستید. اما بیش از آنکه قربانی افکار ِ بی اساس و ناکارآمدتان باشید، قربانی عدم اعتماد به نیروی قدرتمند درونتان هستید.
لوئیز هی در کتاب شفای زندگی می گوید اگر این اعتقاد را انتخاب کنید که قربانیان درمانده ای هستید، کائنات نیز از اعتقاد شما حمایت می کند و شیره تان را می کشد!


تنهایی ام را
زیر ِ بارش ِ آرام ِ برف
با جعبه ای شیرینی
به خیابان ولیعصر روانه می کنم.

از خالی ِ خیابان
از سکوت ِ کوچه
از دری که به رویم گشوده می شود
عبور می دهم
و به بوسه و پیشانی
مهمان می کنم.

تنهایی ام را
همراه پسته های مغز کرده ی پدربزرگ
می بلعم،
و لابه لای درد ِ شانه ام
و گرمی دست های مادربزرگ
گم می کنم.

تنهایی ام را
با وصله کردن ِ رشته های بُریده
با سلامی به مهربانی های دور
پُر می کنم.

                   اسفند 83


خانه باید، یک پنجره قدی داشته باشد رو به آفتاب سوزان سر ظهر. یک فرش جلویش انداخته باشی برای دراز کشیدن. گوشه ی این دیوارش یک پشتی برای تکیه دادن و چند تا گلدان و گوشه ی آن دیوارش یک مبل گرم و نرم برای لم دادن و میز کوچکی که رویش مدادی نوک تیز است با دو سه کتابی که این روزها می خوانی.


فریبای نازنین در دوره رابطه ی موثر، می گفت تا زمانی که نورافکن هایمان را روی افکار و اعمال خودمان نیندازیم، رشد آغاز نمی شود. می گفت ما صد در صد مسئول همه ی اتفاق های زندگی مان هستیم.
کامران رحیمیان (که در زندان هم که باشد، در هوای آزاد اندیشه های زیبایش نفس می کشد) بارها در کلاس زبان زندگی اش، آن جمله ی معروف گاندی را تکرار می کرد: «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم».
«لوییز هی» زنی که می گوید با شفای ذهن، تقریبا همه چیز را می توان شفا داد، در کتاب ارزشمند «شفای زندگی» مدام یادآوری می کند که هر رویدادی که در زندگی مان پیش می آید بازتاب تفکر درونی خودمان است.
دکتر مسعود ناصری در کتاب «یک» از نگاه علم فیزیک اثبات کرده است که عمل مشاهده ی مشاهده گر، موجب ِ تغییر ِ اتفاق ِ مورد ِ مشاهده می گردد.
...

چطور می شود این آگاهی ها را داشته باشم و بتوانم از کسی جز خودم گله و شکوه ای کنم؟!
چطور می شود این آگاهی ها را داشته باشم و فقط گله و شکوه کنم!؟


خانه ی مادرم بودم که یک فیلم باور نکردنی و آزاردهنده را در پوشه ی ویدیوهای وایبرم دیدم. تمام گروپ هایم را بی نتیجه چک کردم تا ببینم چه کسی این فیلم را برایم فرستاده است. از دستش عصبانی بودم. با اینهمه فیلم را شش هفت بار دیدم. برای سر درآوردن از ماجرای تلخ سرنوشت سه دختری که نامشان در آخر فیلم نوشته می شد، بی قرار بودم اما تا چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم. تا اینکه «ف» از سفر برگشت و من به خانه برگشتم. عجیب است اما آگاهی از سرنوشت تلخ آن سه دختر کرمانشاهی و وضعیت نابسامان پدرشان، مرا به یک باور محکم رساند. بدون هیچ شک و شبهه ای مطمئن شده ام که هر کس در این عالم رنجی متحمل می شود، پس از مرگ قطعا وارد یک ماجرای متفاوت دل انگیز خواهد شد. این ماجرا آنقدر ارضا کننده است که آدم به سببش می تواند تمام رنج های بر او رفته را از یاد ببرد. حتی درد و ترس لحظه ای که گلوله ای با فشار انگشت پدرش بر قلبش فرو می رود.
این باور حس خوبی به من می دهد. این باور تحمل سخت ترین رنج ها را آسان می کند.