«ناکاملی»
یعنی یک ماجرای نصفه نیمه ی آزاردهنده، که فکر می کنیم از آن عبور کرده
ایم و حالا دیگر به گذشته ها پیوسته است. اما هرازگاهی سرزنده و پرقدرت،
قدم در زمان حال می گذارد و می افتد به جانمان و شروع می کند به ساییدن
دردناک روح.
چند روزیه که «تصمیم» گرفتم به دو نفر که باهاشون ناکاملی دارم زنگ بزنم. اما به قول مربی، از «تصمیم» چیزی در نمی آد. باید «انتخاب»
کنم. صبح که مهتا را رساندم مهد و برگشتم خانه، انتخاب کردم که امروز این
کار را به انجام برسانم. از دیشب داشتم درباره حرف هایی که باید بزنم فکر
می کردم. یک کاغذ گذاشتم جلویم و آن دیگری را که در شکل گیری این ناکاملی
دخیل بوده است، نادیده گرفتم و شروع کردم به دیدن، نوشتن و پذیرش مسئولیت
خودم.
حق با همه ی آنهایی است که می گویند خودمان مسئول همه ی
نامهربانی ها هستیم. حق با همه ی آنهایی است که می گویند وقتی این مسئولیت
را به گردن می گیریم مهربانی ها سر و کله شان پیدا می شود.
اما شجاعت می خواهد زنگ بزنی به دو تا آدم حق به جانب، عصبانی، رنجیده؛ و صمیمانه این حرف های عجیب و غریب را ادا کنی.
من آدم شجاعی هستم!