پیشنوشت:
چقدر انسانهای نازنینی هستند آنهایی که با افکار ما مخالفند اما حق حرفزدن را از ما نمیگیرند.
شب عاشورا با مهتا به حسینیهی سر کوچهمان رفتیم. کمی نشستیم و بعد بلند شدیم برای همراه شدن با دستهی حسینیه. اولین بار بود این کار را میکردم. تا حالا او را به اینجور جاها نبرده بودم اما فکر کردم حالا که مدرسه میرود و یک سری چیزها را بهشان آموزش میدهند، کم کم باید آداب و عادات مختلف مرسوم در کشورمان را بشناسد. اگر بخواهم با احترام به سبک زندگی دیگران و بدون قضاوت کردن دربارهی باورهایشان حرف بزنم باید بگویم پشت سر دسته که راه میرفتیم، حس قشنگی داشتم. زیر آسمان خدا بودیم. نسیم خنکی میوزید. ماه بالای سرمان بود. همسایگان و هم محلیها و دوستهای مهتا بودند. اغلب آدم های حاضر، به یک چیز مشترکی ایمان داشتند و چون از نظر قانون و
اجتماع، اجازه داشتند باورشان را اینطور عیان و پرطمطراق زندگی کنند با غروری ناشی از اطمینان به
این ایمان، راه میرفتند. یک حرکت اجتماعی و هماهنگ بود. جوانها و نوجوانها اعتماد به نفس دوست داشتنیای در همراهی و زنجیر زدنشان بود و مردهای مسن با تواضع ابتدای دسته راه میرفتند. انصافاً حرکت خودنمایانه ای از جوانها در این دسته ندیدم اما وجداناً در اینکه پسر نوجوانی با حرارت سینه بزند تا بخواهد نظر دختری را جلب کند، ایرادی هم نمیدیدم.
فقط صدای خواننده ناواضح بود و شعرها را درست نمیفهمیدم. به طور کلی یک چیزهایی صرفاً در سوگ و ماتم امام حسین بود که شخصاً نمیپسندیدم. هرازگاهی هم دلم میگرفت، وقتی به خیل عظیم اجتماعات وحدتآفرین دیگری که اجازهی برگزاری نیافتند و نخواهند یافت میاندیشیدم. همان موقع همسایهمان بیخ گوشم گفت که دیشب در صف غذا دعوا شده و حتی کار به چاقوکشی هم کشیده است. بقیهی ماجرا را نفهمیدم. صدای طبلها خیلی بلند بود. چند شب گذشته هر دفعه، چند بار خوابم برده بود و از صدای همین طبلها، هی از خواب پریده بودم. حالا از نزدیک داشتم طبلهای غولآسا را میدیدم. روز قبل توی تلویزیون شنیده بودم که یک آقای گزارشگری میگفت با صدای طبلهامان، صدای نهضت امام حسین را به گوش جهانیان میرسانیم. همان موقع با خودم فکر کرده بودم که در دنیای تلگرام و تلویزیون و ماهواره، که دیگر نیازی به طبل و دهل نیست. کمی بعد با همسایه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. سر خیابان یک دستهی دیگر از مسیر دیگری داشت میآمد و تعداد بسیار زیادی ماشین پشت سر دسته گیر کرده بودند. راننده های طفلکی خبر نداشتند که این دسته را که از سر بگذرانند تازه گیر می کنند پشت سر آن یکی دسته که ما از همراهی آن بازگشته بودیم. دلم سوخت. حتما کسانی هم در خانه منتظر رسیدن این رانندهها بودند. حس کردم، پشت دستهی امام حسین راه میرویم اما یزیدوار به عدهای ظلم میکنیم. بعد فکر کردم چنین حرکتهایی شاید به وحدت عدهای کمک کند، اما قطعاً به وحدت این عده با عدهای دیگر خدشه وارد میکند.
واقعیت این است که یکی از منزجر کنندهترین عادتهایی که در سالهای اخیر در خودم و هم سن و سالهایم میبینم، دفاع بیقیدوشرط از عقاید خودمان و قضاوتکردن و برچسبزدن به آداب و عقایدی است که قبولشان نداریم. این ایده را هنوز نپذیرفتهایم که چیزی که برای ما مناسب نیست میتواند برای دیگری مناسب باشد. شاید مهمترین علت این ناهنجاری در جامعهمان هم دو چیز است. اول اینکه آزادی انتخاب سبک زندگی وجود ندارد. عقیدهی حاکم بر جامعه تنها یک سبک زندگی را به رسمیت میشناسد و دوم اینکه سبک زندگیمان به گونهای است که به سبک زندگی دیگران، تجاوز میکند و این ظلم بزرگی است که قطعا در مکتب هیچ بزرگی هم نبوده است.
همهی اینها را برای مهتا گفتم. هم حسهای خوبم را، هم حسهای بدم را.