نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

به نظر من در دل هر چیز بدی، می‌شود یک چیز خوب پیدا کرد.

مثلاً تصور کنید که سی و پنج سال از عمرتان را از دست داده‌اید و هنوز کسی در زندگیتان نیست که در یک اقدام هماهنگ، اول عاشق روح همدیگر و بعد عاشق جسم همدیگر شده باشید.
خوب قسمت بدش این است که:
در این دنیای بزرگ هیچکس نیست که شما اهلی‌اش کرده باشید.
اما قسمت خوبش این است که:
شما، بدون عشق نمی‌میرید.
بدون عشق، همچنان قادر به نفس کشیدن، غذا خوردن، اجابت مزاج، حمام کردن، خرید کردن، کتاب خواندن، موسیقی گوش‌دادن، استخر رفتن، آش‌رشته پختن، کارآفرین شدن، عاشق بچه‌ها بودن و کلی کارهای بی‌نظیر و دوست‌داشتنی دیگر هستید.
می‌توانید تنهایی به رستوران سنتی بروید و یک کوفته تبریزی بزرگ را همراه مشت‌مشت سبزی خوردن میل کنید. می‌توانید در خلوت خانه به تماشای یک فیلم احساسی بنشینید و در هم‌ذات‌پنداری با یکی از نقش‌ها، بلند بلند گریه کنید. می‌توانید به گلدان‌هایتان کود کریستالونه بدهید. می‌توانید یکهویی شال و کلاه به سر کنید و خودتان را به صرف دو تا لیوان بزرگ ذرت‌مکزیکی مهمان کنید.
باورنکردنی است اما شما بدون عشق، حتی برای بازگشت به خودکنترلی و خودانگیزشی ذهنتان، قادر به حذف ضربتی گروه‌های تلگرامی‌تان هستید.
و اوووووف!
کلی وقت خالی دارید. می‌توانید کنج کاناپه‌ی راحتی‌تان چمباتمه بزنید و درباره‌ی خودتان فکر کنید. فکر کنید که چرا تا حالا نتوانسته‌اید کسی را اهلی کنید.


ابزار ارزشمندی است. با آن می‌توانیم از احوال دنیا و آدم‌هایش باخبر شویم و از ندانستن‌هایمان کم کنیم. می‌توانیم به داد همدیگر برسیم وقتی سردرگم و افسرده و عصبانی و غمگین هستیم. می‌توانیم شادمانیِ جمعی کنیم وقتی خوشحالیم و حتی در کمال ناباوری در بعضی از گروه‌ها می‌توانیم بدون خودسانسوری، دعوا، دلخوری و قضاوت، درباره‌ی عقاید شخصی‌مان در باب مذهب و سیاست و اجتماع حرف بزنیم.
با این‌همه، هفته‌ی پیش از خودم پرسیدم:
آیا من روزانه به این همه اطلاعات و ارتباطات نیاز دارم؟


-

«ف» فقط سه روز مانده به پایان دهه‌ی اول زندگی‌مان. در آستانه‌ی این روز شگفت! یک کشف خنده‌دار کرده‌ام. کشف کرده ام که خاطرات تلخ‌ زندگی‌مان را هم صمیمانه دوست دارم. زیرا به لطف وجودشان، می توانیم سرمان را بالا بگیریم و با افتخار بگوییم: هی! ما جا نزدیم!


دیالوگش مثل فیلم‌ها بود: « حالم خیلی بده. کاش الان بیای اینجا. خیلی بهت احتیاج دارم ... »

تلفن را که قطع کردم، یاد وقت‌هایی افتادم که به او احتیاج داشتم و می‌دانست و نیامده بود. یاد خیلی چیزها افتادم. ده‌ها موقعیت و تصویر از جلوی چشمم عبور کرد. صدای ممتد توقعات و گلایه‌هایش توی گوشم پیچید. عجله‌ای برای رفتن نداشتم. سرم را گرم شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه کردم و هی با خودم جنگیدم. ماشین بافندگی ذهنم برای لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. بعد یک دفعه کلمات یک شعر روی زبانم جاری شد:

نیا!
گلایه نکن!
از آن زمان‌ها هم هیچ نگو ... *

یک آن فکر کردم اگر روبرویم ایستاده بود! حرف‌های توی سرم را شنیده بود! قلب سیاهم را دیده بود! شک ندارم یک حرف‌هایی شبیه همین شعر تحویلم می‌داد و در را باز می‌کرد و با بغض قورت داده‌اش می‌رفت ...
ناگهان از خودم بدم آمد! ...
به سمت چوب لباسی رفتم، لباس‌هایم را پوشیدم. «ف» شماره آژانس را گرفت ...

* کیکاووس یاکیده



بچه که بودم می‌گفتند شبیه آن‌شرلی و جودی اَبوت و لوسیمِی هستم. لابد به این خاطر که زیادی فکر می‌کردم و زیادی حرف می‌زدم و زیادی نظر می‌دادم. بعد من تمام این خصلتهای آن موقع قابل توجه را با خودم آوردم تا بزرگسالی. حالا تبدیل یه یک غول غیرقابل تحمل شده‌ام که زیادی فکر می‌کند و زیادی حرف می‌زند و زیادی نظر می‌دهد.


شک ندارم
همیشه فصل تازه ای از راه خواهد رسید!


پیش نوشت: یک زمانی دور و برم را نگاه کردم و از خودم پرسیدم: چرا این آدم‌ها من را نمی‌شناسند؟!


یکی از بی‌رحمانه‌ترین خاطرات تکرار‌شونده‌ی کودکی‌ام، به صف‌های دریافت کالاهای کوپنی فروشگاه سپه مربوط می‌شود. وقتی که مادرم به بهانه‌ی پادرد و زانودردش از من می‌خواست که جثه‌ی ریزه میزه‌ام را از اواخر یا اواسط صف به اوایلش برسانم و در همان لحظه یک موجودی در درونم این کار را غلط و ناپسند می‌دانست. اغلب هم در این جنگ بزرگ دنیای کوچکم، مادرم پیروز می‌شد و مقدار زیادی تایید لفظی دریافت می‌کردم، در حالی که در همان لحظه، موجودِ عصبانی درونم، جملات تحقیرآمیزی نثارم می‌کرد.
به گمانم از همان موقع‌ها، زیربنای زنی که امروز هستم، ریخته شد. زنی که حق انتخاب را به بهانه‌ی دوست داشتن یا احترام از خودش سلب می‌کند و هی از خودش عصبانی می‌شود. زنی که اندیشه‌ها و باورهایش را پنهان می‌کند تا دیگران اندیشه‌هایشان را بیان کنند و باورهایشان را زندگی کنند و هی از خودش عصبانی‌تر می‌شود ...



امروز همینطوری، یکهویی یاد وقت‌هایی افتادم که یکی از همسایه‌ها سرزده به خانه‌مان می‌آمد. می‌نشست به گپ‌زدن با مادرم و مادرم صدایم می‌زد که: «شادی، چایی و میوه بیار برای فریبا جون» و منِ این جور وقت‌ها خجالتیِ آن روزها، در حالی که مطمئن بودم خودش هم می‌داند، از دور متوجهش می‌کردم که میوه نداریم! چایی و بیسکوییت می‌آوردم و بعد از یکی دو ساعتی که فریبا خانم عزم رفتن می‌کرد و از جایش بلند می‌شد، مادرم می‌گفت: «بشین فریبا جون. حالا چه وقت رفتنه. اِ شادی چرا میوه نیاوردی برای فریبا جون» ...
کلاً خیلی حس بدیه وقتی آدمایی که تا حالا فکر می‌کردی با اونا توی یه جبهه‌ هستی، بدون هماهنگی قبلی، ناگهان در ملاء عام! تغییر جبهه می‌دهند.


وقتی نفس کشیدن در هوای آلوده به قضاوت‌ِ چاردیواری‌‌های بتونی، سخت می‌شود، باید بزنی بیرون.
تا زیر آسمان خدا ... روی زمین خدا ... در هوای بدونِ قضاوت خدا ... کمی نفس تازه کنی.


معمولا وقتی اتفاق بدی در زندگی‌ام، قریب الوقوع می‌شود به جای اینکه دعا کنم این اتفاق نیفتد، این امیدواری از ذهنم عبور می‌کند که این اتفاق در زمره‌ی حوادثی که باید از آنها چیزی بیاموزم، نباشد.
ایده‌ی بی‌رحمانه‌ام این است که تا وقتی آدم‌ها و لحظه‌های زیبای زندگی‌ هستند باید آگاهانه در کنارشان بودن کنم و نقش خودم را به خوبی ایفا کنم.
و زمانی هم رنج‌ها و جدایی‌ها از راه می‌رسند تا قدرت‌های نهفته‌‌ام را شکوفا کنند.
تنها وقت‌هایی که همسو شدن با هستی را از یاد می‌برم، خوش دارم باور کنم که دعا کردن، ‌می‌تواند چیزی را تغییر دهد.


پیش‌نوشت:
چقدر انسان‌های نازنینی هستند آنهایی که با افکار ما مخالفند اما حق حرف‌زدن را از ما نمی‌گیرند.


شب عاشورا با مهتا به حسینیه‌ی سر کوچه‌مان رفتیم. کمی نشستیم و بعد بلند شدیم برای همراه شدن با دسته‌ی حسینیه. اولین بار بود این کار را می‌کردم. تا حالا او را به اینجور جاها نبرده بودم اما فکر کردم حالا که مدرسه می‌رود و یک سری چیزها را بهشان آموزش می‌دهند، کم کم باید آداب و عادات مختلف مرسوم در کشورمان را بشناسد. اگر بخواهم با احترام به سبک زندگی دیگران و بدون قضاوت کردن درباره‌ی باورهایشان حرف بزنم باید بگویم پشت سر دسته که راه می‌رفتیم، حس قشنگی داشتم. زیر آسمان خدا بودیم. نسیم خنکی می‌وزید. ماه بالای سرمان بود. همسایگان و هم محلی‌ها و دوست‌های مهتا بودند. اغلب آدم های حاضر، به یک چیز مشترکی ایمان داشتند و چون از نظر قانون و اجتماع، اجازه داشتند باورشان را این‌طور عیان و پرطمطراق زندگی کنند با غروری ناشی از اطمینان به این ایمان، راه می‌رفتند. یک حرکت اجتماعی و هماهنگ بود. جوانها و نوجوانها اعتماد به نفس دوست داشتنی‌ای در همراهی و زنجیر زدنشان بود و مردهای مسن با تواضع ابتدای دسته راه می‌رفتند. انصافاً حرکت خودنمایانه ای از جوانها در این دسته ندیدم اما وجداناً در اینکه پسر نوجوانی با حرارت سینه بزند تا بخواهد نظر دختری را جلب کند، ایرادی هم نمی‌دیدم.
فقط صدای خواننده ناواضح بود و شعرها را درست نمی‌فهمیدم. به طور کلی یک چیزهایی صرفاً در سوگ و ماتم امام حسین بود که شخصاً نمی‌پسندیدم. هرازگاهی هم دلم می‌گرفت، وقتی به خیل عظیم اجتماعات وحدت‌آفرین دیگری که اجازه‌ی برگزاری نیافتند و نخواهند یافت می‌‌اندیشیدم. همان موقع همسایه‌مان بیخ گوشم گفت که دیشب در صف غذا دعوا شده و حتی کار به چاقوکشی هم کشیده است. بقیه‌ی ماجرا را نفهمیدم. صدای طبل‌ها خیلی بلند بود. چند شب گذشته هر دفعه، چند بار خوابم برده بود و از صدای همین طبل‌ها، هی از خواب پریده بودم. حالا از نزدیک داشتم طبلهای غول‌آسا را می‌دیدم. روز قبل توی تلویزیون شنیده بودم که یک آقای گزارشگری می‌گفت با صدای طبل‌هامان، صدای نهضت امام حسین را به گوش جهانیان می‌رسانیم. همان موقع با خودم فکر کرده بودم که در دنیای تلگرام و تلویزیون و ماهواره، که دیگر نیازی به طبل و دهل نیست. کمی بعد با همسایه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. سر خیابان یک دسته‌ی دیگر از مسیر دیگری داشت می‌آمد و تعداد بسیار زیادی ماشین پشت سر دسته گیر کرده بودند. راننده های طفلکی خبر نداشتند که این دسته را که از سر بگذرانند تازه گیر می کنند پشت سر آن یکی دسته که ما از همراهی آن بازگشته‌ بودیم. دلم سوخت. حتما کسانی هم در خانه منتظر رسیدن این راننده‌ها بودند. حس کردم، پشت دسته‌ی امام حسین راه می‌رویم اما یزیدوار به عده‌ای ظلم می‌کنیم. بعد فکر کردم چنین حرکت‌هایی شاید به وحدت عده‌ای کمک کند، اما قطعاً به وحدت این عده با عده‌ای دیگر خدشه وارد می‌کند.
واقعیت این است که یکی از منزجر کننده‌ترین عادت‌هایی که در سال‌های اخیر در خودم و هم سن و سال‌هایم می‌بینم، دفاع بی‌قید‌و‌شرط از عقاید خودمان و قضاوت‌کردن و برچسب‌زدن به آداب و عقایدی است که قبولشان نداریم. این ایده را هنوز نپذیرفته‌ایم که چیزی که برای ما مناسب نیست می‌تواند برای دیگری مناسب باشد. شاید مهم‌ترین علت این ناهنجاری در جامعه‌مان هم دو چیز است. اول اینکه آزادی انتخاب سبک زندگی وجود ندارد. عقیده‌ی حاکم بر جامعه تنها یک سبک زندگی را به رسمیت می‌شناسد و دوم اینکه سبک زندگی‌مان به گونه‌ای است که به سبک زندگی دیگران، تجاوز می‌کند و این ظلم بزرگی است که قطعا در مکتب هیچ بزرگی هم نبوده است.

همه‌ی اینها را برای مهتا گفتم. هم حس‌های خوبم را، هم حس‌های بدم را.


گهگاهی که حوصله‌ام سر می‌رود، می‌روم سراغ تلویزیون و کانالها را تک‌تک چک می‌کنم. اما حتی با وجود ماهواره، کم پیش می‌آید  چیز دندان‌گیری در تلویزیون پیدا کنم. طبق معمول: زندگی حیوانات، مسابقات ورزشی، بحث‌های خسته کننده‌ی سیاسی،  گزارش تکراری هواشناسی. خاموش می‌کنم و منتظر آمدن «ف» می‌مانم. فرقی ندارد «ف» چه ساعتی از شب به خانه برسد، همیشه با آمدنش برنامه‌های جالب تلویزیون شروع می‌شوند.
می‌نشینیم به تماشای زندگی حیرت‌آور مورچه‌ها، مسابقات هیجان‌انگیز موتورسواری روی صخره‌ها و به نظرات آدم‌های مختلف، درباره‌ی مسایل سیاسی قدیم و جدید گوش می‌دهیم  و هی حسرت می‌خوریم که کاش فلش خالی بود و زندگی مورچه‌ها را ضبط می‌کردیم و از کله پا نشدن موتور‌سوار برنده در نیمه راه صخره‌ها به شادی و وجد می‌آییم و مخالفت و موافقتمان را با حرفهای شنیده ابراز می‌کنیم. «ف» حتی قدرت این را دارد که دیدن گزارش هواشناسی را برایم مهم و لذت‌بخش کند.  وقتی خبر آمدن برف در فلان شهرستان را می‌شنود و برای آشنای شهرستانی‌مان، پیام "خوش به حالتان" می‌فرستد و به تکاپویم می‌اندازد زنگ بزنم به مادر و پدر در سفرم و بپرسم که "آنجا واقعا هوا بارانی است؟" ...


دارم کتابهایم را جعبه می‌کنم. در خانه‌ی تازه، جایی برای کتاب‌ها نداریم. هرازگاهی یک کتاب از هدیه‌های تو زیر دستم می‌آید با جملات نابی که در صفحه‌ی اولشان نوشته‌ای. در صفحه‌ی اولِ «زندگی جای دیگری است»‌ِ‌ کوندرا نوشته ای: "تقدیم به تو که زندگی‌ات جای دیگری است". می توانم حدس بزنم سال‌ها پیش وقتی که این جمله را خوانده‌ام، چقدر کیفور شده‌ام.

آن زمان‌ها من و تو همه چیز را ایده‌آل می‌خواستیم. خودمان را، دیگران را، زندگی را. برای همین هر چیزی که در چارچوب ایده‌آل‌هامان نمی‌گنجید به سرعت ما را بر‌می‌آشفت. رها شدن از دست این آشفتگی‌های مکرر، دست‌آخر وادارمان کرد جای دیگری زندگی کنیم. حالا اما فکر می‌کنم باید همین جایی که دیگران هم هستند، زندگی کنیم. زندگی در جای دیگر، توهمی بیمارگونه بود که دستاوردی برای خودمان و عزیزانمان نداشت. پس خوشا به من و تو! که پایمان را از روی ابرها برداشته‌ایم و روی آسفالت سخت خیابان‌ها گذاشته‌ایم.


اگر کسی را نداشته باشم که روی شانه‌های آفتاب سوخته‌ام مرهمی بگذارد، عشق را باخته‌ام!


با تردید رفتم و موهای بلند فریبنده‌ام را تیفوسی کردم و ناگهان ... فریبنده‌تر شدم.

بعضی از صبح جمعه‌‌ها، پدرم عزم رفتن به سر مزار مادر و پدرش را می‌کرد. مادرم حلوا می‌پخت یا مقداری میوه می‌شستیم (اغلب خیار که پدرم خیلی دوست دارد)، برمی‌داشتیم و می‌رفتیم سر مزار پدربزرگ و مادربزرگِ سال‌های دور که من خاطره‌ای از آنها در ذهن نداشتم. سر راه گلاب می‌خریدیم. پدرم با برادرم، سنگ مزار را با آب و گلاب می‌شستند، بعد شش تایی دور مزار می‌نشستیم و هر کدام سنگ کوچکی را به معنی دق الباب به سنگ مزار می‌کوبیدیم. فاتحه‌ای می‌خواندیم و بعد پدرم بلند بلند شروع می‌کرد که «سلام آقا جون، منم رحیم، اومدنم دیدنت ...» کمی حرف می‌زد و بعد بلند می‌شد می‌رفت سر مزارِ به قول خودش همسایه‌ها. سنگ مزارشان را می‌شست و فاتحه می‌خواند و یک ساعتی به بهانه‌ی گشت‌زنی میان مزارها و خواندن سن و سال و شعرهای روی سنگ‌هاشان گم می‌شد. تا پدرم پیدایش شود من قرآن می‌خواندم. برادرم خیرات را بین مردم پخش می‌کرد و مادرم هی غر می‌زد که پس چی شد این باباتون! ... بالاخره می‌آمد. گاهی با چشم‌های خیس و گاهی سرحال. سوار ماشین می‌شدیم و خوشحال و سبک از بهشت زهرا به سمت خانه روانه می‌شدیم. سر راه همیشه وانتی پیدا می‌شد که میوه‌ی فصل می‌فروخت. پدرم اغلب می‌ایستاد و چیزی می‌خرید. بعد ناهار می‌بردمان رستوران ...

چندان به آن جهان فکر نمی‌کنم، اما جداً دوست دارم زندگی پس از مرگ واقعیت داشته باشد. با این‌همه واقعا نمی‌دانم آیا این زندگی هست یا نه! آیا مرده‌ها، در آن زندگی، توقفی در نزدیکی مزار جسمشان دارند یا نه! اصلا می‌فهمند که زنده‌ها می‌آیند آن دور و برها یا نه! (در این‌صورت تکلیف بی‌مزارها چه می شود؟) فاتحه خواندن و خیرات گرداندن زنده‌ها، دردی ازشان دوا می‌ کند یا نه. یک دوستم که کلاس‌های فرادرمانی می‌رود می‌گوید سر مزار مرده‌ها نباید رفت. باید رهایشان کنیم تا از وابستگی‌های این دنیایی‌شان جدا شوند و پیامِ آن ور را بگیرند و بروند.
در نقطه ای که ایستاده‌ام هیچ باوری را نمی‌توانم با عقل سلیم و شاخصه های علمی اثبات کنم. اما یک چیز برایم اثبات شده‌است! من دلم می‌خواهد هرازگاهی جمعه‌ها بروم سر مزار آنهایی که رفته‌اند. مثلا سر مزار آقابزرگ! با آب روی سنگ مزارش را بشویم. کمی گلاب رویش بپاشم و با سنگ کوچکی دق‌البابش کنم و بلند بلند بگویم: «سلام آقابزرگ. منم شادی‌. اومدم دیدنت ...» بعد کمی میان مزارها راه بروم، گریه کنم، بخندم، شعرهای روی سنگ‌ها را بخوانم و دست آخر خوشحال و سبک، روانه‌ی خانه شوم. سرِ راه یک هندوانه بخرم و ناهار را بیرون بخورم.


یک وقت‌هایی توی زندگی هست که هر چه تلاش می‌کنی، هیچی با هیچی جور در‌نمی‌آید. دلت می‌خواهد نقاب افسردگی‌ات را بگذاری روی صورتت و بروی عقده‌ها و خشم‌هایت را زار زار گریه کنی. افسردگی از امیدوار بودن و انرژی مثبت فرستادن و حتی از بی‌خیالی، خیلی آسان‌تر است. افسردگی از هر کاری که فکرش را بکنی، راحت‌تر و بی‌دردسرتر است. افسردگی مال تنبل‌هاست. افسرده که باشی می‌توانی ظرف نشوری، غذا نپزی، خرید نروی، روزها جلوی تلویزیون ولو باشی و شب‌ها زودتر از همه توی اتاقت کز کنی. افسردگی روش زیرکانه‌‌ی تافته‌های جدابافته‌ی این روزگار است برای دَر رفتن از زیر بار مسئولیت‌هایی که دیگران دارند در همان شرایط، حملش می‌کنند.  افسردگی بیماری خودخواه‌‌هاست. آنهایی که فکر می کنند همه چیز باید طبق برنامه ریزی مشخص وَ تحت رهبری مقتدرانه‌شان بدون هیچ خطایی پیش برود. افسرده‌ها ایده‌آل‌گراترین و احمق‌ترین موجودات روی زمین‌اند. آنها سر جایشان می نشینند، چشم‌هایشان را می‌بندند و می‌گذارند ارزشمند‌ترین چیزهای زندگی پیش پای بی‌ارزش‌ها، قربانی شوند. من این موجودات لوس و غرغرو را خوب می‌شناسم. برای خماری‌شان، می‌توانید ‌ساعت‌ها پای حرف‌هایشان بنشینید یا به بی‌تفاوتی‌شان خرده بگیرید اما اگر هشیارشان می‌خواهید تلفن یک مشاور را بگذارید توی دستشان و گوشی را قطع کنید. هر کاری بهتر از آب دادن به پیچک‌های هرز و بی‌ثمر ِ گریه ها و شکوه های بی پایان افسرده‌هایی‌ست که نمی‌خواهند پایشان را از روی ابرها بردارند و بر زمین بگذارند.


احمقانه است. چرا باید تا چند روز تعطیل گیرمان می‌آید دور هم جمع بشویم و شروع کنیم به انتقاد کردن از شیوه‌ی اداره کشور، زیر سوال بردن مذهب و آداب مذهبی و قضاوت درباره‌ی خیل عظیم آدم‌هایی که شبیه ما نیستند. «ف» واقعا حق با توست، من «دَدَری» شده‌ام. دیگر با مهمانی رفتن و نشستن زیر سقف‌های بتونی و آهنی حال نمی‌کنم. احساس خفگی می‌کنم. اما توی «دَدَر» می‌توانم در هوای بدون قضاوت، همراه درخت‌ها نفس بکشم و خودم را بدون انگشت توی چشم کسی کردن، زندگی کنم.


یک وقتی به هم نزدیک بودیم و درباره‌ی همه چیزمان با هم حرف می‌زدیم. درست از وقتی که فکر کردیم برای حفظ آبرومان، نباید بعضی چیزها را به هم بگوییم، از هم دور شدیم.


رفتیم که ماهی‌های توی حوض بزرگ پارک را ببینیم اما چند تا بچه رفته بودند توی حوض و مهتا هم خواست برود توی آب‌ راه برود. من گفتم «امشب نه! کفش هایت خراب می‌شوند». خانم خوش قد و بالایی که لبه‌ی حوض ایستاده بود و پسر و دخترش مشغول آب بازی بودند و در آن تاریکی چشمانش را آبی می‌دیدم رو به من کرد و گفت «کفش همیشه هست! شادیشو خراب نکن». گفتم «آخه تازه این کفشاشو خریدم». گفت «حالا مگه چند خریدی!» با خنده گفتم «چهل و پنج». چشمهایش را گرد کرد و گفت «تو چهل و پنج تومن به کفش بچه پول می‌دی؟!» همینطوری شوخی شوخی سر حرف را با من باز کرد و مهتا هم این وسط‌ها پیشنهاد داد بدون کفش برود و من هم موافقت کردم و نشستیم به حرف زدن...
از آن زنهای خوش صحبت بود با صدایی شاد و دلنشین که خوب می‌فهمند الان دلت یک هم صحبت می‌خواهد. به دستهایم نگاه کرد و گفت «شکل دست‌هایت، ناخن‌هایت و حتی انگشترت مرا یاد زندایی‌ام می‌اندازد. هی می‌خواهم صدایت کنم اُرنا». اُرنا نام زندایی‌اش بود . پسرش هی از حوض پارک ماهی می‌گرفت و می‌آورد توی نایلونی که مادرش در دست نگه داشته بود می‌ریخت. گفتم «طفلی این ماهی‌ها. چه زندگی خوبی در این حوض بزرگ داشتند. احتمالا در لگن کوچک خانه‌ی شما عمرشان به یکی دو هفته قد ندهد». گفت: «حکمت خداست! باور کن وقتی یک موجود زنده ای توی خانه می‌میرد بلایی از سر یکی از اعضای خانواده رد شده است». گفتم «من به چنین حکمتی باور ندارم». سنگ باباقوری انگشتر توی دستش را نشانم داد و گفت «تو چشم نظر را باور نداری؟!». گفتم «نه! باور ندارم». مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد و صمیمانه پرسید «خوب تو به چه چیزهایی باور داری؟» ... کمی بعد می‌خواست بداند چند ساله‌ام. خواستم حدس بزند. گفت آرایش نداری حدسم غلط از آب در می‌آید. بعد که سنم را گفتم، گفت کمتر بهت می‌آید تازه اگر آرایش داشتی فکر کنم باز هم کمتر به نظر می‌آمدی ...
شب جالبی بود. فکر کنم لازم است یک وقت‌هایی با کسی حرف بزنی که انگشتر باباقوری دستش کرده باشد و مدافع شادی بچه‌ها به هر قیمتی باشد. برای توی دلت جا باز کردن، به ظرافت دست‌هایت اشاره کند و سن‌ات را کمتر بداند و صمیمانه بپرسد: خوب، تو به چیزهایی باور داری!