جمعهگردی با بابا
شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ
بعضی از صبح جمعهها، پدرم عزم رفتن به سر مزار مادر و پدرش را میکرد. مادرم حلوا میپخت یا مقداری میوه میشستیم (اغلب خیار که پدرم خیلی دوست دارد)، برمیداشتیم و میرفتیم سر مزار پدربزرگ و مادربزرگِ سالهای دور که من خاطرهای از آنها در ذهن نداشتم. سر راه گلاب میخریدیم. پدرم با برادرم، سنگ مزار را با آب و گلاب میشستند، بعد شش تایی دور مزار مینشستیم و هر کدام سنگ کوچکی را به معنی دق الباب به سنگ مزار میکوبیدیم. فاتحهای میخواندیم و بعد پدرم بلند بلند شروع میکرد که «سلام آقا جون، منم رحیم، اومدنم دیدنت ...» کمی حرف میزد و بعد بلند میشد میرفت سر مزارِ به قول خودش همسایهها. سنگ مزارشان را میشست و فاتحه میخواند و یک ساعتی به بهانهی گشتزنی میان مزارها و خواندن سن و سال و شعرهای روی سنگهاشان گم میشد. تا پدرم پیدایش شود من قرآن میخواندم. برادرم خیرات را بین مردم پخش میکرد و مادرم هی غر میزد که پس چی شد این باباتون! ... بالاخره میآمد. گاهی با چشمهای خیس و گاهی سرحال. سوار ماشین میشدیم و خوشحال و سبک از بهشت زهرا به سمت خانه روانه میشدیم. سر راه همیشه وانتی پیدا میشد که میوهی فصل میفروخت. پدرم اغلب میایستاد و چیزی میخرید. بعد ناهار میبردمان رستوران ...
چندان به آن جهان فکر نمیکنم، اما جداً دوست دارم زندگی پس از مرگ واقعیت داشته باشد. با اینهمه واقعا نمیدانم آیا این زندگی هست یا نه! آیا مردهها، در آن زندگی، توقفی در نزدیکی مزار جسمشان دارند یا نه! اصلا میفهمند که زندهها میآیند آن دور و برها یا نه! (در اینصورت تکلیف بیمزارها چه می شود؟) فاتحه خواندن و خیرات گرداندن زندهها، دردی ازشان دوا می کند یا نه. یک دوستم که کلاسهای فرادرمانی میرود میگوید سر مزار مردهها نباید رفت. باید رهایشان کنیم تا از وابستگیهای این دنیاییشان جدا شوند و پیامِ آن ور را بگیرند و بروند.
در نقطه ای که ایستادهام هیچ باوری را نمیتوانم با عقل سلیم و شاخصه های علمی اثبات کنم. اما یک چیز برایم اثبات شدهاست! من دلم میخواهد هرازگاهی جمعهها بروم سر مزار آنهایی که رفتهاند. مثلا سر مزار آقابزرگ! با آب روی سنگ مزارش را بشویم. کمی گلاب رویش بپاشم و با سنگ کوچکی دقالبابش کنم و بلند بلند بگویم: «سلام آقابزرگ. منم شادی. اومدم دیدنت ...» بعد کمی میان مزارها راه بروم، گریه کنم، بخندم، شعرهای روی سنگها را بخوانم و دست آخر خوشحال و سبک، روانهی خانه شوم. سرِ راه یک هندوانه بخرم و ناهار را بیرون بخورم.
چندان به آن جهان فکر نمیکنم، اما جداً دوست دارم زندگی پس از مرگ واقعیت داشته باشد. با اینهمه واقعا نمیدانم آیا این زندگی هست یا نه! آیا مردهها، در آن زندگی، توقفی در نزدیکی مزار جسمشان دارند یا نه! اصلا میفهمند که زندهها میآیند آن دور و برها یا نه! (در اینصورت تکلیف بیمزارها چه می شود؟) فاتحه خواندن و خیرات گرداندن زندهها، دردی ازشان دوا می کند یا نه. یک دوستم که کلاسهای فرادرمانی میرود میگوید سر مزار مردهها نباید رفت. باید رهایشان کنیم تا از وابستگیهای این دنیاییشان جدا شوند و پیامِ آن ور را بگیرند و بروند.
در نقطه ای که ایستادهام هیچ باوری را نمیتوانم با عقل سلیم و شاخصه های علمی اثبات کنم. اما یک چیز برایم اثبات شدهاست! من دلم میخواهد هرازگاهی جمعهها بروم سر مزار آنهایی که رفتهاند. مثلا سر مزار آقابزرگ! با آب روی سنگ مزارش را بشویم. کمی گلاب رویش بپاشم و با سنگ کوچکی دقالبابش کنم و بلند بلند بگویم: «سلام آقابزرگ. منم شادی. اومدم دیدنت ...» بعد کمی میان مزارها راه بروم، گریه کنم، بخندم، شعرهای روی سنگها را بخوانم و دست آخر خوشحال و سبک، روانهی خانه شوم. سرِ راه یک هندوانه بخرم و ناهار را بیرون بخورم.
- شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ