نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

خاله به دعوت یکی از شاگردهای قدیمی به خانه ی او در سوییس رفته و تقریبا در سفر دور اروپا به سر می برد. به لطف وایبر اما، از همیشه بیشتر از او خبر دارم. توی همین گشت و گذارهایش، برای رفتن به شهر قدیمی ژنو، باید سوار تراموای خط 15 می شده، اما همین که چشم می گرداند می بیند تراموا دَم دَم های حرکتش است. خاله مُنای شصت و سه ساله شروع می کند به دویدن. در چند متری تراموا، پیرمردی نشسته بر ویلچیر، دکمه ی مخصوص صندلی چرخ دارها و کالسکه دارها را می زند. اتوبوس می ایستد. خاله ذوق می کند که تا پیرمرد سوار شود حتما او هم می رسد. وقتی می رسد پیرمرد هنوز دستش روی دکمه بوده. لبخندی به خاله می زند که بفرمایید! خاله تشکر می کند و سوار می شود و پیرمرد راهش را می گیرد و می رود.
در وایبر نوشته: نمی خواست سوار شود. فقط می خواست دلی را شاد کند.


نمی دانم ایده ی چه کسی بوده که «آقابزرگ» خطابش کنیم. در هر حال، چیز دیگری هم نمی شد صدایش کرد. مثلا بابا بزرگ، بابا جون، پدربزرگ، پدر جون یا حتی آقا جون هم به دهان من یکی که اصلاً نمی چرخید. این اسم ها به آقابزرگ ِ کلاه شاپو به سر، که به روایت مامان بزرگ در جوانی درست شبیه لوتی های سریال کیف انگلیسی و کلاه پهلوی بوده و برای خودش یکه بیاری بوده است، هیچ نمی آمدند. بامزه اینکه آقا بزرگ ِ جاهل مآب، همراه برادرش به شغل ظریف خیاطی اشتغال داشته اما بعد که تاهل اختیار می کند و به قول مامان بزرگ کلاً یک آدم دیگر می شود، می رود سراغ آهنگری. خواهرهایش، مامان بزرگ را که در همسایگی شان خانه داشته، برایش پسند می کنند اما بعداً به لطف مخالفت برادرهای مامان بزرگ، خودش هم بدجوری شیفته و دلداده می شود. داستان دلدادگی مامان بزرگ هم، درست بعد از ویشگونی که آقا بزرگ موقع چایی تعارف کردن در شب خواستگاری، یواشکی از پایش می گیرد شروع می شود.

آقابزرگ قوانین مشخص و واضحی برای بزرگ و کوچک داشت. هیچکس نباید جلوی او پایش را دراز می کرد. از شانه زدن مو، در خانه اصلا خوشش نمی آمد. دخترها نباید با صدای بلند هر و کر می کردند. علاقه ای به ایجاد ارتباط با همسایه ها نداشت. کسی روی حرفش نباید حرف می زد. محل جلوس آقابزرگ در هر خانه ای از جمله خانه ی خودش، دارای ارج و قرب خاصی بود و ملزومات معینی داشت که عبارت بودند از پشتی برای تکیه دادن، پتوی گرم برای زیرش، دو تا متکا کنار دستش، میز چوبی کوچک، تسبیح، تخته نرد، کنترل تلویزیون و شانه ی انگشتی برای خاراندن پشتش قبل از خواب. ناهار و شام و میوه و چایی اش را بلااستثناء در همان محل و هر کدام را در ساعت تعیین شده ای، میل می کرد. وقت هایی که برای قضای حاجت از جایش بلند می شد، بچه تُخس ها حمله می کردند به جایش و هر که بیشتر تا آمدنش شجاعت ماندن داشت، به حساب بچگی هامان، جسورتر بود. آن وقت ها که هنوز گوشش سنگین نشده بود و تا سالها بعد هم که مرغ ِ «سمعک نگذاشتنش» یک پا داشت، وقت قیلوله اش که می رسید، بچه حرف گوش کن هایی مثل من و خواهرهایم، می دانستیم که باید سر و صدا نکنیم اما هنجار شکن هایی مثل پسرخاله های شیطانم، تهدید به نوازش با کمربندش می شدند. در اکثر مهمانی ها، اگر سر ذوق بود، در زمان به خصوصی، حکم ِ سکوت می داد و شروع می کرد به گفتن داستانهایی از گذشته. گاهی شعری از شهریار می خواند، گاهی از دیوان شمس. هرازگاهی هم داستانی حکمت آموز یا قصه ی یک ضرب المثل را تعریف می کرد. یک شعر معروف هم برای عروس و دامادها بلد بود که توی بله برون همه ی دختر و پسرهای فامیل می خواند.
وای که اگر آقابزرگ، خصلتی را در کسی دوست داشت، چقدر تحویلش می گرفت اما خدا به دور اگر چیزی را در آدم نمی پسندید. مثلا هیچ چشم نداشت برادر ِ در رفاه بزرگ شده ام را ببیند اما  پسرخاله ها، به نظرش جوانهای لوتی مآب و با مرامی بودند. شانسی که آوردم، میانه اش با من و بعدها با «ف» که یک جورهایی تغییر دهنده موقعیت من به حساب می آمد، خیلی خوب بود. گاهی، شب ِ قبل از آمدن آقابزرگ به خانه مان، پیش برادرم بساط تعریف و تمجیدهایش از من و گله گذاری هایش از او را به راه می انداختم و کلی می خندیدم.
چند سالی قبل از رفتنش، تلفیقی از ترس از مرگ و تمایل به مرگ را درش می دیدم. اهل نماز شد، مکه رفت و دیگر خوشش نمی آمد خالکوبی های روی تنش را به رویش بیاوریم. یک بار که مهمان خانه مان شده بود و هر کسی سرش به کار خودش گرم بود ناگهان صدای فریادش را شنیدیم. وقتی بالای سرش رسیدیم گفت ملائکه آمده بودند او را ببرند و او خیلی می خواسته برود اما دلش برای تنهایی مامان بزرگ سوخته و خواسته کمی بیشتر بماند. با اینهمه خیلی عصبانی بود که چرا ما صدای فریادهای کمکش را نشنیده ایم. شب دیگری مشغول خوردن شام بود که ناگهان دست کشید و سراغ خواهرم را گرفت. گفتم هنوز دانشگاه است. گفت کاش زودتر بیاید که او را هم ببینم و بعد بروم. گوشهایمان را تیز کردیم و پرسیدیم کجا به سلامتی آقابزرگ!؟ آهی کشید و چشمهای درشتش از پشت شیشه ی عینک ته استکانی اش به زمین دوخته شد. البته آن شب و شبهای بعدتر هم به سفری که انتظارش را می کشید نرفت. تا اینکه وقتش رسید و سکته نیمه کاره ای کرد و فردایش، در سالروز به دنیا آمدنش، از دنیا رفت.


یک دوستی دارم که اغلب در مورد همسرش چنین حرف هایی می زند:
«فقط ایده های خودش را قبول دارد و فکر می کند کامل و بدون عیب است.»

یک مشکلی با این دوستم دارم. فقط ایده های خودش را قبول دارد و فکر می کند کامل و بدون عیب است.


مادرم قصه های زیادی دارد درباره ی رنج هایی که از جانب عمه ی شیرین عقل، بر او رفته است. یکی از بامزه هایش بر می گردد به روزی که مادرم در صف شیر ایستاده بوده و عمه ی شیرین، می رود به مغازه دار چغولی اش را می کند که «این یک بار شیر گرفته و دوباره رفته است توی صف». طفلکی راست هم می گفته اما مادر هم چاره ای نداشته، چهار بچه پشت سر هم به دنیا آورده بوده که جیره ی روزانه ی شیرفروش، کفافشان را نمی داده است.
طبق ادعای مادرم که پدرم رد می کند، عمه ی شیرین را با کلک شوهر می دهند و تا مدتی مادرم به درخواست مادربزرگ، بی خبر از شوهر عمه، می رفته و کارهای خانه و پخت و پزش را انجام می داده است. وقتی پدرم می فهمد غوغا راه می اندازد و رفتن مادر را ممنوع می کند. بعد هم عمه ی حامله، روانه ی خانه ی پدربزرگ می شود و شوهرش هرازگاهی سری می زند تا بالاخره یک روز همراه بچه اش برای همیشه می روند. اما نام عمه همچنان در شناسنامه اش باقی می ماند.  
چند سال بعد پدربزرگ به رحمت خدا می رود و یکی دو سال بعد ما اسباب کشی می کنیم به محله ی اعیانی ها. مادربزرگ تنها می ماند با عمه ی شیرین و چند ماه بعد مادربزرگ هم می رود و فقط عمه می ماند و خواهرهایی که می گویند شوهرمان رضایت نمی دهد از او نگهداری کنیم. مادرم هم معتقد است که خودش و بچه هایش به اندازه ی کافی به پای عمه ی شیرین سوخته اند. اینطور می شود که عمه ی شیرین می ماند و هفت سال سکوت خانه ی خالی و تنها برادری که هر روز به او سر می زند و برایش غذا می برد.
جمعه هایی که برای سر زدن به عمه ی شیرین همراه پدرم می رفتم، از ته دل آرزو می کردم که زود بزرگ شوم و بیایم با او زندگی کنم. زنبیل قرمز را بردارم و بروم برایش خرید کنم، غذا بپزم و خانه را که آخری ها، یک دستشویی وسیع شده بود تمیز کنم. همین اتفاق های آخری، پدرم را بر آن داشت که با کلی عذاب وجدان خواهرش را به آسایشگاه بسپارد. اوایل مادر و پدرم تنها به دیدنش می رفتند. از مادرم می شنیدم که با کسی نمی سازد و مدام دعوا به راه می اندازد. بعد دلم خواست خودم هم به دیدنش بروم. دیدارهای تلخ و شوری بود. با چشم های گریان پشت درختی می ایستادم تا با خیال راحت موزهایش را تمام کند. بعد جلو می رفتم و سلام می کردم. من را به نام دخترش صدا می زد و می بوسید و شروع می کرد به حرف زدن با کسی که من نبودم. هیچ خبر نداشت که دخترش حالا یک مادر جدید دارد و دو ناخواهری.
دست آخر، یک بار که  رفته بود خانه ی عمه ی بزرگ چند روزی بماند، سینه پهلو کرد و کارش به بیمارستان کشید. یک روز صبح از بیمارستان زنگ زدند که تمام کرده است. پدرم با صدای بلند گریه کرد و بعد از ظهر، تمام فامیل، خانه ی ما جمع بودند. سه روز بعد در مجلس ختم، برای اولین بار دختری که نبودم را دیدم. به فاصله ی چند سال، پدرش و بعد مادرخوانده اش را از دست داد. بعد از مرگ پدرش که می گفتند سهم الارث او را قمار کرده است، در تمام مهمانی ها حضور داشت. چقدر حرف های نگفته برایش داشتم اما خاطره ی چندان روشنی از مادرش نداشت و از گذشته گریزان بود. به انتخابش احترام گذاشتم و شدم دختر دایی ِ از حالا به بعد و عجیب اینکه با هم زود اُخت گرفتیم. چند سال بعد با پسر نجار پیشه ای که عمه ی کوچک پیشنهاد داد ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد.
یک شب عمه ی شیرین را به خواب دیدم و از حال و روزش پرسیدم. انگاری خوب بود.


پدرم پر از نقشه های مالی و رویاهای بزرگ بود. شش ساله بودم که از خانه مان در میدان شاهپور اسباب کشی کردیم به محله ی اعیان نشین ها. محله ای که نسبتی با خُلق و خوی ما نداشت. جمعه ها پدرم به بهانه ی معجون خوردن، می بردمان به محله قدیمی. مادرم تا سالها برای بند انداختن و ابرو برداشتن، همچنان دست سوسن خانم را قبول داشت. هیچ به همسایه ها شبیه نبودیم. تابستان ها پدرم جعبه جعبه گوجه فرنگی می‌خرید و مادرم در حیاط خانه، بساط رُب پزان راه می انداخت. پاییز دبه دبه ترشی می انداختیم و برای اقوام و آشنایان هم می فرستادیم. بهار وقت نعناع خشک کردن و باقالا پوست گرفتن بود. سالی یکی دو بار هم، سبزی قرمه و پلو و آش، پهن ِ زمین ِ خانه می شد و می افتادیم به پاک کردن و خُرد کردن و سرخ کردن و بسته بندی کردن. و هر وقت مادرم به صرافت می افتاد که متکاها سفت شده اند و باید پنبه هایشان را زد، پیرمرد لحاف دوز سر و کله اش پیدا می شد و زن عمو هم اگر بود سرش را گرم می کرد به ملافه کردن لحاف های پنبه زده. پارکینگ خانه، تالار عروسی جوانهای فامیل و همسایه بود. اغلب تابستان ها، یکی از دختردایی ها، به جمع ما اضافه می شدند. آقا بزرگ و مامان بزرگ جزو مهمان های دوره ای ثابت بودند. عمه ی دوم، هرازگاهی با شوهر و بچه هایش یک هفته مهمان ما می شد. هرازگاهی هم عمه ی شیرین عقل را پدرم از آسایشگاه به خانه می آورد. روزهای عید، بدترین روزهای سال بودند. پدرم دوست نداشت هیچ مهمانی، بدون شام و ناهار خانه مان را ترک کند و مادر و ما دخترها تمام روز در حال پذیرایی و سفره چیدن و شستن ظرف ها بودیم. بدترین قسمتش هم این بود که به جز آقابزرگ، تقریبا هیچ کس به ما عیدی نمی داد. شاید به طرز احمقانه ای فکر می کردند که زیره به کرمان می برند، شاید هم از خساستشان بود. نمی دانم.


آن قدیم ها، پدرم یک مغازه‌ی دو نبش در خیابان گمرک داشت که در آن دوچرخه می فروخت. من و برادرم عاشق مونتاژ کردن دوچرخه بودیم. آن وقت ها ما نمی گفتیم مونتاژ کردن. می گفتیم سوار کردن. یاد دوچرخه سوار کردنهایمان به خیر. پدرم بیشتر شب ها دیر می آمد خانه. هر چند وقتی، مادرم انگاری دلش از اینهمه دیر آمدن می گرفت. به خصوص زمستان ها. چهارتایمان را شال و کلاه می پوشاند و راهی می شدیم دم مغازه ی بابا. یاد صفای مغازه به خیر. بعد از سلام و علیک و گپ و گفتی، پدرم می رفت از عباس آقا که توی کوچه ی باریک چسبیده به مغازه اش، یک جیگرکی ِ جمع و جور و فسقلی داشت ده دوازده سیخ جگر و قلوه با نان می گرفت. یاد عباس آقا جگرکی به خیر. سیر که می شدیم، با مادر راهی خانه ی زن عموی بابا می شدیم. به گمانم وسطای همان کوچه باریکه خانه داشت. خانه با گذر از دالانی به حیاط و حوض ماهی ها می رسید. یاد فلفل خشک های نخ  کرده ی آویزان به دیوار حیاط به خیر. پله ها را که بالا می رفتی یک اتاق سمت راست بود که مال زن عمو بود و یک اتاق سمت چپ بود که مال بی‌بی بود. شوهر جفتشان به رحمت خدا رفته بودند. یاد دست ها و پاهای یخ کرده مان که می کردیم زیر لحاف کرسی زن عمو به خیر. یاد زن عمو به خیر. یاد بی‌بی به خیر ...


من آدم بزدل و ضعیفی هستم که می توانم یک هفته ی تمام روبروی آینه بنشینم و به حال خودم زار بزنم و انگشت اتهامم را توی چشم آدم و عالم فرو کنم ... اما برای بیرون آوردن خودم از جایگاهی که در آن قرار گرفته ام، قدم از قدم برنمی دارم.
اگر شما هم مثل من، تصور می کنید خودتان به تنهایی قادر به کسب موفقیت در زندگی تان نیستید و عشق و شادی و آرامش و امید، باید توسط و یا با همیاری فردی دیگر و ترجیحاً از آسمان بیفتد توی دامنتان، با کمال تاسف باید بگویم که شما هم، یک قربانی ِ تمام عیار هستید. اما بیش از آنکه قربانی افکار ِ بی اساس و ناکارآمدتان باشید، قربانی عدم اعتماد به نیروی قدرتمند درونتان هستید.
لوئیز هی در کتاب شفای زندگی می گوید اگر این اعتقاد را انتخاب کنید که قربانیان درمانده ای هستید، کائنات نیز از اعتقاد شما حمایت می کند و شیره تان را می کشد!


مهتا: بچه ها نباید از مامانا، دعوا تولید کنن!

مهتا: من خیلی بچه ها رو دوست دارم. اما بزرگترا رو اصلا. ابداً و ناصرا.

مهتا به مامان: بیا با من بازی کن. آخه من بازیو دوست دارم. آخه خودم که دو تا نیستم.

مهتا در حال نوشتن نامه به مامان: مامان مهربونم شما به من کمک کردید که بزرگ شم. ایندفه ازتون مچکرم.

مهتا: مامان یه بار که تو نبودی من با بابام، اخبار می دیدم. تو اخبار گفت بچه هایی که سرما خوردن رو اگه ببرید پارک، براشون خوبه.

می خوای بهم بگی «به تو چه». تا نگاهت می کنم، یه دفعه می رقصی و با آواز می گی: به تو چه می دونم بگم.

بابا: مهتا برات برنج بکشم؟
مهتا: اندازه ی سوسک یه کمی گنده!

با پز خطاب به دو سه تا دوست جدید تو پارک: من کلاس دومم. ولی هنوز میرم مهد.

مامان: مهتا این صداها را درنیار.
مهتا: می خوام پایینی ها فکر کنن «هَ او لا»اومده خونمون.

بعد از دیدن کارتون رابین هود: کاشکی دو تا بابا داشتم. یکی «ف» یکی رابین هود.

مامان: مهتا چرا موقع غذا خوردن از روی صندلی بلند میشی؟
مهتا: خوب چیکار کنم. خودم و روحم بلند میشن.

وسط مسابقه ی سکوت، طبق معمول حرف زدی. بابا میگه: مگه قرار نشد سکوت باشه؟
مهتا: آخه من عاشق حرفم. آخه اگه سکوت باشه چی می تونیم بگیم. چه توضیحی می تونیم بدیم.

در حال تماشای مسابقات وزنه برداری: بابا اگه این کارو می کرد واقعا براش سخت بود.

مامان: ببینیم بابا تو این تلویزیون یه برنامه ی آموزنده پیدا می کنه برامون.
مهتا: پرشین تون ِ آموزنده بزن.

بعد از خواندن چند صفحه ی اول شازده کوچولو، هوس نقاشی به سرت زد. گفتم یه مار بوآ بکش که یه فیل رو خورده. یک چیز سیاه و دراز کشیده ای و میگویی: مامان این یه «هَ او لا»ست که هیچ چیز بزرگی رو نخورده. فقط یه چیز کوچیک خورده که معلوم نیست.

مهتا: مامان خوش به حالت زودتر دنیا اومدی. زودتر بزرگ شدی.

مهتا در حال نوشتن نامه به مامان: مامان عزیزم، ازت مچکرم که منو زنده کردی. منو بزرگ کردی. حالا وقتی بزرگ شدم نباید گریه کنی. نباید بذاری که نرم. چون شوهرم ناراحت میشه. یه روز فرداشم میام خونتون با شوهر و بچه ام.


تنهایی ام را
زیر ِ بارش ِ آرام ِ برف
با جعبه ای شیرینی
به خیابان ولیعصر روانه می کنم.

از خالی ِ خیابان
از سکوت ِ کوچه
از دری که به رویم گشوده می شود
عبور می دهم
و به بوسه و پیشانی
مهمان می کنم.

تنهایی ام را
همراه پسته های مغز کرده ی پدربزرگ
می بلعم،
و لابه لای درد ِ شانه ام
و گرمی دست های مادربزرگ
گم می کنم.

تنهایی ام را
با وصله کردن ِ رشته های بُریده
با سلامی به مهربانی های دور
پُر می کنم.

                   اسفند 83


خانه باید، یک پنجره قدی داشته باشد رو به آفتاب سوزان سر ظهر. یک فرش جلویش انداخته باشی برای دراز کشیدن. گوشه ی این دیوارش یک پشتی برای تکیه دادن و چند تا گلدان و گوشه ی آن دیوارش یک مبل گرم و نرم برای لم دادن و میز کوچکی که رویش مدادی نوک تیز است با دو سه کتابی که این روزها می خوانی.