نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۹ مطلب با موضوع «شعر خوب» ثبت شده است

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم و به گمان آنها حتی شعور، در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان، وظیفه ی حفاظت از مرزهایی را دارم که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی، حتی رفقای دیروزم، قربتاً الی‌الله با تلاش تحسین‌برانگیز، سرگرم تجاوز به آن اند. جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی، با نخاع قطع شده‌‌ام باید در صف اول باشم. و همیشه باید باشم، چون تریبون، گلدان و صندلی. باشم تا رسیدن نمایندگان بانک‌ها، سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم. بی‌دست و پا بدوم، شنا کنم و دفاع از غرور ملی، اسلامی مان در تمام میادین. چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند. حالا، یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است. مرا هم بردند. خوشبختانه دستی ندارم، اگر نه باید نوار را من می‌بریدم. نشد. وزیر، این زحمت را کشید. تلویزیون هم نشان داد. سپس همه برگشتند. وزیر به وزارتخانه‌اش، پیمانکاران به ویلاهایشان و من به تختم.
من یک نام باشکوهم. اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند. با بهره‌ ی هوشی یکصد و چهل، آنها متهم اند از نخاع شکسته ی من بالا رفته‌اند.
من نمی ‌دانم چه هستم. بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
گُردانم، مجنون را حفظ کرد. یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت. اما بعید می‌دانم تختم، یکصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد. چند بار از روی آن افتاده‌ام. یک بار هم خودم را انداختم، بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم.
گمانم در این تاریکی گم شده‌ام و بین خطوط دشمن سرگردان. پس چرا دیگر اسیرم نمی‌کنند! آه، چه کسی یک قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌کند. چه کسی یک اسیر را اسیر می‌کند. من اسیرم. اسیر زندانی با اعمال شاقه. آماده برای هر افتتاح، اعلام رای و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون و بی‌اختیار در انتخاب غذا، انتخاب رؤیاها، و حتی انشای اعترافاتم.
هر صبح آماده می‌شوم برای شکنجه‌ای تازه. در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان. در باغ وحشی به نام «کلینیک درد» تا مواد اولیه ی شکنجه‌ای تازه باشم، برای جانم، تنم، وطنم.
تا باز خودم را از تخت یک متر و شصت سانتی‌ام به خاک بیندازم اما نمیرم. و درد این ستون فقرات کج لهم کند و همین‌طور باید در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان، زمان بگذرد و من پیرتر شوم ...

گزیده هایی از شعر «عاشقانه های یک کلمن» نوشته ی محمد حسین جعفریان


آدرس نامفهومی در دست زنی بی سوادم
در شهری بزرگ.
ماشین ها به تندی از کنارش می گذرند
و عابران
من را
نمی دانند ...


هانیه سلامی راد، عروسک سخنگو، شماره ی 257 و 258


در اتاق شفاف هیچ رنگی نیست
و معنای هر کلمه
فقط همان کلمه است.
وقتی می گویم «ماه»
تو می دانی که از ماه حرف نمی زنم،
فقط می گویم «ماه».


مارتین آور، ترجمه ی سولماز حدادیان
عروسک سخنگو، شماره ی 253 و 254


من هفته ی دیگر می میرم
دکترها گفتند.
خوشحالم
زندگیم بالاخره نظم پیدا کرد.
حالا هدفم را در زندگی می دانم.
کتاب های کنکورم را دور می ریزم
به همه ی آدم هایی که ازشان بدم می آید
تلفن می کنم و می گویم
«من همیشه از تو متنفر بوده ام»
همه ی کارهایی را که نکرده ام
نمی خواهم بکنم.
فقط موهایم را سبز می کنم یا آبی یا نارنجی.
و خودم تنهای تنها
به افتخار زنده بودنم
چس فیل می خورم.

سیما غفوری
عروسک سخنگو، شماره ی 251 و 252


می خواهم برایت نامه ای بنویسم که مثل هیچ نامه ای نباشد / و زبان تازه ای خلق کنم / زبانی هم اندازه ی تنت / و مساحت عشقم.
آن صبح خرداد که آمدی / شعری قشنگ بودی بر پاهایش ایستاده.
وقتی گفتم: «دوستت دارم» / می دانستم انقلابی ست علیه قبیله / می دانستم بربرها / با نیزه های زهرآلود و کمان های کشیده / تعقیبم می کنند / می دانستم مردم مقابلم هستند / آل عثمان / دراویش / و جاهل ها / آنها که در وراثت شان از عشق تهی اند.
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی / در را می بندی / و من اعتراض نمی کنم / چرا؟
هر چه موهات بلندتر / عمر من بلندتر.
زنانگی ات درباره ام چه می گوید! / اگر اجازه دهم لبانت یکدیگر را بگزند.
بی امتداد بازوهایم / ابعاد روشنی نداری.
عشق در کتاب نیست / عاشقان بزرگ / خواندن بلد نبودند.
مردم از عطر تنم می فهمند / با من بوده ای / دیگر نمی توانم پنهانت کنم / از درخشش نوشته هایم می فهمند به تو می نویسم.
بعد از من / هر که تو را ببوسد / روی لبت / نهال کوچک انگوری خواهد دید / که من کاشته ام.
کتاب هایم را ببند / خطوط دستم را بخوان / خطوط چهره ام را / وقتی مثل بچه ای شگفت زده / به تو نگاه می کنم.
نوشتن تنها چیزی است / که برهنه ام می کند / وقتی حرف می زنم / بعضی از لباس ها هست / اما وقت نوشتن ...
آه، اگر روزی از غریزه ی خرگوشی ات رها شوی / و بفهمی / شکارچی ات نیستم / عاشق توام.
نیامده ام تا با تو دفترهای قدیمی را / دوباره خوانی کنم / آمده ام ازتو تشکر کنم / به خاطرگل های اندوهی که در تنم کاشته ای.
نه من می توانم / نه تو / زخم، با کارد سفر کرده در خود چه می تواند بکند؟
باران یعنی / قرارهای خیس / وقت برگشتن تو و شعر.
ماه ها گذشته / دور همه چیز سیم خاردار کشیده ای / شماره ی تلفنت را نمی دانم / نمی دانم کجا می نشینی / چه مجله هایی می خوانی / ملافه هات چه رنگی ست / پرده هات چگونه اند / چیزی از جهان افسانه ای ات نمی دانم.
دشنه ات را از پهلویم بیرون بکش / بگذار زنده باشم / بگذار زندگی کنم / بگذار با زنی تازه آشنا شوم / بگذار راه هایی بی تو را بروم / صندلی های بی تو را بنشینم / و قهوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند ...
تو با من با دستکش دانتل دست دادی / اما من نیمه ی دهانم را در دهانت / و نصف انگشت هایم را در دست هایت جا گذاشتم.


صد نامه ی عاشقانه، نزار قبانی، ترجمه ی رضا عامری، نشر چشمه


گزیده هایی در روایت «مرگ و دیگر چیزها»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد

برای من اهمیتی ندارد / بید مجنون بکاری یا سپیدار / که وقتی مردم بر قبرم سایه بیفکند / برای من اهمیتی ندارد / که قبرم را با گل های سرخ تزیین کنی / یا بر آن گیاهان کوهی و خار بگذاری / زیرا براستی من هرگز در آنجا مدفون نیستم / مرا بعد از مرگ درون کتاب هایم می یابی / مهراس! / با شبح من در لابه لای اوراق کتابهایم / دوست باش.
آن گاه که در گذشتم / جسم تهی ام را چون پوست بسوزان / و خاکسترم را درون ساعت شنی تعبیه کن  / و آن را روی میز تحریرت بگذار / تا به یاد آری که عمر کوتاه تر از آن است / که در گریستن بر من / بر باد شود / پس ای یار / زندگی کن / به خاطر بزرگداشت مرگ من.
من زنی عربم / در زیر صحراهای جاهلیت / زنده به گور بودم / و در عصر راه رفتن بر سطح کره ی ماه / من همچنان زنده به گورم در زیر ریگزارهای حقارت موروثی.
هنگامی که پروانه / طعم پرواز آزادانه را می چشد / هنگامی که نشئه ی حرکت بال هایش را / در هوا می شناسد / هیچ کس نمی تواند / او را به پیله اش بازگرداند / و قانعش کند که کرم پیله بودن / برایش بهتر است.
جغدی را دیدم / که مردم را به فال بد می گرفت / و پیپ خود را می کشید.
چونان چشمه ای / که به دست نمی آیی / مگر آنکه روان شود.
رویا باید که همواره در دوردست باش / همچون بارش برف بر فراز بلندی ها / تا واقعیت چرکین روزانه / آن را پی مال نکند.
می بینم چشمانت را، لبانت را، بازوانت را / و تنت را / اما تو کجایی؟ / که تو را سخت گم کرده ام.
گریزگاه کجاست؟ / در حالی که چشمانت در برابر من است / و فراقت پشت سر / و زیستن با تو و بی تو / محال.
آیا آن ستاره که فرو شد / دیگر بار در جای خود بر آسمان بر می آید؟
آنان که روزگارانی دراز / آبستن شب اند / چون به آرزو عاشق باشند / خورشید می زایند.


گزیده هایی در روایت «جنگ»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد

می روی سیب بخری / چون با سیبی باز می گردی / زنت را گم می کنی / و او را پاره پاره پشت سر می گذاری / بر دروازه ی بیمارستانی که باران آتش / آن را ویران می کند.
بمباران آرام شده است / و بوی باروت پراکنده / ما از حفره ها بیرون می آییم / سوسک ها، موش ها و ما.
در پشت من / موشک های هسته ای از یک سو در شتاب اند / و خنجر های ابتدایی قبیله ام از سویی دیگر / پس گریزگاه کجاست؟
آسفالت را حفره حفره کرده است / انفجار بمب ها / و توپ های کالیبر 120 و 155 / و خمپاره های 75 و 82 / هر گاه پایم به درون حفره ای می لغزد / دوباره آن صدای فراموش نشدنی را می شنوم / صدای انفجار خمپاره را / در پرتو نور غمبار ماه / من و تو در این دکور موحش در حرکتیم / به تو تکیه کرده ام / و از درخت تنت / شاخه های مهربانی مرا در برگرفته اند / ما می رویم / و تابلوهای نام خیابان ها، بر فراز جنازه ها برپاست / دستم را در دستت پنهان کرده ای / و مرا در خود گرفته ای / آری جنگ است / و نور ماه / پرده ای را ماند خوفناک / که بر محتضران فرو افتاده / مرگ از ترس به خود می لرزد / خیابان های بیروت ترسیده اند / و در زیر گام های شتابان و ترسان ما / می دوند / چون سرهای ما به هم نزدیک می شود / صدای ده ها سلاح را می شنویم / که از آنها صدای گلنگدن می آید / و به ما هشدار می دهد / صدها گلوله آماده برای رها شدن اند، با اشاره ی انگشتانی بی باک / ما به هم می چسبیم / برای جمجمه ی من و تو / تنها یک گلوله کافی است.
چشمانم را می گشایم / بر اسرائیل که بر طبل جنگ می کوبد / و چشم هایم را می بندم / بر امریکا که بر طبل جنگ می کوبد / زندگی گنجشکی میان دو انفجار است / و یکی دو واژه بر یک سطر / اگر عشق تو نمی بود / باور نمی کردم که زیسته ام.
من زندگی را نزیسته ام / تا سزاوار مرگ باشم! / من قرنی دیگر می خواهم / تا در سیاره ای بدون جنگ / بدون قحطی و کشتار / و بدون پاره شدن لایه ی اُزُن و آلودگی و وبا / به خاطر عشق و شادی بزیم.
درمانگاه ناوهای هواپیما بر / تو را از «وبای صلح» / همچون هر اشغالگری دیگر / درمان خواهد کرد / مادام که نمی دانی / در برابر کوبش طبل های جنگ / قلبت را در کجا / پنهان کنی.
فرزند زن خدمتکار به جنگ رفت / و به خاطر وطن جان داد/ پیشوای معنوی به مجلس ختمش رفت / و با خطبه ای غرا در رثای او سخن گفت / مردم در زیر نور فلاش های خبرنگاران برایش کف زدند / و تصویرش بر صفحه ی تلویزیون ظاهر شد / در حالی که تبریک و تسلیت می گفت / در اوج نشئه ی عزاداری / به جای عکس شهید / عکس او را بر دیوار خانه ی شهید آویختند.
از میان جنگ، زنی دیگر بیرون آمدم / و تو را در پس خاکریزهای به جا مانده / پشت سر گذاشتم / با توده ای از خمپاره های خالی / که باد شبانگاهی از درون آنها / صفیرزنان می گذرد / آتش و گرسنگی / مرا از تو تطهیر کرد.


گزیده هایی در روایت «عشق»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد

در خون من، نسل های زنان زنده به گور / شیون می کنند / من اما / بر این پای می فشارم / که تو را در زیر نور خورشید / و بر چشم انداز نیزه های قبیله / دوست بدارم.
مادام که ما را / فردایی نیست / چرا روزگار عشقمان را نزییم.
نزدیک مشو، دور منشین / کوچ مکن، به من مپیوند / مرا تباه مکن، مرا خمیده مساز / ما باید / که پرواز کنیم / چون دو خط موازی با هم / که به هم نمی پیوندند / که نیز از یکدیگر دور نمی شوند / و عشق همین است .
بزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم کرد به یاد ماندنی / بزودی دوستت خواهم داشت.
ای مرد! / با تو از کرم ابریشم خزنده / به پروانه ای بدل می شوم / که با حریر خویش پرواز می کند.
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر می شود / و آب برکه های گل آلود ِ باران ِ گذرگاه ها / دوباره به ابر بدل می شوند / و گل های پژمرده در ظروف سیمین تالارها / به غنچه های کوچک در کشتزاران خویش باز می گردند.
عشق ما مدیون تاریکی است / چه اگر ظلام نمی بود / من در تاریکی خویشتن / بر نور حضورت دل نمی باختم.
عشق ما رنگین کمان است / که به خورشید می گوید / بسیار درخشان مباش / که من خواهم رفت / و به تمامی پنهان مشو / که من خواهم رفت / من آن عشق بزرگم / که وصال بزرگ و فراق بزرگ / مرا خواهد کشت.
زن فالگیر آمد و کف دست مرا گرفت / تا طالعم را بخواند / به او گفتم طالعم را بخواند / اما در کف دست تو.
دموکراسی؟ / آری حتما / اما با زنی دیوانه چون من چه می کنی / که پیاپی / به دیکتاتوری عشق تو رای می دهد!
از نخستین گزش / به عشق ایمان نمی آورم / اما می دانم که ما پیشتر / یکدیگر را دیدار کرده ایم  / سایه ات پیوسته، به سایه ی من می پیوندد / در گذر روزگاران / در میان آینه های ازلی و مرموز عشق / من همواره از تو سرشارم / در خلوت قرن های پیاپی.
هنر عشق این است / که عاشق آگاه باشد / حتی هنگام مردن / و بر گستره افق بنویسد / بدرود!
به تو معتاد شدم و کار آخر شد / سوزنی زرین و مخدر / حضور تو را در شریان های من می کارد.
زبان، ابزار سوءتفاهم است / تنها سکوت / زبان عاشقان است.
غیاب تو / خود / حضور است!
مرا لمس کن / تا از زنی یخین / به جویبارهای جنون بدل شوم.
آهسته، آرام، دستت را بر من بگذار / و همچون روزگارت / مرا سخت مفشار / که در میان انگشتانت درهم می شکنم / بیش از این نزدیک میا / بیش از این دور مرو.
دوستت می دارم / اما خوش ندارم که مرا دربند کنی / بدان سان که رود / خوش ندارد / در نقطه ای واحد از بسترش  اسیر شود / مرا دوست بدار / آنچنان که هستم: / لحظه ای گریز پا.
بزودی از تو بیزار خواهم شد / زیرا تو آن مردی هستی / که شاید براستی / دوستت بدارم.
که را یارای آن است / که در بستر، خویشتن رها کند / در حالی که می داند / خاطرات آن خنده ها در این بستر / از زانوانش بالا می آید / آن گاه متراکم می شود / بر فراز سینه اش / چونان سنگ لحد ./ که را یارای آن است / که پیراهن پشمینی بپوشد / که در آستینش/ پر ِ کاهی از زمستان گذشته مانده باشد / این کاهی است که کمر فراموشی را شکسته است.
در آن لحظه که خورشید با تمامی نورش / در دریا فرو می رود / من بیدار می شوم / تنها عشق تو مرا از روزمرگی شبانه / با شب زنده داری بیرون می کشد.


گزیده هایی در روایت «مرد ِ جاهلیت»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد

افسوس  / که تو با من آتش افروختی / بی آنکه بدانی / من پاره ی تو بودم.
می گویی: دوستت دارم / و من به کبوتری تشنه بدل می شوم / که بر کارد گلوگاهش عاشق است / و در همان لحظه نیز از آن می هراسد.
دستان گشاده ات را به سویم / دوست می دارم / اما از این دام / دانه ی گندم رویاها را / بر نمی چینم.
مباد که به تو اعتماد کنم / آنگاه که دستانم را فشردی.
بر دیوار اتاق خوابت میخ می کوبی / به جای آویختن عکسم / خودم را بر دیوار می آویزی! / چگونه از پرواز شبِ آزادی / و اسرار آویخته در بال هایم / شانه خالی کنم!
اینکه یک خانه ما را در برگیرد / اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد / جدایی همین است.
آنگاه که مرا می ستایی / در آیینه به طاووسی ماننده ام / و آنگاه که با من می ستیزی / به خفاشی بدل می شوم / از من هر چه که می خواهی / می توانی ساخت / به جز طوطی.
صدایت می زنم / پاسخم نمی دهی / تا با هم شعله ور نشویم.
چگونه مشاجره کنیم / وقتی تو ترجیح می دهی به خیارت نمک بیشتری بزنی / و برای بسترت بالشی بهتر می خواهی / و زنت را با سرینی بزرگ تر.
با «غیرت» / از سفینه ی فضایی ات / به عصر حجر باز می گردی / تا با چماقت در جنگل / مرا تعقیب کنی / در میان دایناسورها، آتش فشان ها، توفان ها و کشتی نوح.
آنگاه که با من چون شبح رفتار می کنی / شبح می شوم / و غم های تو از من عبور می کنند / همچون اتومبیلی که از سایه می گذرد / آن را می درد و ترکش می کند / بی آنکه ردی بر جای بگذارد، یا خاطره ای.
روز اول / زنی بیوه از ساحل رود سِن گذشت / او غرقه در سیاهی شیون می کرد / روز دوم / زنی بیوه از ساحل رود سِن گذشت / او غرقه در سیاهی لبخند می زد / روز سوم / زنی بیوه از ساحل رود سِن گذشت / او با دریاها قهقهه می زد / و پروانه ها و گل ها را بر تن کرده بود.
اینکه دوستم می داری / یا دوستم نمی داری / مساله این است!
از من می خواهی / که جامه ی کریستین دیور بر تن کنم / و خود را به عطر شاهزاده ی موناکو / عطرآگین سازم / و دایره المعارف بریتانیکا را حفظ کنم / و به موسیقی یوهان برامز / گوش فرا دهم / به شرط اینکه / همانند مادربزرگم بیندیشم! / از من می خواهی که پژوهشگری / چون مادام کوری باشم / و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو / چونان لوکریس بورگیا / بدین شرط که / حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم / و زنی عارف باشم چون رابعه ی عدویه؟!
من این دوستی کسالت بار میان مان را نمی خواهم / دوستی میان دست و مسواک / که هر روز با او همآغوشی می کند / بی آنکه رنگش را به خاطر داشته باشد! / نمی خواهم که در بیشه های شب من / قدم بگذاری / چونان کارد / که در قلب کاهوی تازه در آمد و شد است.
شبم را با نوشتن برای تو / می گذرانم / سپس روز بعد را چنین سپری می کنم: / همه ی واژه ها را یک یک پاک می کنم! / زیرا چشمان تو  / دو قطب نماست / که همواره سویی را می نمایانند / دریاهای جدایی را!
رد سم هایم را / بر یخ قلبت بر جای می گذارم / و شیهه می کشم بدرود!


گزیده هایی در روایت «وطن»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد

هنگامی که از دمشق کوچ می کردم / پدرم در سکوت در دلم نجوا کرد: / دخترم هر جا که می خواهی برو / اما همواره از یاد مبر که از کجا آمده ای / دور کره ی زمین گشتم / و مانند کودکان قصه ها / مخفیانه پشت سرم / سنگ ریزه های سفید می انداختم / که از وطنم در ساکم آورده بودم.
من سفر می کنم در حالی که بر یک شانه ام ساکم آویخته است / و شانه ی دیگرم را مأمور گمرک گرفته است / و در فرودگاه های سه قاره فریاد می زند: / در چمدانت چه چیزی پنهان کرده ای؟ / در چمدانم / عشقی را پنهان دارم / که هرگز از یاد نخواهد رفت / چمدانم چون کلاه شعبده بازان است / آکنده از خرگوش ها / و دستمال های رنگارنگ برای وداع / و اشک های پنهان و گُل ها و هق هق ها / در چمدان من تعویذی است: / مشتی از خاک لبنان / و سقفی از قرنیزهایش / برای دلم.
در وان مرمرین فرو می روم / سراسر پوستم طعم آب را می چشد / معجزه ی کوچکی را کشف می کنم / که نامش صابون عطری است / و بخار را تسبیح می گویم / پاریس، در زیر پنجره / به نور و عاج و طلا و رنگین کمان / آراسته است / تنم را خشک می کنم / تنم را با حوله ی حریر و مطرز به آتش بازی / خشک می کنم / و به گردنم عطر می زنم / آنجا در گردنم کلیدی آویخته / چسبیده به استخوان سینه ام / چنان که گویی ادامه ی استخوان من است: / کلید خانه ام در بیروت.
ساییده ی کوکائین بر روی خوراکم مریز / تا با خلسه ای شعله ور شوم / دلشدگی ِ مرا، پاره ی نمکی / از صخره های دریابارهای لبنان بسنده است / که به پرواز درآیم / و در هوا اوج گیرم.
ای دمشق! / برای من غمگین مباش / من نور و عشق و شادی را شناختم / و سفر می کنم / از ستاره ای به ستاره ای / از زخمی به زخمی / و از حریقی به زلزله ای تا سقوطی.
کارت های تبریک عیدم را / همچون منشورهای عشق / به وطن عربی ام می نویسم / و صادقانه می گویم: / در قرن دیگر دوستت خواهم داشت.
من سنگ پشت نیستم / وطن من صدفی نیست / تا آن را بر پشت خود بپوشم / و هر جا که می خواهم بروم / من پرنده ی سپید نوروزی نیستم / که به هر جا پرواز کنم / و بهاران به آن کوچ کنم / و بگویم: این وطن من است! / من فیل نیستم / که تنها برای مردن به وطنش بر می گردد / من پروانه نیستم که وطنش رنگ ها و فضاهاست / من نیکو می دانم / که از هزاران سال پیش زاده شدم / و می دانم کجا زاده شدم / چشمانم دو قطب نماست / که پیوسته رویش بدان سوست.
این دلتنگی مرا درهم می شکند / بدون لبنان / تبعیدی در هر جا.


گزیده هایی در روایت «غربت»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد

عشق بزرگ من، نامش آزادی است / هدیه ی آزادی به عاشقان بی شمارش چون من / گیوتین ِ غربت است.
در شب کوچ / آتش در چمدانت شعله ور می شود / و خود به خانه ای بدل می شوی / که خانه ای را در خود ساکن می کند / و من تنها کوچ کردم.
اکنون از هواپیما فرود می آیم / و بر فرودگاه شهری جدید گام بر می دارم / در میان کارت های استقبال کنندگان ِ مسافران ِ مجهول / من در دستم کارتی دارم / و بر آن نوشته ام: / هیچ کس را نمی شناسم / در انتظار هیچ کس نیستم.
این آسمان فلزی پاریس / پاره پاره ام می کند / با دندانهای سگان هارش / و خورشید بی عطوفت و سردش / و من چونان علف شوره زار / در نمک غربت / خواهم سوخت.
در غربت / چیزی بیش از نیمکتی در پارک عمومی نیستی / که مردم رویش می نشینند، استراحت می کنند، بر می خیزند / تشکر می کنند و می روند.
آسمان و سقف مسافرخانه / بر سینه ام فرود می آیند / غبار سفر از موها و ناخن هایم برمی خیزد / اشک از چمدان هایم سرازیر می شود / چمدان هایی که / شتابان، خانه ام را / در آن ها در پیچیدم.
آیا باران نامنظم  و دیوانه را / تحمل کرده ای / در حالی که نقشه ات را / در کنار خیابان می خوانی / و اتومبیل ها / به صورتت گِل می پاشند / و تو راهت را نمی یابی؟
آیا طعم شهرهای بی خاطره را می شناسی / و محله های بی گنجشک را / و قطارهای بی ایستگاه را / که بر ریل های بی پایان اندوه / تو را سراسیمه و با شتاب می برند؟
در غربت شبحی هستم / دستم را دراز می کنم / تا بلیط سینما بخرم / اما فروشنده مرا نمی بیند / با نفر پشت سرم صحبت می کند / درهایی که خود به خود باز می شوند / وقتی که در آستانه ی آن می ایستی / به من پاسخی نمی دهند / و همواره قفل می مانند / اینجا بی وزنی ام را به من یادآور می شوند.
هرگز روزی یکی از آنان نخواهی شد / پس از سرزمین شان کوچ کن!


عمرم را سپری کردم
در حالی که در دستی قلم و در دست دیگر کفن داشتم
در دستی کلاشینکف و در دست دیگرم گل سرخ بود
در دستی گذرنامه و حافظه ام را
و در دستی دیگر بلیط هواپیما و آرزوهایم را برداشتم
اینک می خواهم همه ی این چیزها را به دریا بریزم
و با دو دست
تو را در آغوش کشم.


غادة السمان، زنی که کتابهایش  را به درختان تقدیم می کند، بدان جهت که قطع می شوند تا او بتواند به نوشتن ادامه دهد، و به باد تقدیم می کند بدان جهت که آزاد است! زنی که می گوید خطاهای بسیار کرده، خطاهایی که زندگی اش را نجات داده. و خود را جغدی می نامد که می داند چگونه دشمنانش را بترساند در حالی که خود بیشتر از آنها در هراس است.
در شش پُست بعدی ام با این جغد خواهم رقصید.


بخش هایی که دوست داشتم از مجموعه شعر ِ «کولی: پیراهن تنگ یک خواب بلند» کیکاووس یاکیده، نشر قطره

مرا ببخش / که با دوریت زنده ام / هنوز.

تمامی ثروت من  / باد است / اسب ِ خواب ها و خیال ها.

مغرور، فروریختن آموخته ام / از آبشار ِ پیش ِ پای تو.

با تو / بر تکاپوی موج / برافراشته بادبان، / در هیاهوی بوران / ایستاده، / منم.

لبخندشان / چون سگان وحشی / حضور مرا می دَرَد / و من / دوستشان دارم / که نام تو را می دانند.

حرفت که تمام شد / به چشمان من خیره نشو / از حوالی باران / تا کمی بعد از آن / مردم شتاب می کنند / مردم باش.

تا نقش قلب بر سینه ات را روفو می کنم / فالی بخر.

من و تو / خاطرات درختان یک کوچه ایم .

فاصله ایست / همچون نگاه ما به درخت / درخت به ما.

هوایی است / رانده شده / از تکرار گشودن و بستن دری / که برای دیدن تو باز می شود.

پنجره ایست / که به چشمان تو باز می شود / جهان.

چقدر زمان کوتاه است / برای تفهیم آنچه به آن ایمان نداریم / به دیگران / به خودمان.

خلاصه ی راه می شود / طلوع، تو، غروب.

از ظهر تا غروب طول کشید / دشتی را شخم زدم / تا دفنش کنم / بدعادت شده بود / جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد / سایه ام را می گویم.

دیوار / روزنی است / برای ندیدن. / ندیدن / امکانیست / برای دوباره دیدن.

از سرریز حماقت هایت / نترس / کولی! / این تنها معنای توست.

چه خوب است / چیزی برای باختن / داشتن.

مردی که در ایستگاه نایستاده است / چتری ندارد / باران را نمی شناسد / چرا زندگی می کند؟

چهاردیواری خالی ام / به من پناه آور.

آن قدر بگویی برو / و کسی نباشد برود / آنقدر بگویی / و کسی نباشد بفهد می گویی /دست بردار.

خانه ی مادربزرگ / پرنده ایست / در آسمان کودکی.

شکافی است میان ما / با این همه در انتها به هم خواهیم رسید! / لبریز از حیرت / یکی می شویم / شرمگین ِ دشمنی ها.

صبح / از خواب بیدار شد / ظهر / عاشق شد / شب/ کودکی داشت.

باد / دوره گردی است / خریدار سکوت های ژرف / که میان دو فریاد خاموش / چشم می بندند.

شانه بر در سایید و آمد / مرگ / با چشمانی دو پنجره / به دریایی توفانی باز.

دردها و زخم ها آمده اند / تا میانشان گم شویم.

چه بیراهه های پرچراغ / که به هیچ نمی رسد / مگر به بیراهه ی دیگر.

به نشانی ِ جایی که زخم های خوب شده / از آنجا می آیند / می روم.

نیا / گلایه نکن / از آن زمان ها هم هیچ نگو.


بخش هایی که دوست داشتم از مجموعه شعر ِ «سیاهه ی من» حسین سناپور، نشر چشمه

زنم معشوق اش را به کالسکه گذاشت / و کالسکه را به من سپرد / با معشوق اش از ادبیات حرف زدیم و از فلسفه / حرف زدیم و بر میانه ی اتوبان ها و تیررس چراغ قرمزها راه رفتیم / آن قدر رفتیم تا بزرگ شد / آن وقت زنم را ترک کرد و او را با مادری ِ ناتمام اش / و با شهوت ِ جوان خواه اش / تنها گذاشت / و مرا با همه ی این ها.

همه سراسیمه رسیدیم / اما کمی دیر / شاید دو یا سه سال ... چشمان اش را بسته بود / چند ساعتی بود که چشمان اش را بسته بود / بر همه ی آدم ها و برادرها ... بر همه ی دروغ ها و لب خندهای زهردار ... دراز کشیده بود و / زردی کف پاهاش را نشان مان می داد / این طور همه ی عریانی و ساده گی مردن را / رو به ما گرفته بود.

در شب دریایی که تویی / من کاش فانوسی بودم / نشسته بر کناره ات / تا مگر قایقی که تویی / کُنده چوبی را که من ام / پیدا کند / نشانده بر ساحل / ساحلی که تویی / برای خُفتن ِ گاه به گاه موجی / که من ام.

دوست ات دارم / آن طور که قاصدک / باد را.

روز / نه از پرنده / نه از درخت / که از روشنای پوست تو / آغاز می شود / بند بند / از انگشتان ات بالا می رود / تا در روشنای چشم ات / داغ ترین خورشید همه ی فصل ها / عمود / بر من بتابد.

چهره اش آشنا نیست این راننده؟ / خشونت نگاه پدرت در چشم هاش نیست؟ / نه، نیست. / نمی تواند بترساندم آن طور که حرف زدن یادم برود / اما این لب خند دختر صندوق دار ِ پیتزا فروشی / با آن چال گونه اش / شاید از خیابان گردی های جوانی ات بیاید! / نه! / چالی که به زحمت بیرون آمدم ازش / عمیق تر از این حرف ها بود / اما توی این کلاس / شاید سر و دست تکان دادن شاگردی / کسی را به یادت بیاورد / که ذره ذره گم اش کردی / توی نه هایی که باید می گفتی و نگفتی / یا توی کت و پیرهن هایی که نمی خواستی و پوشیدی ...

اشتهام برگشت / فقط دو روز بشقابم از مرگ پر بود / و کله ام به جاهای نیمه تاریک سر می کشید / حالا باز کلنجار می رود با قیمت های گران / با وسایل نیمه خراب خانه گی / با همه ی چیزهایی که دو روز تمام / غبار روشان می ریخت و می ریخت.

نگذار خودم را این تو حبس کنم / دوباره به ام دروغ بگو / تا بیایم بیرون / بگو که تا دو ماه دیگر درست می شود / یا دو روز دیگر / یا با یک تلفن / یا یک لبخند / بگو که این ها رفتنی اند / که می رویم مسافرت / خانه می خریم / جوایز قرض الحسنه را برنده می شویم / برای دخترمان شوهر نجیب ِ پولدار پیدا می کنیم / و برای پسرمان خانم دکتری که آفتاب مهتاب هم ندیده باشندش / بگو تو با من ازدواج می کنی / و دوباره و دوباره خواهی گفت که دوست ام داری / بگو که می شود باز / از طعم بوسه یی مست شوم / و جهان دوباره همان چرخ و فلک گردنده شود / که مرا می برد و می برد / به جایی که هیچ نیست ... جز شیرینی تو و دروغ هات / تا تاب بیارم، بمانم، بخندم! / بگو / باز به ام دروغ بگو!

چه قدر دوریم ما از هم / به قدر دو عشق / دو هزار خاطره / از هزار کوچه / و چند صد بوسه / زیر باران های گاهی تند / برای تو / گاهی آرام / برای من / و نگاهی خمار یا سودایی / از چشم های گاهی قهوه یی، گاهی روشن / من می خواهم راه ببرم از چشمان ات / به آن کوچه ها / که تو هنوز نیامده بودی ازشان بگذری / اما من / زیر برف باران / با پاهای خیس ِ زق زق کن / به انتظار ایستاده بودم / برای چشم هایی که نیامد / ایستاده بودم / تا شاید روزگاری / دیگر عسلی هر چشمی بی تاب ام نکند / و تو به سرانگشت های من می آویزی، می پیچی / تا مگر گرمای تنی تب دار / در سرمای اتاق های خالی و ساکت را / دوباره پیدا کنی / نمی شود. / ما هر کدام / بن بست خاطرات خودیم / هزار خروار آجر ِ آواره گی های مکرر / با خیال تلخای لب های نامکرر.


بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «شب، نقاب عمومی است» شمس لنگرودی، انتشارات نگاه

مرگ را دیده ام / با چشمانی خیس / که لا به لای سیاهی ها می چرخید / و تمنا می کرد / به زندگیش بازگردانیم / ممکن نبود.

شعر / خواب های من است / که در بیداری بر من می گذرد.

پیامبر کوچکی از برفم / آب می شوم / که بشارتم را دریابید.

با چشم بسته به دنیا آمده ام / چشم بسته از دنیا خواهم رفت / با چشم باز نگاه کرده امش / می شناسم.

من / شوری در نی / بر لب زندگی / بنوازم! / باد ِ سراپا هرجایی / بگو، بنوازم!

رودخانه ی کوچکی از سنگم / مجروح سوزن قلاب ها / برای آنچه که در قلبم نیست.

رودخانه ها، قایق ها، آفتاب صبح / همه آیا جمع شده بودند / تا من / در این سپیده شکار شوم!

جز روزگار من / همه چیز را سفید کرده برف.

آنچه سبک می آید / برف / آنچه سنگین می گذرد / برف، برف.

چرا آنان / از دیدن دوباره ی تو در هراسند / مگر تو نمرده یی.

پیش تر از این ها نیز اینان را دیده ام / در رستورانی، کتابخانه و سینمایی، بر ساحل / اینان را دیده ام / همان پسران جوان اند، دختران جوان اند / که به ضرب گلوله به خاک افتادند / و مثل درختی / در خیابان مجاور روییدند.

و آنچه که روزش می خوانیم / شکل دیگر تاریکی است / که از بستر برخاسته / در پیراهن خوابش راه می رود.

آیا ستاره ها / دکمه های پیراهن شب نیست / که فرو می ریزد! / روز / جسم سفید شب نیست / که از شکاف پیراهنش / آشکار می شود؟

سبدی نسیمم / به تنفسی ویران می شوم / سخنی مگو.

سر می روم از خویش / از گوشه گوشه فرو می ریزم / و عطر تو / رسوایم می کند.

براده ی واژگان است شعرهای من / که به شوق تو لب هایم تراش می دهند.

این موسیقی / می افتد از دهان / تو اگر نخوانی.

شبیه همین قارچ هاست زندگی / یک لحظه پس از باران عجیبی می روییم.

غربت / زمزمه های حواست / در تنهایی اولین صبح / وقتی آدم هنوز / در بستر می غلتد.

روزی پیر می شوی / خاطراتت را می نویسی / و ما دراز کشیده / در بستر خود می خوانیم.

این همه از تاریکی بد نگویید / شما که فروش چراغ تان / به لطف همین تاریکی است.

شکوفه ی نارنج! / حالا میان من و تو کسی حائل نیست / جز بویت.

میوه ی بی مانندت / عطر توست، شکوفه ی نارنج!

آیا صلح / سربازی فراری است / که پشت تپه یی از گل ها نشسته / با قمقمه اش از باران حرف می زند!


بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «سطرها در تاریکی جا عوض می کنند» گروس عبدالملکیان، انتشارات مروارید

روبرویم می ایستی / و در تفنگت پنهانش می کنی / چگونه دیوانه ی این گلوله نباشم / وقتی که عطر انگشت های تو را در سینه ام می ریزد ... من به دست های خاک فکر می کنم / که حتی اگر تمام جنازه ها را بپوشاند / موهای تو چون گندم زاری / از لای انگشت هایش بیرون می زند

رنگ سرخ / می تواند بنشیند بر درخت انار / لب های تو / یا / پیراهن پاره پاره ی یک سرباز ... ندیده ای؟ / همان انگشت که ماه را نشان داد / ماشه را کشید

از تو تنها حلقه ای طلایی و / از من / نانی که به خانه آورده ام پیداست

گاهی / پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است / از سینه ی پروانه ی غبار گرفته ... کبریتی بکش / تا ستاره ای به شب اضافه کنیم

من ماهی خسته از آبم! / تن می دهم به تو / تور عروسی غمگین / تن می دهم / به علامت سوال ِ بزرگی / که در دهانم گیر کرده است

چه کلماتی داشت / اگر با دهان کفش هایت شعر می گفتی!

آه، بلیط یک طرفه! / چیزی / غمگین تر از تو / در جیب های دنیا پیدا نکرده ام

از تاریخ خجالت می کشم / مرا در زیست شناسی بررسی کنید

نشانه گرفتیم، اما / جنگ / گلوله های رها شده در تاریکی ست

تیر ِ هوایی بی خطر! / تو آسمان را کُشتی ... اگر دست من بود / به خورشید مرخصی می دادم / به شب اضافه کار! / سیگاری روشن می کردم / و با دود / از هواکش ِ کافه بیرون می رفتم ... مه می شدم در خیابان ها / که لااقل / این همه گُم شدن را / اتفاقی کنم / برادرم! / چگونه پیدایت کنم؟ / وقتی به یاد نمی آورم / چگونه گُمت کرده ام

سبک شدی / بادبادکی در دست های یک کودک / و سنگین / چون سنگی که به آب انداخت / تنها در آسمان / تنها در کف دریاچه

کاش / کسی این مارها را / عصا کند

وقتی که دست/ در گردن این تنهایی غریب می اندازم / حتی دلم برای دشمنانم تنگ می شود / کاش لااقل / کسی من را نشانه بگیرد ... وقتی تو نیستی / تا میز را در انتهای کافه نشانت دهم / وقتی پرنده تنها پنج حرف الفباست / وقتی پنجره از دیوار پاسیو دورتر نمی رود ...

یک لحظه خواستم / چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد / خواستم تو را ... این پیری مدام / مرگ را زیبا کرده است / آنقدر / که کوه ِ کنار خانه ام / حتی اگر آتشفشان کند / از ایوان و غروب و قهوه ای که تازه ریخته ام / نخواهم گذشت / من که با ماه / از پنجره ات می آمدم / روزهاست / پشت پیغام گیر / گیر کرده ام

پرواز هم / دیگر رویای آن پرنده نبود / دانه دانه پرهایش را چید / تا بر این بالِش / خواب دیگری ببیند

فقط آب می تواند / اینگونه راهی دور را / از قله / دامنه / جنگل / پایین بیاید / و فروتنانه / در لیوانی کوچک / دهانمان را خنک کند

گنجشکی که سالها / بر سیم برق نشسته / از شاخه ی درخت می ترسد

رودخانه ای وحشی / که در لوله های آهنی رام شد / و با یک پیچ / سرد و گرمش کردیم

همان انگشت که ماه را نشان داد / ماشه را کشید

گل هایی از فلز / شکوفه هایی از کاغذ / پروانه ای از مگس / چرخ می زند میان اتاق / از آشپزخانه به هال می آیم / تا دشت را روشن کنم / حالا گوزن پیر / بر مبل نشسته است / و از رودخانه ای که سال ها پیش / از کنار همین میز می گذشت / آب می خورد

پیراهنت در باد تکان می خورد / این / تنها پرچمی ست که دوستش دارم

موسیقی ِ عجیبی ست مرگ / بلند می شوی / و چنان آرام و نرم می رقصی / که دیگر هیچ کس / تو را نمی بیند

من فکر می کنم / گلوله ای که سمت تو شلیک شد / لیوانی آب بود / بر جنگلی که آتش گرفته است

از گرگ و میش / فقط گرگ مانده است

گرگ، شنگول را خورده است / گرگ / منگول را تکه تکه می کند / بلند شو پسرم! / این قصه برای نخوابیدن است

بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» غلامرضا بروسان، فرهنگ تارا

کسی از روبرو نمی آید / و مرگ همیشه از پشت می رسد!

تو مرده ای / و من هنوز / نگران چین پیشانی ات هستم
اندوه ما آیا برف را آب خواهد کرد؟

سالهاست / دهانت را / با دهان یک زندانی بوسیده ام

می خواهم / گوش باد را بگیرم / که اینهمه در موهایت نپیچد / و با زندگی ام بازی نکند / تو هم کاری بکن / مثلاً / دکمه ی پیراهنت را ببند / مثلاً / دامنت را جمع کن / و فکر کن که پیاده رو خیس است

چگونه است که تنهایی / قرص ماه را / بزرگ تر می کند ... این را بلندترین شاخه خوب می فهمد

جهان دری ست / که به رفتار باد / دست تکان می دهد / بر لولایی / که به خُلق تنگ جفتش فرو رفته است / در قفل این در / هیچ معمایی نیست

گلوله ها / با روکش مس حرکت می کنند / پرندگان با بال / و انسان / دیگر حرکتی نمی کند

منم که دوستت دارم / نه مردی که دستش را به نرده ها گرفته / نه باران ِ پشت پنجره / منم که دوستت دارم / و غم / بشکه های سنگینی را / در دلم جابه جا می کند

پنجره ای که / به بادها مجال ندهد / دهانش را خاک می گیرد

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد / از ریل خارج نمی شود

نگاه کن! / این شاخه درست دیوانگی های مرا دارد

درخت ها را که بریدند / چیزی به جای آن ها نکاشتند / هر روز عصر / سایه ها گرد می آیند / و برای درخت هاشان / گریه می کنند

در جنگ / چیزهای زیادی قسمت می شود ... کلاه خود / قمقمه / تفنگ ... سهم من از جنگ / کشته ی پدرم بود

حق با مردم بود / حق با زنی بود که می گریست / و گل ها را لگد می کرد / حق با ماه نبود که می تابید / با خُلق تنگ ِ طناب نبود / با سربازها نبود

همه چیز آن طور می گذرد / که تو بودی / هنوز از گرده ی اسب ها در زمستان / بخار بلند می شود / هنوز باد / قوطی ِ سَم را دور می زند در مزرعه / هنوز میوه های کال با درخت صمیمی ترند / درخت گلابی / زیبایی زنی سالمند را دارد / ماه را به دامن می گیرد / و برگ هایش را روشن می کند ...


اینکه می گویی مرا نمی فهمی
مدیحی است که من استحقاق آن را ندارم
و توهینی است که تو سزاوارش نیستی
--
چه بسیار برای فرزندانمان لالایی می خوانیم
تا خود به خواب رویم
--
زندگی، روسپیِ زیبایی است
هر که فاحشه گری اش بدید
بر زیبایی اش چشم فرو بست.


- مدیح: مدح، ستایش


* خدا اندیشید و اندیشه ی اولش فرشته ای بود، گزیده هایی از جبران خلیل جبران، گزینش و برگردان: باسم الرسام، نشر ماه ریز


خیلی وقت پیش درباره ی گروس عبدالملکیان و چاپ کتاب «رنگ های رفته دنیا»یش در نشریه اینترنتی هفت سنگ خوانده بودم. اما زمان زیادی گذشت تا این کتاب خوب، با نشان چاپ هشتم، خودش را به من برساند!
شعر خوب که می خوانم، گاهی ناخوداگاه لبخند می زنم. گاهی هم به خودم می آیم و می بینم بیست، سی ثانیه ای است که به یک جا خیره شده ام و دارم حال می کنم. جداً حال آدم قبل از شعر خوب با حال آدم بعد از شعر خوب، کلی توفیر می کند.
بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «رنگ های رفته ی دنیا» گروس عبدالملکیان، انتشارات آهنگ دیگر

شک کرده ام / به درختان / و شاخه هایشان که شاید ریشه ها باشند

آب تا گردنم بالا آمده ... / من اما نمی میرم / من ماهی می شوم

پرندگان پشت بام را دوست دارم ... / در میان آن ها / یک پرنده ی بی معرفت هست / که می دانم روزی به آسمان خواهد رفت / و برنمی گردد / من او را بیشتر دوست دارم

در بهشت، گاهی. / در جهنم، همیشه. / به خدا می رسی

من از تو پنجره / تو از من پله ساخته ای

من، مرده ام. / و این را فقط / من می دانم و تو / تو که چای را تنها در استکان خودت می ریزی ... / تو که دیگر روزنامه را با صدای بلند نمی خوانی

شلیک هر گلوله، خشمی است / که از تفنگ کم می شود / سینه ام را آماده کرده ام / تا تو مهربان تر شوی

فریاد من / بلندتر از سکوت تو نیست / ما از جاده های بلند می گذریم / تا به راه های کوچک رسیده باشیم
و از راه های کوچک / تا پیاده رویی خاکی / که در انتهای خود / ما را به کلبه ای برساند / که از قاب پنجره اش / به راه ها و جاده ها خیره شویم

در را که باز کنم / دو فنجان کنار هم نشانده ای / و عطر چای مرا می بَرَد / به دست های تو / به ساعت چهار / به آن فکر کوچک که برخیزی و / دلتنگی ات را در قوری گل سرخ دم کنی / در را باز می کنم ... / بر میز، کاغذی است که بر آن نوشته ای: / «چگونه با تو از چمدان سخن بگویم؟»

نامت را در پرانتزی می نویسم / که آن را برای همیشه خواهم بست / سالها بعد / چون قبری بازش می کنند / مردی، خودکارش، دستش، دلش / در لای یک پرانتز غمگین گیر کرده است

فرقی نمی کند ... / در مشت های ما باشد / یا بر گرده های شما / خواب این خنجر / مرا دیوانه کرده است

برف، خستگی خداست ... / پاک کنش را برداشته / می کشد ... / روی تمام خیابان ها / خاطره ها / خنجرها

لب هایم را / بر لب هایت می گذارم / انگار هیچ اتفاقی نیفتاده / و تنها چراغ را خاموش کرده اند

چای را دم می کنیم؟ / یا چمدان را می بندی؟ / خوابی مبهم / درست مثل برگی در دست های باد / که نمی دانی / از زمین بَرَش داشته / یا از درخت.