نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «سطرها در تاریکی جا عوض می کنند» گروس عبدالملکیان، انتشارات مروارید

روبرویم می ایستی / و در تفنگت پنهانش می کنی / چگونه دیوانه ی این گلوله نباشم / وقتی که عطر انگشت های تو را در سینه ام می ریزد ... من به دست های خاک فکر می کنم / که حتی اگر تمام جنازه ها را بپوشاند / موهای تو چون گندم زاری / از لای انگشت هایش بیرون می زند

رنگ سرخ / می تواند بنشیند بر درخت انار / لب های تو / یا / پیراهن پاره پاره ی یک سرباز ... ندیده ای؟ / همان انگشت که ماه را نشان داد / ماشه را کشید

از تو تنها حلقه ای طلایی و / از من / نانی که به خانه آورده ام پیداست

گاهی / پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است / از سینه ی پروانه ی غبار گرفته ... کبریتی بکش / تا ستاره ای به شب اضافه کنیم

من ماهی خسته از آبم! / تن می دهم به تو / تور عروسی غمگین / تن می دهم / به علامت سوال ِ بزرگی / که در دهانم گیر کرده است

چه کلماتی داشت / اگر با دهان کفش هایت شعر می گفتی!

آه، بلیط یک طرفه! / چیزی / غمگین تر از تو / در جیب های دنیا پیدا نکرده ام

از تاریخ خجالت می کشم / مرا در زیست شناسی بررسی کنید

نشانه گرفتیم، اما / جنگ / گلوله های رها شده در تاریکی ست

تیر ِ هوایی بی خطر! / تو آسمان را کُشتی ... اگر دست من بود / به خورشید مرخصی می دادم / به شب اضافه کار! / سیگاری روشن می کردم / و با دود / از هواکش ِ کافه بیرون می رفتم ... مه می شدم در خیابان ها / که لااقل / این همه گُم شدن را / اتفاقی کنم / برادرم! / چگونه پیدایت کنم؟ / وقتی به یاد نمی آورم / چگونه گُمت کرده ام

سبک شدی / بادبادکی در دست های یک کودک / و سنگین / چون سنگی که به آب انداخت / تنها در آسمان / تنها در کف دریاچه

کاش / کسی این مارها را / عصا کند

وقتی که دست/ در گردن این تنهایی غریب می اندازم / حتی دلم برای دشمنانم تنگ می شود / کاش لااقل / کسی من را نشانه بگیرد ... وقتی تو نیستی / تا میز را در انتهای کافه نشانت دهم / وقتی پرنده تنها پنج حرف الفباست / وقتی پنجره از دیوار پاسیو دورتر نمی رود ...

یک لحظه خواستم / چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد / خواستم تو را ... این پیری مدام / مرگ را زیبا کرده است / آنقدر / که کوه ِ کنار خانه ام / حتی اگر آتشفشان کند / از ایوان و غروب و قهوه ای که تازه ریخته ام / نخواهم گذشت / من که با ماه / از پنجره ات می آمدم / روزهاست / پشت پیغام گیر / گیر کرده ام

پرواز هم / دیگر رویای آن پرنده نبود / دانه دانه پرهایش را چید / تا بر این بالِش / خواب دیگری ببیند

فقط آب می تواند / اینگونه راهی دور را / از قله / دامنه / جنگل / پایین بیاید / و فروتنانه / در لیوانی کوچک / دهانمان را خنک کند

گنجشکی که سالها / بر سیم برق نشسته / از شاخه ی درخت می ترسد

رودخانه ای وحشی / که در لوله های آهنی رام شد / و با یک پیچ / سرد و گرمش کردیم

همان انگشت که ماه را نشان داد / ماشه را کشید

گل هایی از فلز / شکوفه هایی از کاغذ / پروانه ای از مگس / چرخ می زند میان اتاق / از آشپزخانه به هال می آیم / تا دشت را روشن کنم / حالا گوزن پیر / بر مبل نشسته است / و از رودخانه ای که سال ها پیش / از کنار همین میز می گذشت / آب می خورد

پیراهنت در باد تکان می خورد / این / تنها پرچمی ست که دوستش دارم

موسیقی ِ عجیبی ست مرگ / بلند می شوی / و چنان آرام و نرم می رقصی / که دیگر هیچ کس / تو را نمی بیند

من فکر می کنم / گلوله ای که سمت تو شلیک شد / لیوانی آب بود / بر جنگلی که آتش گرفته است

از گرگ و میش / فقط گرگ مانده است

گرگ، شنگول را خورده است / گرگ / منگول را تکه تکه می کند / بلند شو پسرم! / این قصه برای نخوابیدن است

بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» غلامرضا بروسان، فرهنگ تارا

کسی از روبرو نمی آید / و مرگ همیشه از پشت می رسد!

تو مرده ای / و من هنوز / نگران چین پیشانی ات هستم
اندوه ما آیا برف را آب خواهد کرد؟

سالهاست / دهانت را / با دهان یک زندانی بوسیده ام

می خواهم / گوش باد را بگیرم / که اینهمه در موهایت نپیچد / و با زندگی ام بازی نکند / تو هم کاری بکن / مثلاً / دکمه ی پیراهنت را ببند / مثلاً / دامنت را جمع کن / و فکر کن که پیاده رو خیس است

چگونه است که تنهایی / قرص ماه را / بزرگ تر می کند ... این را بلندترین شاخه خوب می فهمد

جهان دری ست / که به رفتار باد / دست تکان می دهد / بر لولایی / که به خُلق تنگ جفتش فرو رفته است / در قفل این در / هیچ معمایی نیست

گلوله ها / با روکش مس حرکت می کنند / پرندگان با بال / و انسان / دیگر حرکتی نمی کند

منم که دوستت دارم / نه مردی که دستش را به نرده ها گرفته / نه باران ِ پشت پنجره / منم که دوستت دارم / و غم / بشکه های سنگینی را / در دلم جابه جا می کند

پنجره ای که / به بادها مجال ندهد / دهانش را خاک می گیرد

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد / از ریل خارج نمی شود

نگاه کن! / این شاخه درست دیوانگی های مرا دارد

درخت ها را که بریدند / چیزی به جای آن ها نکاشتند / هر روز عصر / سایه ها گرد می آیند / و برای درخت هاشان / گریه می کنند

در جنگ / چیزهای زیادی قسمت می شود ... کلاه خود / قمقمه / تفنگ ... سهم من از جنگ / کشته ی پدرم بود

حق با مردم بود / حق با زنی بود که می گریست / و گل ها را لگد می کرد / حق با ماه نبود که می تابید / با خُلق تنگ ِ طناب نبود / با سربازها نبود

همه چیز آن طور می گذرد / که تو بودی / هنوز از گرده ی اسب ها در زمستان / بخار بلند می شود / هنوز باد / قوطی ِ سَم را دور می زند در مزرعه / هنوز میوه های کال با درخت صمیمی ترند / درخت گلابی / زیبایی زنی سالمند را دارد / ماه را به دامن می گیرد / و برگ هایش را روشن می کند ...