آن قدیمها ...
آن قدیم ها، پدرم یک مغازهی دو نبش در خیابان گمرک داشت که در آن دوچرخه می فروخت. من و برادرم عاشق مونتاژ کردن دوچرخه بودیم. آن وقت ها ما نمی گفتیم مونتاژ کردن. می گفتیم سوار کردن. یاد دوچرخه سوار کردنهایمان به خیر. پدرم بیشتر شب ها دیر می آمد خانه. هر چند وقتی، مادرم انگاری دلش از اینهمه دیر آمدن می گرفت. به خصوص زمستان ها. چهارتایمان را شال و کلاه می پوشاند و راهی می شدیم دم مغازه ی بابا. یاد صفای مغازه به خیر. بعد از سلام و علیک و گپ و گفتی، پدرم می رفت از عباس آقا که توی کوچه ی باریک چسبیده به مغازه اش، یک جیگرکی ِ جمع و جور و فسقلی داشت ده دوازده سیخ جگر و قلوه با نان می گرفت. یاد عباس آقا جگرکی به خیر. سیر که می شدیم، با مادر راهی خانه ی زن عموی بابا می شدیم. به گمانم وسطای همان کوچه باریکه خانه داشت. خانه با گذر از دالانی به حیاط و حوض ماهی ها می رسید. یاد فلفل خشک های نخ کرده ی آویزان به دیوار حیاط به خیر. پله ها را که بالا می رفتی یک اتاق سمت راست بود که مال زن عمو بود و یک اتاق سمت چپ بود که مال بیبی بود. شوهر جفتشان به رحمت خدا رفته بودند. یاد دست ها و پاهای یخ کرده مان که می کردیم زیر لحاف کرسی زن عمو به خیر. یاد زن عمو به خیر. یاد بیبی به خیر ...
- دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ